پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

نامه اول

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۰۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۰۴:۰۳
  • سایه

و شک گاهی ...

شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۱ ق.ظ

شک، گاهی برادر کفر است و گاهی برادر ایمان ... دری رو به یقین! فقط باید بلد باشی خود را و هر چه که تاکنون بوده ای را بشکنی و چیز دیگری را از نو بسازی؛ درست مثل حُر. و تو نیز حتما از میدان شک ها و تردید ها رد خواهی شد. به کدام جانب خواهی شتافت؟ کفر یا یقین؟ ...

[و من شک کرده ام. به خود و آنچه که هستم. به تمام چیز هایی که پایشان ایستاده ام. اما نمی‌دانم به کدام طرف دویده ام. حق یا باطل؟ ...]

*پاراگراف اول به قلم: حاتمه سیدزاده. پادکست در رکاب حسین.


  • ۵ نظر
  • ۲۳ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۱
  • سایه

سایه ها فریاد نمی‌زنند.

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۰ ب.ظ
کم کم از شدت حرف نزدن کلمات خودشان به اذن خدا صدا می شوند و داستان من را به گوش کل ملت ایران می‌رسانند :) حتی مهم نیست اگر چیز هایی را از دست بدهم. فقط لطفا اجازه دهید مثل بلبل تمام حرف های این مدت را بگویم. امروز را تعریف کنم. روز های پیشین را. هفته ی قبل را. هفته های قبل ترش را. اردیبهشت را. خرداد را. روز های کرونا را. در هر کدام داستانی نهفته ست و من که کلا عادت به نوشتن و حرف زدن و تعریف کردن دارم، چطور سکوت کنم ؟
پ.ن: خداوکیلی حال می‌کنید دارم حتی نیم فاصله‌ها را هم رعایت می‌کنم؟ 
  • ۳ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۰
  • سایه

یار دبستانی من!

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۰۹ ب.ظ

دوست دارم اینستاگرام دختر عموی 13-14 ساله ام را به یک جامعه شناس نشان بدهم و بگویم واقعا مفصل نوجوان و دغدغه هایش را بررسی کند و تحلیلی ارائه دهد! واقعا این چند روز که اینستاگرام نصب کرده تماما متعجبم! از اسم اکانتش که مربوط به kpop است بگیرید تا استوری های پر از عکس خوانندگان موسیقی کره ای تا نظرسنجی من باب "آبی کردن مو ها؛ آری یا خیر!" تا پست های موزیکال و حتی بیوی اینستاگرامش! همه واقعا مرا می‌ترساند! بیوی اینستاگرامش یک مدت این بود:" عاشق کرم ریختنم چون بیکارم، همه ش خوابم چون تنبلم!" حقیقتش را بخواهید من حس نمی‌کنم خیلی هم از دنیا عقب باشم :))) ولی اصطلاحات مربوط به گروه های موسیقی کره ای که بچه های این سنی به کار می‌برند را نمی‌فهمم!

نوجوان در کشور من، به نسبت بقیه گروه های سنی واقعا غریب است! نه والدین و اطرافیانش برای مواجهه با او آموزش دیده اند، نه رسانه برای او محتوای اختصاصی تولید می‌کند و نه مدرسه و نظام آموزشی می‌داند چطور با او برخورد کند. نوجوان در کشور من، هنگامی که در اوج هیجانات و غلیان هورمونی و بحران هویت است، در بهترین حالت! از والدینش اجازه ی حضور در فضای مجازی - مخصوصا اینستاگرام - را دریافت می‌کند و با چیز هایی مواجه می شود که نباید بشود. ویدیو ها و عکس ها و افرادی را می بیند که نباید ببیند. منظورم لزوما دیدن محتوای جنسی نیست. به نظر من هر آنچه که هویت نوجوان/ ملاک های زیبایی شناسی/ ذهنیت شکل نگرفته اش را تحت تاثیر قرار می دهد، نباید بدون نظارت و بدون وجود دید انتقادی به او عرضه شود.

نوجوان در کشور من هیچ الگویی ندارد! اگر هم داشته باشد به دلیل ضعف رسانه/خانواده/مدرسه، فرصت شناختن آنها را نخواهد داشت. البته دیده ام و شنیده ام که دوستانی در این زمینه فعالیت می‌کنند و حقیقتا هم دمشان گرم! معصومه ی عزیزم یا به عبارتی خانم میمِ بلاگ، مدتی ست خانه ی ادبیات نوجوان را راه انداخته و به نظرم خیلی کار های خوبی در این زمینه انجام می‌دهد. هدی محمدی به همت چند نفر دیگر مجموعه نوتا را تاسیس کرده یا مجموعه ی کدومو که محتوای رسانه ای را برای نوجوان تفکیک می‌کند. دم همه ی این آدم ها گرم ولی خب طبیعتا این ها لازم اند ولی کافی نه. من غصه ی نوجوان این کشور را می‌خورم. غصه ی جوان چند سال بعد را...

پی.اس: در این نوشته منظور من از نوجوان سن 11-15 سال است.

  • ۳ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۹
  • سایه

زندگی در قالب استعاره

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۸ ب.ظ

نمی‌دانم این شجاعت و جسارت را از کجا آورده بودم. نمی‌دانم چه کسی آن حرف ها را در دهان من می‌گذاشت. من فقط آنها را ادا می‌کردم. آن دست های مشت شده و آن صورت محکم برای من بود؟ آن حرف ها واقعا از دهان من بیرون می‌آمدند که در کمال تعجب، موثر هم بودند؟ که طرف مقابلم را یا قانع می‌کردند و یا نهایتا به فکر فرو می‌بردند. نه که حالا بگویم خیلی آدم جسور و شجاعی شده ام. منظور من از جسارت و شجاعت، ایستادن پای هر چیزی ست که عقلم می‌گفت درست است! وگرنه آدم باید گاهی سرش را خم کند و هر چه شد را بپذیرد. اگر قرار باشد همیشه جنگجو باشد که می‌شود کله شق و لجباز و کم عقل! من قبلا این طور جنگیدن را بلد نبودم. به مرور ضرورتش را فهمیدم، یاد گرفتم و حالا - فعلا - سر جایم محکم ایستاده ام. هر چند آماج تیر ها و نیزه ها، ولی ایستاده ام. تنها چیزی که دعا می‌کنم این است که آن چه بابتش می‌جنگم چیز درست و حقی باشد … 

پی.اس: صبا گفت قبلا این پست را نگذاشته بودی؟ خیلی آشنا به نظر می‌آید! دیدم شاید هم قبلا نوشته بودم، نمی‌دانم. به هر حال وقتی حال و اوضاع یکی باشد، نوشته ها هم از درون همان حال و اوضاع بیرون می‌آیند. تکرار مکررات.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۸
  • سایه

همین یکبار، کمی عجله کنید ...

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ق.ظ

صاحب زمین و زمان و هر چه که هست! بدون شک غیبت شما به درازا کشیده و ما در منجلابی که برای خودمان ساخته ایم دست و پا می‌زنیم. برای خودم حقیقتا تاسف می‌خورم که در 21 سالگی حس می‌کنم هنوز راه های طولانیِ نرفته ای دارم برای اینکه بتوانم ادعا کنم که من هم باری از روی دوش شما برخواهم داشت. من در سختی بیدار شدن برای نماز صبح خودم مانده ام. امشب حقیقتا و بدون هیچ تعارفی برای خودم متاسف شدم و حس کردم چقدر برای شما بی مصرف ام. شما برای از بین بردن ظلم خواهید آمد و من هیچ غلطی نکرده ام، هیچ راهی را جلو جلو نرفته ام که بتوانم بگویم کمی مسیر را برای شما کوتاه تر کرده ام. من در روزمرگی ها و بی ایمانی خودم دست و پا می‌زنم. اما با همه ی این حرفها، می‌دانم پررو بازی ست ولی می‌شود زودتر بیایید؟ آقای من اوضاع خیلی بدی ست و هوای این جهان بدون شما ما را خفه کرده … می شود کمی، و فقط کمی زودتر بیایید؟ …

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۰
  • سایه

عزیزم؛ حسین ...

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۲ ق.ظ

نمی‌دانم فیلم دلشکسته را دیده‌اید یا نه. یک فیلم فانتزی معمولی ست که همان داستان همیشگی و مورد علاقه ی آدم ها را روایت می‌کند: دختر و پسری با عشق ممنوعه که آخر سر معجزه ای آنها را بهم دیگر می‌رساند. آخر داستان مشکلی هم اگر هست حل می‌شود و گره‌ای اگر وجود دارد، گشوده می‌شود. همان چیزی که در دنیای واقعی نمی‌بینیم و دیدنش در فیلم به نحوی بازنمود آرزوی برآورده نشده ی ماست. اما راستش را بخواهید من دلشکسته - این فیلم معمولی و نوستالژیک و با یک داستان قدیمی - را دوست دارم. صحنه ی آخر دلشکسته شبِ شام غریبان است. امیرعلی روی پله ها ایستاده و شمعی که روشن کرده در دستانش گرفته و با حسینش راز و نیاز می کند. نفس در روزهای گذشته در مجلس عزای امام گریسته و توسل کرده. همان شب نفس و پدرش از پله ها می آیند بالا و به امیرعلی می‌رسند. خلاصه اش کنم: به برکت حسین ( روح من به فدای او ) قصه ی ظاهرا ناممکن نفس و امیرعلی، ممکن و شروع می‌شود. صحنه ی آخر پرچم قرمزی ست که نام حسین (علیه السلام) بر آن نقش بسته و صدای نفس که می گوید: "یا زهرا … ماییم و نوای بی نوایی! بسم الله اگر حریف مایی!" و بعد تیتراژ پایانی.

من "نفس" نیستم و "امیرعلی" ای هم ندارم و اینجا هم فیلم "دلشکسته" نیست ولی امشب که نشسته بودم روی موکت های نسبتا خلوت کوچه ی پنجم و زیر لب زمزمه می‌کردم یا حسین، یاد نفس افتادم. من نفس نبودم، داستان من هم داستان نفس نبود. من سایه ای بودم که با خود داستانی حمل می‌کرد که از انتهای آن بی خبر بود. بله من - خانم سایه یا هر اسمی که مرا به آن می‌شناسید - از روز های پیش رویم بی خبرم. من از فردا - جمعه - ی خودم بی خبرم، از نتیجه ی جلسه ی یکشنبه خانواده ام با خانم صاد بی خبرم، من از یک ماه آینده هیچ خبری ندارم … اشکالی ندارد، این ماهیت دنیاست و ما محکومیم به صبر. بله، من "نفس" نبودم اما حسینِ نفس، حسین من هم بود …

من کلمات زیادی برای نوشتن دارم، شعر های زیادی برای پست کردن دارم (اول می‌خواستم بگویم "سرودن" دیدم من که شعر سرودن بلد نیستم :))، من داستان های زیادی برای روایت دارم اما به همین نوشته ها بسنده می‌کنم. چنان که "سپیده دمان، کلمات سرگردان بر می‌خیرند و خواب‌آلوده دهان مرا می‌جویند تا از چیزی که باید، سخن بگویم …" اما من فکر می‌کنم کار از این حرف ها گذشته و با سکوت کردن [ چنانکه گافمن در کتاب نمود خود در زندگی روزمره می‌گوید ] فقط بازیگر بازی ای هستم که همه می‌دانند ساختگی ست. من باید این حرف ها را می‌نوشتم و قول می‌دهم این آخرین باری ست که چنین بی پروا دستانم را روی کیبورد رها می‌کنم و باز هم قول می‌دهم این آخرین باری باشد که چنین طعم تلخ و شیرینی را به نوشته هایم اضافه می‌کنم. امیدوارم بتوانم بابت این نوشته بعد ها به پروردگارم جواب پس بدهم. "یا زهرا ..."

عزیزم؛ حسین ...


این نوشته مفصل تر و طولانی تر از این حرف ها بود. اصلش را در تلگرامم ذخیره کردم و فقط قسمت های قابل انتشارش را منتشر می‌کنم. اما بابت انتشار همین قسمت ها هم مطمئن نبودم و نیستم.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۲
  • سایه

دیوار های سوسکی

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۱۲ ق.ظ

دیوار های خانه و حتی! حتی! حتی اتاقم، نفسم را به طرز عجیبی این چند وقت گرفته اند. شب می شود حس میکنم خیز برداشته اند که حمله کنند! این جور مواقع دوست دارم در هوای آزاد بخوابم. مثل قدیمی ها یک بالش و تشک بردارم ببرم پهن کنم روی پشت بام و صبح چشم هایم را آنجا باز کنم! [در وبلاگی قبلا هم خوانده بودم که یک نفر این کار را کرده بود. یادم نیست چه وبلاگی. شاید وبلاگ صبا] اما تنها کاری که از دستم بر می‌آید این است که بروم دم بالکن، پرده را روی موهایم بکشم که حجاب اسلامی را هم حفظ کرده باشم و چند باری نفس بگیرم. بعد دوباره به اتاقم باز می گردم و نیشخند دیوار ها را تحمل می‌کنم: «چی شد؟ تو که می‌خواستی تو هوای آزاد بخوابی؟؟»

پی.اس: البته قضیه پشت بام بخاطر وجود احتمالی سوسک ها فعلا کنسل است. شاید دیوار های خانه وحشی باشند و گاز بگیرند، اما سوسک ها بی رحمانه مرا می‌کشند. محبوبم! در هر کجای این جهان که هستی! هر سن و سال و تحصیلاتی که داری مهم نیست، قد کوتاه و بلند و چاق و لاغرت مهم نیست (الکی گفتم. قدری مهم است)، پولدار و بی پول ات مهم نیست اما ترس ات از سوسک چرا! اگر از سوسک بترسی، بنیان های زندگی ما سست خواهد شد و به زودی فرو خواهد ریخت! اول روی خودت کار کن، بعد تشریف مبارکت را بیاور و زنگ در خانه‌مان را بزن و بخوان: «واسه دخترررر شما، واسه دختر شمااااا، خواستگاری اومدم! منم که با هدیه هاااا، منم که با هدیههه ها، دسته به دسته اومدم». ارادتمند شما، سایه.

  • ۲ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۱۲
  • سایه

هیسسسس هیچی نگو

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۲ ب.ظ

گفتم ای عشق! من از چیز دگر می‌ترسم!

گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو!

*آقای مولوی.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۲
  • سایه

پشتیبانی ۲۴ ساعته.

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۳۳ ب.ظ

این تصویر را زیرگروه پارسا‌لم درست کرده و به غایت حق است : دریافت :)))

  • ۲ نظر
  • ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۳۳
  • سایه