پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

سفرنامه سایه

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۶ ق.ظ
اذن دخول را که خواندم، بغضی در گلویم شروع به وول خوردن کرد. با دیدن مهربانی یک خادم برای راهنمایی ام و خوش آمد گویی اش ورجه وورجه هایش بیشتر شد و با خواندن متن زیارت نامه مانند لوله آب پوسیده ای ترکید و همه جا را خیس کرد. چشم هایت را، ماسکم را، دستمال را. با خودم کلی قول و قرار گذاشته بودم که بار اولی که آمدم حرم گلِگی و شکایت نکنم و چیزی نخواهم. رسم ادب نبود وقتی فقیری به خانه کریمی می رسد همان اول دستش را دراز کند و بگوید فلان چیز را می خواهم یا بهمان چیز را بده! گفته بودم بار اول فقط زیارت نامه می خوانم و این کار ها. غر و شکایت و اینها ممنوع. ولی متاسفانه درد دل هایم راهشان را با بغض شکسته پیدا کردند و یکهو سرازیر شدند. بالاخره فقیر، فقیر است. بالا بروی پایین بیایی هیچ ندارد. مثل من. که هیچ نداشتم و خودم را می دیدم در حالی که گره بر گره بر ۲۱ سال زندگیم افتاده. دیدم که کار از کار گذشته، فلذا نشستم به تعریف کردن، از شرایطم گفتن و در آخر هم تشکر کردن. که آقای امام رضا دست شما درد نکند که خیر برایم رقم زدید، دست شما درد نکند جلوی فلان کار را گرفتید. بعد ذهنم رفت سمت دیگران. از دوست های وبلاگی تا همکلاسی های اول دبیرستان، از استاد کلاس چهارشنبه ها تا برادر و خانواده ام، از بچه های گروه تا اکیپ دوران راهنمایی. ذهنم می چرخید و اسم های مختلف به یادم می آورد. من فقط واسطه ای بودم که باید آن اسم ها را زمزمه می کردم تا خود صاحب آن حرم به کار صاحب اسم ها رسیدگی کنند. از رواق که آمدم بیرون و خون دوباره به رگ های آنتن سیم کارتم برگشت، دیدم اس ام اس آمده که مهمان غذای حضرتی شدیم. خوشحال شدم و ذوق زده. ۲ ساعت دیگر هم در حرم ماندم و دست آخر با یکی از اعضای خانواده برگشتم. دل ها واقعا موقع خروج در حرم می مانند. من هم دلم را روی انبوه دل های صحن جمهوری و دارالحجه گذاشتم و برگشتم. امیدوارم تا فردا گم نشود. در راه از آبمیوه بستنی های کنار حرم یک بستنی قیفی خریدم چون در دهات ما اینطور رسم است که در راه برگشت از حرم یا اشترودل میخوری یا بستنی و یا شیرموز. غیر از این کلا باطل است. همه چی باطل است. فلذا من هم برای اینکه به این وظیفه ی خطیر و واجب عینی خود عمل کرده باشم، یک بستنی قیفی نوش جان کرده و روح خود را با طعمش نوازش کردم. آقای امام رضا، ما هم شما را دوست داریم هم بستنی را. چه از این بهتر! نمی شود ما را تند و تندتر بطلبید؟
  • ۰۰/۰۳/۲۷
  • سایه

نظرات (۳)

  • صابر اکبری خضری
  • التماس دعا برای همه و برای مذنبین و کلا آدم بدا

    پاسخ:
    اگر قابل باشم حتما.

    یه لحظه خنکی دلچسب رواق ها رو حس کردم، وقتی بیرون هوا بی اندازه گرمه و خورشید مستقیم میتابه...

    پاسخ:
    ایشالا قسمتت شه به زودی زود :]]
    توصیف دقیقی بود *__*

    قبول و نوش جون و حاجت روا و همه ی چیزهای سبز و قشنگ ِ دیگه روونه ی دیدارت💚

    پاسخ:
    همه ش بک به خودت ایشالا 💜
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">