پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

روایت ازدواج - 1

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ

ازدواج را دور و چه بسا غیر ممکن می دیدم. بارها به خانم صاد گفته بودم که احتمالا امتحان من در زندگی این است که هیچ وقت ازدواج نکنم و عمیقا به این حرف باور داشتم. حتی خودم را برایش آماده کرده بودم. فکر و خیال هایم را کم کرده بودم، هر خواستگاری که می آمد تقریبا مطمئن بودم که جواب من - یا آنها - در نهایت منفی ست. چون کسی را در این جهان نمی یافتم و ندیده بودم که هم ملاک های من را داشته باشد، هم ملاک های خانواده ام را.

ازدواج را دور و در 25-26 سالگی - علی رغم میل باطنی ام - می دیدم. دیگر برایش رویایی نمی بافتم و راستش را بخواهید دعا هم نمی کردم. فقط در قنوت هایم رسم داشتم که "رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا" بخوانم. هنوز هم می خوانم البته. ازدواج فقط در خبر متاهل شدن دوستانم بود، فقط در شنیده هایم، فقط در استوری دست چپ با حلقه روی دست همسر فالویینگ ها و آشنایانم. فقط در پست های سفره عقد و التماس دعا گفتنشان. ازدواج را حوالی خودم نمی دیدم. نه که دوست نداشتم یا از آن فرار می کردم؛ اما 3 سال درگیربودن و اتفاق نیفتادن مرا به سمت این باور ها سوق می داد و واکنش ذهن و روانم این بود که بپذیرمش. حتی با رویکرد درمانی خانم صاد نیز اضطرابش را در خودم حل کردم و به خوبی آن را قبول کردم. همان روز ها بود که دیگر با خانواده سر هر خواستگاری بحث نمی کردم. همان روز ها که کم کم رابطه ام با مامان رو به بهبودی رفت. همان روز هایی که توانستم اضطرابم را کم کنم و فکر کنم آن چه که باید، به وقت و زمانش برایم اتفاق خواهد افتاد.

من هیچ وقت دنبال معجزه نبودم. دنبال عشق در کوچه و خیابان و فضای مجازی نبودم. من هیچ وقت رویای تنه به تنه ی کسی زدن و ریختن جزوه ها را (!) در سر نپروراندم. من تمام ایده آلم در یک مسیر منطقی و سنتی بود که به آن اعتقاد راسخ داشتم. من به عشق قبل از ازدواج اعتقادی نداشتم - و به یک معنا هنوز هم ندارم البته. به دیدن و صحبت کردن در فضای مجازی هم همینطور. به دانشگاه و کلاس های مختلف و مدرسه هم. همسر برای من همان بود که با صحبت و مشورت و بالا پایین کردن های منطقی قرار بود انتخابش کنم و انتخابم کند. هیچ چیز جز این در نظام ذهنی من راه پیدا نمی کرد.

من دوست ندارم و نمی خواهم داستان آشنایی با آقای همسایه را اینجا به طور مفصل بنویسم. نمی دانم، شاید هم نوشتم اما منتشر کردن آن به طور عمومی را به دلایلی که برای خودم منطقی ست، صلاح نمی دانم. اما آنچه برایم رخ داد، فراتر از همه باور هایم و نقیض هر مسیری بود که در ذهنم آن را رفته بودم. از زمان عقد در حرم امام رضا دقیقا 3 ماه - البته فردا می شود 3 ماه - می گذرد. در این 3 ماه یاد گرفته ام و بزرگ شده ام و سعی کردم کم کم بر حیرتم غلبه کنم. حیرت درباره اینکه من - همان دخترک 1 ساله 20 سال پیش، همان دختر 3-4 ساله که کل اتاق مامان و بابایش را با کرم کثیف کرده بود، من همان دختر 7-8 ساله ای که با دندان های لقش بازی می کرد و از مدرسه که به خانه می رسید دفتر هایش را برای نوشتن تکلیف باز می کرد، همان دختر 13-14 ساله ای که در اوج بلوغ و بحران هایش دست و پا می زد و با هر نوسان، بالا و پایین می شد؛ من همان دختر 15 ساله ای که اولین بار وارد فضای بیان شدم و اولین وبلاگم را زدم، همان دختری که سر جلسه کنکور نشست، همان که با اضطرابی خوشایند مهر ماه 97 وارد فضای دانشگاه شد - من همان خانم سایه بودم که ازدواج کرده بودم! این را نمی گویم که بگویم ازدواج اتفاقی خاص است، نه. ولی همه چیز خیلی دور به نظر می رسید و من هنوز آن روز های پیشین را بخاطر داشتم. یعنی عمر همینطور می گذشت؟ فرزند هم همینطور سریع در دامان من قرار می گرفت؟ روز اول مدرسه بچه هایم به زودی فرا خواهد رسید؟ روز مرگم چطور؟ دنیا برایم چقدر سریع می گذشت و چه زود اتفاقات دور و دراز و بعضا ناممکن را برایم در دسترس و ممکن کرد!

بعد از ازدواج به مادرم و مادر همسرم بیشتر فکر کردم. آنها هم روزی مثل من ماه های اول عقد را می گذراندند! آنها هم دخترانی جوان بودند که زمان آنها را به اینجا رسانده بود که فرزندانشان را عروس یا داماد کنند. گذر زمان بیش از همه چیز مرا می ترساند. باعث می شود در لحظه به این فکر کنم که این ثانیه که درآن هستم دیگر قابل بازگشت نیست. این مهر و محبت و این آدم های دور و اطرافم، حتی تصویر هایی که در این روز ها می بینم، هیچ کدام قابل بازگشت نیستند. زمان می رود و ما را با خود می برد. آه چه سناریوی عجیب و سریعی! هنوز حرف هایی برای نوشتن دارم. اگر اجازه بدهید، روز های آتی، از ازدواج بیشتر خواهم نوشت.

  • ۰۰/۱۱/۲۲
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">