رمزش رو هم بیخیال شدم.
این پست حاوی نوشته هایی ست که این ۴-۵ روز برای خودم نوشته ام و الان آن ها را یکجا منتشر می کنم. اگر حوصله خواندن همه شان را داشتید از روز اول به روز چهارم بخوانید (آخر به اول) ، چون منسجم تر است. اگر هم حوصله نداشتید فقط برای بهبود همه ی بیمار ها دعا کنید، من هم رویش.
روزنوشت بیماری
روز چهارم
تعداد مبتلایان جدید امروز را دیده اید؟ ۱۳۷۸۱ نفر مبتلای جدید! حالا می خواهم یک نکته ی بسیار جالب و حیاتی به شما بگویم! اولا این تعداد مبتلایان از طریق تست های pcr مثبتی که در سامانه وزارت بهداشت ثبت می شود اعلام می شود. یعنی چه بسیار آدم هایی که تست منفی کاذب داشته اند ولی مبتلایند و در آمار نیامده اند، پس آمار اصلی قطعا بیشتر از این حرف هاست. حالا کاری نداریم، می خواستم بگویم می دانستید اگر من نبودم، آمار امروز ۱۳۷۸۰ نفر بود؟
امروز روز چهارم بیماری ست. سرفه که می کنم تمام شکمم درد می گیرد. کمرم هم همین طور. تا دیروز سرفه های سخت داشتم، امروز گلودردِ شدید تر از روز های پیش. معلوم است این ویروس ملعون هنوز چیز های جدیدی برای رو کردن دارد. قرار بود جواب تستم فردا بیاید ولی صبح بیدار شدم و دیدم از دانشگاه علوم پزشکی ایران اس ام اس داده اند که خانم سایه! تست کرونای شما مثبت شده، در اسرع وقت در خانه خود را قرنطینه کنید و منتظر تماس همکاران ما باشید.
از دست دادن کامل حس بویایی و چشایی در روز سوم، تیرِ آخری بود که تقریبا مطمئنم کرده بود که کرونا گرفته ام که خود اس ام اس مُهر یقین را کوبید. البته کرونا هم مثل سرماخوردگی ست، فرقی نمی کند فقط این ۲ هفته خانه نشینی اش ناراحتم کرده. مامان معتقد است که مثل سرما خوردگی نیست و کاملا امکان اینکه به ریه بزند وجود دارد. راست می گوید. کماکان آن بیلبیلک - که الان می توانم به شما بگویم اسمش اُکسی متر است - را در دستانم می گذارم که سطح اکسیژن را اندازه گیری کند. فعلا که نرمال است. دیشب چند باری آمد روی ۸۹ ولی جای نگرانی نبود.
شنبه ی بعدی روز اول سال تحصیلی جدید است و من خیلی برای بچه های جدید ذوق داشتم ولی تا یک هفته نمی توانم ببینمشان. امیدم به تست منفی و کاهش علائم بود که هیچ کدام میسر نشد. شنبه گفته بودم همه پشتیبان ها بیایند که یک جلسه معارفه داشته باشیم و خودم هم از ذوق سر از پا نمی شناختم. خورد توی پَرم. اشکالی ندارد، عرفت الله بفسخ العزائم.
از دیروز هر کس می خواهد وارد اتاقم شود ماسک می زند. خودم هم وقتی می خواهم خارج شوم همین طور. برای امتحان امروز فقط سه صفحه از جزوه را خوانده بودم. فقط سه صفحه! نمی توانستم،حوصله نداشتم، حالم خوب نبود. فدای سرم. نمره پایین بهتر از حذف پزشکی و گذراندن دوباره این درس هاست. اگر ۲۰ درصد کنکور وزارت بهداشت معدلم نبود، ابدا برایم مهم نبود.
سرتان را درد نیاورم، دعا کنید برای همه ی مریض ها و کرونایی ها، علی الخصوص سایه ی منظوره.
***
روز سوم
بعضی نشانه های بیماری شکر خدا از بین رفته و بعضی تشدید شده. سردرد هایم قطع شده و تبم به طرز قابل توجهی پایین آمده ولی سرفه و گلو درد توانم را بریده و حرف زدن را برایم سخت کرده. امروز رفتیم که تست بدهم. روی نیمکت منتظر آقای تست گیرنده بودم که فشارم افتاد و پاهایم سست شد و بدنم یخ کرد. پدرم با عجله دوید که چیزی برایم بگیرد. آقای تستی هنوز نیامده بود و من روی همان نیمکتی که نشسته بودیم روی پای مامان دراز کشیدم.
بالاخره آقای تستی آمد. آقای تستی با اخلاق بد و بی حوصلگی آمد. دو تا نمونه از بینی و دهانم گرفت، گذاشت توی ظرف و گفت در ظرف را ببند و لیبل اسمت را روی ظرفت بزن! زود! و خب از من به شما نصیحت، هیچ وقت با یک بیمار کرونایی که فشارش هم پایین است اینطور صحبت نکنید چون هول می شود و نمونه ها را میندازد بیرون ظرف. و بله. حواسم پرت شد و ظرف نمونه هایم از دستم افتاد و هر دو نمونه روی چادرم افتاد. زود به آقای تستی که حواسش به من نبود نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: « آقا! متاسفم! ولی یه گندی زدم که دومی نداره!» آقای تستی سریع با بی حوصلگی ماجرا را جمع کرد و گفت اشکالی ندارد! گفت نمونه ها را دوباره بگذارم توی ظرف و تحویلش بدهم. پدرم پرسید مشکلی پیش نمی آید؟ آقای تستی گفت هیچ اتفاقی نمیافتد! و من خدا را شکر کردم که مجبور نیستم دوباره ورود آن لوله دراز سفید را تا امعا و احشایم تحمل کنم.
امتحانم را به هر سختی ای که می شد دادم. استاد پروفایلی از یک مرد ۳۳ ساله داده بود و شرح حالش را نوشته بود و قرار بود ما mmpi اش را تحلیل کنیم. هر چه نگاه کردم دیدم می توانم با این پروفایل انواع و اقسام اختلالات را به این بنده خدا نسبت دهم. از شخصیت ضد اجتماعی بگیرید تا پارانویا. و این نشان می دهد که در آسیب شناسی خیلی لنگ می زنم. اما الان در بستر بیماری واقعا انتظار دیگری نمی توانم از خودم داشته باشم.
سرفه هایم خیلی بدجور شده، باید هر چند ساعت یکبار از این بیلبیلک هایی که میزان اکسیژن خون را می سنجد، به دستم وصل کنم که مطمئن شوم ریه ام خدایی نکرده درگیر نشده. خیلی وسیله بامزه و عجیبی ست. عکسش را پیوست می کنم. اکسیژن زیر ۹۰ خطرناک است و برای من شکر خدا حدود ۹۲-۹۳ است.
دیگر جانم برایتان بگوید که فردا هم امتحان دارم. پس فردا هم. پسون فردا هم. ولی خب حدس بزنید چه کسی همیشه مطالعه برای امتحاناتش را مینداخته آخر ترم و اَد این آخر ترم مریض شده؟ بله!!! خانم سایه!!!
***
روز دوم
با اینکه دوست ندارم مثلا خبر مریض شدنم را جار بزنم، ولی دست من نبود و جار زده شد. چرا؟ چون همانطور که گفتم ما سالگرد دایی را به خاطر من نرفتیم، آنجا همه سراغ مادرم را می گرفتند و پاسخی که دریافت می کردند این بود: «سایه تب کرده و احتمالا کرونا گرفته»
این خبرِ پخش شده، مساوی بود با شنیدن متعدد صدای زنگ گوشی مادر و توضیحاتی درباره حال عمومی من و متیو به شخصِ پشت تلفن.
هنوز نتوانسته ام خواندن آزمون ها را شروع کنم و به این فکر کردم که شاید هم باید یک آگهی بزنم و بگویم: «#نیازمندی ها: به دانشجوی روانشناسی مسلط به تفسیر آزمون mmpi و mcmi نیازمندیم. فوری، حقوق توافقی» اما نمی توانستم این کار را بکنم و چاره ای جز باز کردن جزوه آقای عین نبود.
تبم به نسبت دیروز کمی پایین آمده ولی سرفه هایم شروع شده. در حال حاضر ۹۹ درصد بدنم از دمنوش های مختلف و آب گوشت و سوپ تشکیل شده. با قرص مسکنی که دوست مامان تجویز کرده سردردم خیلی بهتر است ولی بدنم شروع به درد گرفتن کرده. هر دم از این باغ بری می رسد.
حالا چرا این وسط هوس رفتن به گیلان کرده ام؟ همه اش زیر سر پیجی ست که جدیدا دیده ام، نقاط بکر و کمتر شناخته شده ی گیلان را نشان می دهد و من - با اینکه چایی خور نیستم - دلم چای زغالی در ارتفاعات و مِه شمال می خواهد.
ولی خب دل است دیگر، می تواند در شرایطی که باید در خانه قرنطینه باشی و از فردا هم پشت هم به طور وحشیانه امتحان داری هوس مسافرت و کوه کند یا در شرایطی که نباید مواد قندی بخوری هوس شیرینی لبنانی کند. دل است دیگر، نمی فهمد، کما اینکه تمام این مدت خواستم بهش حالی کنم که فکر کردن به تو درست نیست، ولی نخواست که متوجه شود. کاش این بیماری به جای سردرد و سرفه و تب، به قلبم حمله می کرد و نام تو را از رویش پاک می کرد. حداقل یک فایده ای می داشت، نه؟
***
روز اول
خنکای دست مادرم را روی پیشانی ام حس کردم. مطبوع بود. زیر لب گفت هنوز تب داری! مثل دو سه روز گذشته مقاومت کردم و گفتم نه تب ندارم! دستانم را روی پیشانی ام گذاشتم و تنها چیزی که حس کردم سرما بود! مادرم خندید و گفت که بله! چله ی تابستان با کاپشن و پتوی کلفت اینجا نشسته ای و می گویی تب ندارم! راست میگویی!
تسلیم شدم و فهمیدم کماکان کف دست هایم کوره ی آتش است که حرارت پیشانی ام را نمی فهمد.
شنبه امتحان آزمون های روانشناختی دارم. تنها کاری که دوست ندارم در بستر بیماری انجام دهم درس خواندن است ولی ترس از افتادن، باعث می شود بگویم غلط کرده ای! و جزوه ام را بر میدارم.
بار ها گفته ام و بار دگر میگویم که بد موقعی مریض شدم. فردا پس فردا قرار است برویم تست بدهیم و امیدوارم که منفی باشد. از دیشب داریم تجزیه تحلیل می کنیم که چه کسی اول مریض شده؟ من یا متیو؟ واقعیتش را بخواهید یک روز صبح متیو گلویش درد گرفت و شب من هم به همان درد گرفتار شدم. البته فردایش متیو تقریبا خوب خوب شد و من بسان یک جنازه افتادم. تب، لرز، سردرد شدید، گلو درد و سرفه.
فعلا خانواده بخاطر من خانه نشین شده اند تا برویم تست بدهیم.
بیماری آدم را از لحاظ روحی آسیب پذیرتر می کند. البته من خیلی آسیب پذیر نشده ام ولی دلتنگ چرا! بار ها آمدم که بنویسم ولی پشیمان شدم. چه چیز باعث می شد اینطور از نوشتن باز داشته شوم؟ خودم هم نمیدانم!
- ۰۰/۰۴/۱۳
الان حالت چطوره؟ :(