پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

زیر گنبد کبود، غیر از خدا ...

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۷ ق.ظ

اولین بار اسم چمران* را کجا شنیدم؟ سر کلاس آمادگی دفاعی سال دوم دبیرستان و در اردوی راهیان نور. با اینکه از آن کلاس حدود 6 سال می گذرد، هنوز که هنوز است حرف هایش در یادم مانده. چرا؟ چون آدم های باهوش در وهله ی اول برای من آدم های جذابی اند. و چمران باهوش بود، خیلی باهوش. فرزانه پزشکی - معلم ما - از تحصیلات و زندگی اش گفت و من واقعا در بهت بودم. حتی راستش ابتدا فکر می کردم حرف هایش اغراق است و باور نکردم! حس کردم دارد بزرگنمایی می کند یا همچین چیزی. همان روز که رسیدم رفتم خودم سرچ کردم! دیدم راست می‌گفت! چمران واقعا آدم عجیبی بود. یک آدم چند بعدی باهوش نابغه که از قضا خودش را گم نکرده بود! چند ماه بعد رفتیم اردوی راهیان نور. آن اردو برای من معنادار نبود. در نتیجه نه از محصولات فرهنگی اش خرید می کردم نه کلا درگیر چیزی بودم. تنها چیزی که از آن سفر برگرداندم تهران، کتاب "خدا بود و دیگر هیچ نبود" و مستند زندگی‌اش بود. همین. من از آن اردو همین را برگرداندم چون شخصیت او در من هزاران علامت سوال ایجاد می کرد و هر جور حساب می کردم با دو دو تا چهار تای من جور نبود. حتی هنوز هم جور نیست. واقعا او آدم عجیبی بوده. حیلی عجیب! همان روز ها یک متن نوشتم و فرستادم برای امین که ادیتش کند. امین محتوا را گرفت ولی قالب متن را عوض کرد و این حاصل آن نوشته بود. حالا اصلا چه شد که این متن را نوشتم؟ راستش تا اینجای متن که خواندید را جدود 10 روز پیش نوشته بودم و در saved messages های تلگرامم ذخیره کرده بودم و الان فقط کپی پیست کردم. یک نوشته ی ناگهانی و عجله ای بود چون بخاطر مسائلی مضطرب و کلافه شده بودم و حس می کردم کاری از دست من بر نمی آید. در اتاقم ایستادم و به کتابخانه ام چشم دوختم. چشمم به "خدا بود و دیگر هیچ نبود" افتاد. در دلم گفتم کاش خدایا تو باشی و دیگر هیچ نباشد. هیچ کدام از این فکر و خیال ها و این اتفاقات نباشد و فقط تو باشی. همان موقع از کتابخانه درش آوردم و دوباره خواندمش. چمران می گفت: "دل تنها نردبانی ست که آدمی را به آسمان ها می‌رساند و تنها وسیله‌ای ست که خدا را در می‌یابد. ستاره ی افتخاری ست که بر فرق خلقت می‌درخشد. دل، روح و عصاره ی حیات است که بدون آن زندگی معنا مفهوم ندارد" و من می فهمیدم. چمران می نوشت: "... سرنوشت ما نیز در ابهام نوشته شده است که نه گذشته به دست ما بوده و نه آینده به مراد ما می گردد. حوادث روزگار ما را مثل پر کاه به هر گوشه ای می‌برند و ما هم تسلیم به قضا و راضی به مشیت او به پیش می‌رویم، تا کِی اژدهای مرگ ما را ببلعد؟" و من تا اعماق وجودم این کلمات را حس می کردم. فکر کنم تنها کتابی که از یک شهید خوانده ام همین کتاب است. خوش به حال شما آقا مصطفی! برای شما خدا بود و دیگر هیچ نبود … برای من؟ بگذریم …

*میگویم چمران که همه ی القاب و الفاظ را بگذارم کنار. نه شهید و نه دکتر و نه انقلابی و حزب اللهی. چمران بما هو چمران. وگرنه قصد بی ادبی نیست.

  • ۰۰/۰۵/۲۰
  • سایه

نظرات (۳)

[حال پست را خراب نمی کنم؛فقط می خواهم بگویم "اوا خانم پزشکی :) نمی دونستم معلم هم بودن/هستن."همین.]

پاسخ:
نه بابا پست حالش به کامنتاشه :))
اععع میشناسی؟

تو روضه های خونگی خانم محمدی(ماجده محمدی،وقتی خانه ما بهشت می شود)صحبت می کنن :)

پاسخ:
آره آره میدونم :)))

مشتاق دیدار و این حرفا😌

پاسخ:
ایشالا :) دنیا اونقد کوچیک هست که بهم بر بخوریم :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">