پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

عزیزم؛ حسین ...

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۲ ق.ظ

نمی‌دانم فیلم دلشکسته را دیده‌اید یا نه. یک فیلم فانتزی معمولی ست که همان داستان همیشگی و مورد علاقه ی آدم ها را روایت می‌کند: دختر و پسری با عشق ممنوعه که آخر سر معجزه ای آنها را بهم دیگر می‌رساند. آخر داستان مشکلی هم اگر هست حل می‌شود و گره‌ای اگر وجود دارد، گشوده می‌شود. همان چیزی که در دنیای واقعی نمی‌بینیم و دیدنش در فیلم به نحوی بازنمود آرزوی برآورده نشده ی ماست. اما راستش را بخواهید من دلشکسته - این فیلم معمولی و نوستالژیک و با یک داستان قدیمی - را دوست دارم. صحنه ی آخر دلشکسته شبِ شام غریبان است. امیرعلی روی پله ها ایستاده و شمعی که روشن کرده در دستانش گرفته و با حسینش راز و نیاز می کند. نفس در روزهای گذشته در مجلس عزای امام گریسته و توسل کرده. همان شب نفس و پدرش از پله ها می آیند بالا و به امیرعلی می‌رسند. خلاصه اش کنم: به برکت حسین ( روح من به فدای او ) قصه ی ظاهرا ناممکن نفس و امیرعلی، ممکن و شروع می‌شود. صحنه ی آخر پرچم قرمزی ست که نام حسین (علیه السلام) بر آن نقش بسته و صدای نفس که می گوید: "یا زهرا … ماییم و نوای بی نوایی! بسم الله اگر حریف مایی!" و بعد تیتراژ پایانی.

من "نفس" نیستم و "امیرعلی" ای هم ندارم و اینجا هم فیلم "دلشکسته" نیست ولی امشب که نشسته بودم روی موکت های نسبتا خلوت کوچه ی پنجم و زیر لب زمزمه می‌کردم یا حسین، یاد نفس افتادم. من نفس نبودم، داستان من هم داستان نفس نبود. من سایه ای بودم که با خود داستانی حمل می‌کرد که از انتهای آن بی خبر بود. بله من - خانم سایه یا هر اسمی که مرا به آن می‌شناسید - از روز های پیش رویم بی خبرم. من از فردا - جمعه - ی خودم بی خبرم، از نتیجه ی جلسه ی یکشنبه خانواده ام با خانم صاد بی خبرم، من از یک ماه آینده هیچ خبری ندارم … اشکالی ندارد، این ماهیت دنیاست و ما محکومیم به صبر. بله، من "نفس" نبودم اما حسینِ نفس، حسین من هم بود …

من کلمات زیادی برای نوشتن دارم، شعر های زیادی برای پست کردن دارم (اول می‌خواستم بگویم "سرودن" دیدم من که شعر سرودن بلد نیستم :))، من داستان های زیادی برای روایت دارم اما به همین نوشته ها بسنده می‌کنم. چنان که "سپیده دمان، کلمات سرگردان بر می‌خیرند و خواب‌آلوده دهان مرا می‌جویند تا از چیزی که باید، سخن بگویم …" اما من فکر می‌کنم کار از این حرف ها گذشته و با سکوت کردن [ چنانکه گافمن در کتاب نمود خود در زندگی روزمره می‌گوید ] فقط بازیگر بازی ای هستم که همه می‌دانند ساختگی ست. من باید این حرف ها را می‌نوشتم و قول می‌دهم این آخرین باری ست که چنین بی پروا دستانم را روی کیبورد رها می‌کنم و باز هم قول می‌دهم این آخرین باری باشد که چنین طعم تلخ و شیرینی را به نوشته هایم اضافه می‌کنم. امیدوارم بتوانم بابت این نوشته بعد ها به پروردگارم جواب پس بدهم. "یا زهرا ..."

عزیزم؛ حسین ...


این نوشته مفصل تر و طولانی تر از این حرف ها بود. اصلش را در تلگرامم ذخیره کردم و فقط قسمت های قابل انتشارش را منتشر می‌کنم. اما بابت انتشار همین قسمت ها هم مطمئن نبودم و نیستم.

  • ۰۰/۰۵/۲۲
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">