پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

Writing challenge: Day 2

شنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ

روز اول از نوشتن این چالش را از قصد اسکیپ کردم. در مورد current relationship در دو سه پست توضیح داده ام و فکر می کنم بیشتر نوشتن ازشان خیلی مناسبتی نداشته باشد. گلو دردم از همان روز که قصد کردم این چالش را شروع کنم کم کم تبدیل شد به غول بیماری و مرا زمین گیر کرد و در عرض یک روز با یکی دو تا قرص و یک سرم نیم ساعته دست از سرم برداشت. فلذا با کمی تاخیر خدمت رسیدم که مطمئنم به هیچ کجای هیچ کس نیست ولی anyway با عرض پوزش!

Day2: where would you like to be in 10 years

سوال خوبی ست دوست عزیز. سوال خیلی خوبی ست و من هم در موردش مختصری حرف دارم. تا قبل از یکی دو ماه اخیر من سایه ای بودم که دانشجو بود، می خواست روانشناس بالینی شود، در جلسه مذهبی اش فعال بود و مسئولیت کلاس را بر عهده داشت، معلم روانشناسی بود، در مدرسه ای پشتیبان پیش دانشگاهی بود و از قضا کارش را هم خوب انجام می داد، بچه ها دوستش داشتند، مدیر از او راضی بود و مشکلی وجود نداشت. تجربه اش روز به روز بیشتر می شد و صد البته بار مسئولیت هایش هم! همه این لیبل ها مثل برچسب های هویتی سر تا سر وجود من چسبیده بودند و سایه ی 20 ساله از آن ها راضی بود.

اما آدم ها قرار نیست همیشه یک جور باشند، تغییر عضو جدا نشدنی زندگی ست و من هم از آن مستثنی نیستم. از یک جایی به بعد مسئولیت های زیادم توی مدرسه مرا راضی نمی کرد، فقط خسته کننده بود! از یک روزی به بعد دیگر نتوانستم کنکور را تحمل کنم، دیگر آزمون های گزینه دو و سنجش بچه ها برایم دغدغه نبود، دیگر نمی خواستم که مثل قبل به مدرسه باج بدهم، دیگر نمی خواستم وقتم را صرف سر و کله زدن با خانم ج و آموزش پرینت گرفتن از کامپیوتر کنم. من دیگر نمی توانستم شب ماندن در مدرسه را تحمل کنم در حالی که هیچ نفعی برایم نداشت. کم کم من تبدیل شدم به همان پشتیبان بدی که از تبدیل شدن به او می ترسیدم. از همان ها که دیر به دیر به بچه هایش زنگ می زد. 3 سال تمام تلاشم را کردم و حالا در اواسط سال چهارم همه اذیت ها و مسئولیت ها در مدرسه بر من هجوم آورده بود و من دفاعی در مقابلش نداشتم جز دو بار صحبت حضوری با مدیر مدرسه که از حرف هایش ناخالصی می چکید. (می دانید، او آدم بدی نیست و امیدوارم خدا همه - او و من را هم مشمول رحمتش کند و ما را بابت خطا هایمان ببخشد، اما از حرف هایش ناخالصی چکه می کند. خود بزرگ بینی اش در کار توی ذوقت می زند و باعث می شود نخواهی ثانیه ای آنجا را تحمل کنی.) پس من، کم کم بخش هویتی ام در مورد مدرسه را از دست دادم. حالا از یک پشتیبان محبوب و کار درست، تبدیل شده بودم به یک سایه ی بی حوصله و غیر دوست داشتنی که پشت سرش حرف بود.

هر صفت و هر عضویت من در یک گروه اجتماعی، جزوی از ابعاد هویتی من بود که مرا شکل داده بود. هر کس از اسم و رسمم می پرسید می گفتم یک دختر، خواهر، پشتیبان، معلم و عضوی از یک جامعه مذهبی خاص هستم! اما حالا که "تفییر"  عضو جدایی ناپذیر و صد البته دوست داشتنی زندگی ام شده، کم کم باید این برچسب ها را از خودم بکَنم و چیز های دیگری جایگزینشان کنم. چیز های دیگری که به عنوان روز دوم این چالش مربوط است. چیز هایی که باعث می شود خودم را 10 سال آینده متصور شوم و دیگر هیچ کنکوری نبینم، دیگر هیچ رفت و آمدی به مدرسه فرهنگ نداشته باشم و دیگر مجبور نباشم صبح تا عصر را در آن محیط تحمل کنم.

ترم 5-6 بود که به این نتیجه رسیدم که مسیری که درباره رشته ام انتخاب کرده ام مسیر درستی ست و راه من از روانشناسی می گذرد. شاید از روانشناسی بالینی، شاید روانشناسی کودک و نوجوان و شاید هم کودکان استثنایی. هنوز هم در مورد این مسیر ها شک دارم و به تصمیم قطعی نرسیده ام. راستش می دانم این شک شاید در برهه درستی از زمان نباشد و باید زودتر از اینها حل می شد اما متاسفانه نمی توانم کاری کنم و باید بگذارم که خودش در بالا و پایین های زندگی و مسیر تحصیلی و شغلی ام حل شود. باید بگذارم تجربیات مختلف کاری مرا کمی به مسیر های مختلف ببرند تا بتوانم تصمیم بگیرم. تنها چیزی که مطمئنم این است که می خواهم با آدم ها سر و کار داشته باشم و کمک کنم که بهتر شوند، بهتر عمل کنند، سرشار زندگی شوند. چنین چیزی را در 10 سال آینده می بینم - البته ان شاء الله. شاید یک روانشناس کودک یا نوجوان. هر آنچه که متناسب با روحیه و توانمندی هایم باشد.

نقش مادری را در 10 سال آینده می بینم؟ بله شاید. 10 سال دیگر من سایه ای 31 ساله ام. دور به نظر می رسد ولی می دانم نباید گولش را بخورم. به پلک زدنی می گذرد و از آنچه فکر می کردم عجیب تر و پر ماجرا تر اتفاق می افتد. البته نمی دانم خدا چه چیز برایم در نظر گرفته و می دانم که روز های خوب و سخت و آسان را پیش رو دارم. این یک قاعده کلی ست و البته ربطی به 10 سال آینده ندارد.

دوست دارم 10 سال آینده کماکان این وبلاگ را داشته باشم، کماکان بنویسم، کماکان آدم ثبت کردن باشم. دوست دارم 10 سال آینده خواهر شوهر شده باشم و برادرم را داماد کرده باشم :) دوست دارم کتاب خوان تر شده باشم.

10 سال زمان زیادی برای اظهار نظر است. اینکه در موردش خیال پردازی می کنیم جسارت ما را نشان می دهد. شاید تمام این ها آرزو های باد هوایی باشند و ما 10 سال دیگر زیر خاک باشیم. نمی دانم. در واقع هیچ کس نمی داند و زندگی همین است. ولی خب خیال انسان او را به سمت و سویی می برد که می خواهد! فلذا اگر فرض کنم که زنده باشم، امیدوارم آن روز ها یک مادر، یک روانشناس بالینی خوب و کار درست، یک وبلاگ نویس با آرشیو 10-15 ساله، یک زن و همسر باسواد و کتاب خوان باشم.

نوشتن این پست را دو روز طول داده ام و فکر می کنم بیش از این نگه داشتنش در پیش نویس ها صلاح نباشد. می دانم متنی پخته نیست، انسجام ندارد، پایان و ابتدایش درست و حسابی نیست و پر از اشکال است. حتی نتوانستم تمام انچه در ذهنم می گذرد را انتقال دهم ولی باید بهانه ای می بود برای اینکه هر چند پر عیب و نقص، می نوشتم و وبلاگ را از این سکوت در می آوردم.

  • ۰۰/۱۲/۰۷
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">