دچار
- ۰ نظر
- ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۲۴
حدود یک ماه و پنج روز است که چیزی ننوشته ام و در کل تاریخ وجود این وبلاگ چنین چیزی بی سابقه بوده. ننوشتن، به معنای این نیست که دیگر نوشتن را ملجأ ای برای خود نمی دانم یا انقدر ریتم زندگی کند شده که سوژه ای برایش پیدا نمی شود. نه، ناف من با نوشتن گره خورده [ یا لااقل دوست دارم که اینطور فکر کنم ]. من با نوشتن زندگی کرده ام، با نوشتن خودم را یافتم، با نوشتن روز های سخت و آسان را گذراندم، با نوشتن توانستم همسفر زندگیام را بشناسم، حال یک ماه و چند روز است که چیزی ننوشته ام؟ عجب!
بله خانم سایه! عجب هم دارد که ستاره این وبلاگ مدتی خاموش باشد و سنگر سایت بیان خالی از حضور پر شورم با ۱۰ پست در روز. مدت هاست - منظورم در این یک ماه و خورده ای ست - که به این فکر می کنم چرا نمی توانم مثل قبل تند تند تایپ کنم و دکمه انتشار سبز رنگ را پشت هم فشار دهم؟ چرا نمی توانم از ۱۳ روز عیدی که گذراندم یا از بیماری کرونایی که گرفتم یا از اوضاع و احوالات رمضان و کنکور تعریف کنم؟ چرا؟ واقعا چرا؟ این سوال مدت ها مخم را می خورد و بعد لاشه اش را تف می کرد و من را می گذاشت با عذاب وجدان ثبت نکردن روزهای فروردین ۱۴۰۰. با عذاب وجدان خاموش بودن ستاره ها برای یک ماه.
جواب همانطور که حدس می زدم - همان دم دست ها بود و می شد در دو کلید واژه خلاصه اش کرد: «فشار» و «ترس»! فشارِ چه؟ فشار آن ۶۰ و خورده ای دنبال کننده که با خود در این وبلاگ به دوش می کشم و مدام با خود تکرار می کنم که اصلا این وبلاگ چه دارد که دنبالش کنند؟ فشار اینکه نکند متنی که منتشر می کنم، برای دنبال کنندگانم باعث تلف وقت شود؟ نکند چرت بنویسم؟ نکند تکراری و لوس باشم؟ پس فشار، پایش را بیشتر و بیشتر روی پدال گاز قرار داد تا بیفتم در چاله «متن عالی و بی نقص و متفاوت نوشتن» و در آن بمانم!
ترس هم بی کار نمی نشست. ترس حسابی کنترل اوضاع را به دست داشت و نمی گذاشت از دستش بگریزم. ترسِ از چه؟ از به نمایش گذاشتن روزمرگی های زندگی مشترک! ترس از اینکه نوشته هایم مسئولیت به بار آورند، حسرت به دنبال خود بکشند، قضاوت شوند! این ترس شدید و عمیق بود [و هست] و نمی گذاشت که ذهنم به راحتی هر چیزی را در قالب کلمات درآورد. نمی گذاشت چیزی از زندگی در وبلاگم درز کند. سکوت را ترجیح می داد. راستش این ترس را آنقدر ها چیز بدی نمی دانم. هنوز قضاوت درستی درباره اش ندارم اما به دوش کشیدن بار مسئولیت نوشته ها برایم سخت است. برای هر دو دلیل - فشار و ترس - چاره ای جز نوشتنِ با سانسور یا حتی نوشتن بدون انتشار نیافتم! شاید در این بین کم کم چرخ دنده های نوشتنم بیشتر به کار بیفتند و پناه دوباره به رونق سابق خود برگردد.
امروز ۵ اردیبهشت من ۲۲ ساله شده ام. من دختر اردیبهشتم. دختر اردیبهشت و دختر نوشتن.
*۲۵ ستاره روشن و چند کامنت تایید نشده را به بزرگواری خود ببخشید. باید سر فرصت به تمام این وبلاگ ها سر بزنم، بخوانم و کامنت بگذارم. فقط کمی فرصت احتیاج دارم.
سلام طالبی خداحافظ سیب زرد، سلام انبه خداحافظ نارنگی، سلام هلو و شلیل و گیلاس خداحافظ میوه های بی تنوع زمستان، سلام لباس های آستین کوتاه خداحافظ لباس های بافت و کاپشن، سلام شربت های خنک خاکشیر بعد از گرمای بیرون خداحافظ چای گرم شب های زمستان، سلام بوی خاک بلند شده از اولین باد کولر خداحافظ شوفاژ، سلام بوی یاس خداحافظ خشکی هوای دی ماه، سلام محبوبه ی شبِ دوباره جوانه زده! خداحافظ ساقه ی مرده ی درختها، سلام آبدوخیار با تیلیت نون خشک [خداحافظ ندارد] ، سلااااام زندگیییی!
ساعت خواب بدنم یحتمل کف و خون قاطی کرده که ساعت ۱۰ شب خوابیده ام. آخرین سیکل خواب ساعت ۶ صبح تا ۱۲ ظهر بوده و حالا ۱۰ شب رفته ام توی رخت خواب و چشم هایم گرم شده. طبیعی ست که هر یک ساعت یکبار بیدارم کند و بزند روی شانه ام که داداش حالت خوبه؟ و دیگر از ساعت ۳ به بعد هم باورش نشود که الان وقت خواب است و کلا بیدارم کند که بیا لااقل یک پستی چیزی توی این وبلاگ بیچاره بگذار. اصلا میدانید چه می گویم؟ ساده ترش اینکه از ساعت ۱۰ که خوابیده بودم، یک ساعت یک ساعت بیدار شده ام. هر دفعه هم آرزو کردم که کاش ساعت ۶ صبح باشد ولی در هیچ کدام آرزویم محقق نشده. اینقدر صغری کبری چیدن لازم نداشت.
سال تحویل را کنار عزیزانم جلوی تلویزیون همراه با شبکه ۳ گذراندیم و بعد با عزیزان دیگرم در مسافت های دورتر ویدیو کال کردیم. پیام های تلگرام و واتسپ را از ساعت ۸ به بعد نادیده گرفتم تا فردا سر فرصت پاسخ دهم. استوری ها را هم همینطور، حتی در وبلاگ هم بعد از خواندن چند پست از دنبال شده هایم، هنوز ۱۰ ستاره باقی مانده که باید سر فرصت خاموششان کنم. یکی از اهداف امسالم همین است: کم کردن سوشال مدیا و بیشتر نوشتن. البته می گویند تا وقتی اهدافتان محقق نشده آن ها را پیش عموم جار نزنید، فلذا شما هم از این گوش بشنوید و از آن گوش در کنید. امیدوارم ۱۴۰۱ سال روان و جاری و پویا و شیرینی باشد، با دست انداز های کم. هر چند، مگر آدم جز در دست انداز های زندگی بزرگ می شود؟
تازگی ها فهمیده ام دلتنگ که می شوم، بیش از هر وقت احساس کلافگی می کنم. به معنای واقعی کلمه "کلافگی". دلتنگی من خودش را اینطور نشان می دهد. به این در و آن در می زنم که این احساس را از خودم دور کنم. به جان موهایم می افتم و چتری هایم را می زنم، کتاب های خلاصه کنکور را رو به رویم باز می کنم و صفحه به صفجه می خوانم، یوتیوب گردی می کنم یا مثلا گالری عکس های گوشی ام را مرتب می کنم. مثل یک نمودار صعودی با شیب کم است. اگر دلتنگی ام طولانی مدت شود، کلافگی ام هم می رود دقیقا بالای بالای نمودار. خیلی وقت است اینجا ننوشته ام. شاید نزدیک 20 روز. در این 20 روز چشم هایم را عمل کرده ام و از شر لنز و عینک راحت شده ام، آخرین روز کاری ام در مدرسه فرهنگ را گذراندم و رسما از آنجا آمدم بیرون، با دو نفر از دوست هایم رفتم سوره مهر و ناگفته های این مدت را تعریف کردم، با خانم سپیدار هم همینطور، بیان مسئله مقاله ای که قرار بود با استادم مشارکت کنیم را نوشتیم و برایش فرستادم، یکی از واحد های باقی مانده ام به صورت تستیِ شفاهیِ (!) ویدیوکالی امتحان داده ام و کار های محضری باقی مانده مربوط به ازدواجمان را انجام داده ایم. جز این ها خبر خاصی نبوده. می دانم این نوشته ها خیلی خواندنی نیستند و قرار نیست کسی وقت زیادی بگذارد و آنها را بخواند. خودم هم دوستشان ندارم. دوست دارم مثل قبل تر ها هر لحظه این صفحه سفید را باز کنم و بگذارم که مغزم به واسطه دستانم تایپ کند ولی برای بار هزارم می توانم بگویم که قسمت نوشتن مغزم - اگر همچین جایی در آناتومی مغز هست - قفل شده. آه کاش می توانستم به لحاظ روانشناختی تبیینش کنم. آدم ها فکر می کنند من عوض شده ام ولی راستش حوصله توضیح ندارم. قبول دارم کمی محو تر هستم، حضورم در کلاس کمرنگ شده، کمتر می نویسم، کمتر توی کانال پست می گذارم یا هر چیز دیگر، ولی تنها جیزی که احتیاج دارم زمان است و درک و گذشتن فروردین و اردیبهشت! احتیاج دارم اردیبهشت تمام شده باشد، کنکورم را خوب داده باشم و تازه بتوانم بدون عذاب وجدان برنامه باقی مانده توی دفترم فیلم ببینم یا با آقای همسایه بیرون بروم. 4 سال برای بچه ها و دانش اموز های خودم لالایی خواندم که خوابشان ببرد، 4 سال تاکید کردم که سسر وقت بخوابند، سر وقت بیدار شوند، برنامه شان را اجرا کنند و بعد به تفریحاتشان بپردازند، ولی حالا خودم در همه چیز مانده ام. نمی توانم شب درست بخوابم، نمی توانم صبح زود بیدار شوم، بدنم کم جان شده و گاهی از درون خالی می کند، عذاب وجدان درس - مخصوصا وقت هایی که نمی خوانمش! - همیشه همراهم است. نه که بگویم روز ها سخخخخت می گذرد! اصلا! فقط خواستم از احوالات درونی ام بنویسم و بگویم بیشترین کسی که هر روز به خودش یادآوزی می کند که مدت هاست پستی در بلاگ نگذاشته خودم هستم. استیکر های قلبی چسبیده به کمدم که رویش اهداف 1400 را نوشته بودم نگاه می کنم. نصفشان هنوز جای کار دارد و نصف دیگر نسبتا محقق شده. به 1401 دقیق تر فکر می کنم. با اهداف بیشتر و جزئی تر. امیدوارم که محقق شوند و کلافگی 1400 را به 1401 نکشانم. همین چند خط هم از اعماق کلمهدان مغزم کشیده ام بیرون. حالا می فهمم وقتی به سپیدار اصرااار می کردم بنویس! و او می گفت نه نمی توانم، منظورش چه بود.
من پر از های و هوی سرگردان
او پر از شور و شوق بی پایان
من شبیه شلوغی تهران
او شبیه شلوغی مشهد ...
از: انسیه سادات هاشمی
ضعف جسمانی ام هنوز به مقادیر قابل توجهی سر جایش است. احتمال می دهم بخاطر کرونای خفیفی که گرفتم باشد. از دو سه روز پیش انواع و اقسام تقویت کننده ها را خورده ام. قرص آهن، شاسه منیزیم، مولتی ویتامین، غذای بیشتر، حتی امروز صبح سعی کردم صبحانه ام - که هیچ وقت نمی خورم - یک چیز مقوی باشد. امیدوارم زودتر برطرف شود. گاهی حس می کنم پاهایم از درون خالی اند و فقط جلد استخوان هایم باقی مانده است. راستش دلم نمی خواهد آن چالش را ادامه دهم. موضوعات خیلی چرتی دارد، نمی دانم چرا فقط چند روز اولش را دیدم. نمی توانم درباره شان بنویسم. خلاص.
از صبح ضعف دارم و پاهایم انگار تو خالی شده. می روم می نشینم کنار گلدان نرگس و داوودی و چند بار عمیق نفس می کشم و می گذارم امید در قلبم جرقه بزند. می خواهم بروم فصل 6 کودکان استثنایی را تمام کنم ولی ضعف درونی ام نمی گذارد درس بخوانم. خوابم بدجوری بهم ریخته. به همه آن هورمون هایی فکر می کنم که باید طبق ساعت بیولوژیکی بدنم هنگام تاریکی وقتی که خوابم ترشح شوند و من با بهم زدن برنامه شان نمی گذارم که کارشان را درست انجام دهند. کابینت دارو را می گردم مگر پودر منیزیم بتواند عامل رفع کننده ضعف عمومی بدنم باشد. با هر قلپ از مایع نارنجی رنگ منیزیم، امیدوار می شوم که در این شاسه ها علاوه بر منیزیم، مقادیر قابل توجهی پودر تنظیم خواب، ماده اشتها آور و عصاره انرژی و اراده وجود داشته باشد و تا فردا تاثیرشان را بگذارند تا با انرژی بیشتری هوای پر شده از عطر نرگس را نفس بکشم. من از اینکه دختر کوچک و ضعیف و کم جان داستان باشم فراری ام.
راستش باید اعتراف کنم از از دست دادن اطرافیان و عزیزانم می ترسم. از پیر و فرتوت شدن، از مردن، از رفتن، از آنچه نمی دانم چیست و بعد از لحظه ی جان کندن منتظر من است. بله من باید اعتراف کنم می ترسم و این ترس از جنس ترس های زندگی عادی ام نیست. از جنس ترسم هنگام دیدن یک سوسک نیست. از جنس ترس هایی ست که در مقابلشان سپر میندازی و فقط چشم هایت را می بندی که حداقل با کمتر دیدنش فراموشش کنی. راستش را بخواهید من عمیقا اعتقاد دارم بزرگترین ترس هر انسان ترس از مرگ است و "انکار" رایج ترین و شدید ترین واکنش دفاعی در مقابلش. انکاری آنقدر شدید که وقتی می فهمیم یک نفر دیگر در این دنیا نیست، متاثر و ناراحت می شویم ولی لحظه ای فکر به اینکه ما هم روزی جای او خواهیم بود را ادامه نمی دهیم. ما ترجیح می دهیم فکر کنیم تا ابد زنده ایم و بعد ناگاه با مرگ مواجه شویم تا اینکه سالیان زندگی را با ترس از مرگ طی کنیم. ما ترجیح می دهیم نبینیم و نفهمیم تا ناگاه به ما بفهمانند. ما بزدلانه "انکار" می کنیم و این حقیقت را به آخرین پستوی ذهنمان هل می دهیم و هفت قفله اش می کنیم تا مبادا راه در رویی پیدا شود و افسار ما را دست بگیرد.
بله من اعتراف می کنم که مرگ مرا می ترساند و باور به این حقیقت که روزی جان می دهم قلبم را تند تر از همیشه می تپاند. من اعتراف می کنم که هر چقدر در این حقیقیت عمیق تر می شوم بیشتر می ترسم. من وقتی قرارداد ریحانه 20 و خورده ای ساله را در مدرسه دیدم که سال 99 امضا کرده بود و بعد سال 1400 در مقبره خانوادگی شان زیر یک سنگ مشکی دفن شده، ترسیدم. از قرارداد ریحانه یواشکی برای خودم عکس گرفتم. بعضی موقع ها نگاهش می کنم. یعنی فکر می کرد سال بعد همین موقع نباشد؟ آه نمیدانم! من فقط می دانم که ترس واکنشی طبیعی ولی عمیق است که هر انسانی در مقابل مرگ تجربه اش می کند. مرگ خودش یا عزیزانش.
شاید شهادت برای همین انقدر بزرگ است. شهادت یعنی جان را برای چیزی فدا کردن. یعنی به استقبال مرگ رفتن. یعنی ترس از مرگ را از پستوی ته ذهن بیرون آوردن و دقایقی به آن نگریستن و بعد شجاعت را جایگزینش کردن. یک انسان چقدر می تواند متعالی باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد؟ چقدر می تواند بزرگ و شجاع باشد که به استقبال مرگ رود؟ من نمی دانم. من نمی فهمم. من فقط می فهمم که می ترسم و این بزدلانه است. البته متوجهم انسان ها هر چقدر شجاع تر باشند، بیشتر با حقیقت مرگ مواجه می شوند. نه مواجهه ای که بعد آنها را از کار و زندگی بیندازد، بلکه مواجهه ای که قلبشان را زنده کند. نهایت غایت من همان جاست. آن جا که بتوانم وقتی به مرگ فکر می کنم از ته دل خدای متعال را تسبیح گویم و منتظر باشم تا در فرصتی مناسب از زندان تنم رها شوم. نهایت غایتم این است ولی حالا؟ فقط می ترسم ...