روایت ازدواج - 2
این پست های روایت ازدواج قرار نیست کسی را اذیت کند. من تنها از تجربیاتم می نویسم همانطور که تمام این سالها همین کار را درباره جنبه های دیگر زندگی ام کردم. لطفا اگر فکر می کنید به هر دلیلی خواندن آن ها را دوست ندارید، روی ادامه مطلب کلیک نکنید. با تشکر، مدیریت وبلاگ :)
من آقای همسایه را از حدود یک سال قبل می شناختم. اما فقط می شناختم. از دور و در حد مشخصات اولیه و آنهم به سبب مناسباتی که زندگی روزمره ام ایجاب می کرد. اما اصل شناخت و آشنایی بیشتر و رو در رو بر می گردد به 3-4 ماه خواستگاری و حس می کردم بعد از 7-8 جلسه صحبت و بیرون رفتن و تعامل خانودگی، هر چقدر به آخر آن 3 ماه نزدیک می شدیم شناخت من کامل تر می شد و صد البته تصمیمم قطعی و قطعی تر.
پنج شنبه 13 آبان - زمانی که دیگر همه چیز قطعی شده بود - ساعت 7 مراسمی کوچک داشتیم و قرار بود همانجا توی مراسم محرم بشویم. تصوری نداشتم از اینکه از ساعت 7 بعدازظهر به بعد - بعد محرمیت - باید روابطم را چطور با آقای همسایه تنظیم کنم! من نمی توانستم بعد از خواندن یک خطبه ناگهان دست هایشان را بگیرم! این "نتوانستن" از شرم بود و از نوعی غریبگی که به نظرم طبیعی می نمود. من نمی توانستم به راحتی ایشان را به اسم کوچک صدا بزنم وقتی تا الان برای من آقای الف بودند! نمی توانستم ژست های عاشقانه عکاس را اجرا کنم وقتی آخرین بار ما با نیم متر فاصله روی مبل نشسته بودیم و سوژه ی دوربین کوچک من بودیم. حالا چطور بعد خواندن یک خطبه کوتاه بخواهم جلوی این همه آدم دست های یک مرد را بگیرم؟ تمام این فکر ها ساعت 2-3 بعدازظهر از ذهنم خطور کرده بود و در حالی که دراز کشیده بودم و دل دردی زنانه را تحمل می کردم، ناگهان به مادرم گفتم که اگر می شود قبل از مراسم خطبه محرمیت را بخوانند. حداقل محرمیتمان جلوی چشم آدم های دیگر نیست. مادرم بعد از تماس با خانواده آقای همسایه نظر من را در میان گذاشت و همه پذیرفتند. قرار شد دایی ام غیابی خطبه را قبل ازمراسم بخواند و بعد از اینکه خواند به ما خبر دهد.
قرص مسکنی که خورده بودم، حدود ساعت 5-6 عصر مرا سرپا کرد. سوار ماشین شدم و بدون استرسی منتظر پیام دایی ام بودم. اس ام اس داد :"مبارک است، خطبه را خواندم!" حس کردم الان باید برقی سر تا پایم را فرا بگیرد یا یکهو همه چیز در دنیایم عوض شود. فکر می کردم نکند آن ثانیه ی خوانده شدن خطبه خیلی ثانیه عجیب و غریب است. منتظر حس خاصی بودم که از دیگران شنیده بودم موقع محرمیت به دل آدم میفتد، منتظر یک صاعقه یا یک اتفاق طبیعی تاثر برانگیز. ولی چیز خاصی اتفاق نیفتاد. باران به باریدن خود ادامه داد و ما کماکان در ترافیک اتوبان صدر یا چمران یا همت - [دقیق نمیدانم :)] منتظر عبور ماشین ها بودیم. همه چیز مثل ثانیه ی پیش بود. به آقای همسایه اس ام اس دادم که "داییم خطبه رو خوندن ..." و یک بیت شعر هم ادامه اش نوشتم. یعنی حالا می توانستم به پسر مردم اس ام اس بدهم و خدا هم بگوید اشکالی ندارد؟ :) همه چیز به طرز عجیبی آرام و در عین حال عجیب بود. من خوشحال بودم ولی استرس نداشتم، هیجان داشتم ولی قلبم تند نمی زد، برایم عجیب بود ولی در عین حال انگار سالها آن لحظه را زیسته بودم!
روزی که زنگ زدم از زینب خواهش کنم که برای عکاسی مراسممان بیاید، پشت تلفن خواهش کردم که هیچ گونه ژست عجیب و غریبی به ما ندهد و ما نهایت کاری که می توانیم بکنیم این است که مثل چوب خشک کنار هم بایستیم :) پشت تلفن خندید و خواهش کرد که در کار او و ژست دادن دخالت نکنم :) مراسم که شروع شد، آقای همسایه رسیدند و ما فرصتی برای صحبت نداشتیم. مهمان ها منتظر بودند و باید سلام می دادیم. پررنگ ترین خاطره ای که در ذهن خانواده هایمان مانده مقاومت ما در برابر گرفتن دست های یکدیگر و یا حتی نگاه های چشم در چشم بود. آه آن روز نگاه کردن به صورت آقای همسایه حتی از زمان خواستگاری هم سخت تر شده بود! فیلم های آن روز واقعا خنده دار و بامزه شده و اکثرش پر شده از صدای عکاس ها در مورد گرفتن فلان ژست و صدای ما من باب قبول نکردن ژست مذکور :)
هر روزی از این 3 ماه که گذشت، گرفتن ارتباط راحت تر می شد. تجربه اندک و *س مثقالم در این 3 ماه به من یاد داده که صمیمیتِ یک رابطه، "ساختنی" ست. یک رابطه از شرم برای حتی نگاه مستقیم به چشم ها شروع می شود. خیلی طبیعی و صد البته زیبا ست اگر تماس دست ها به همدیگر در روز های اول موقع دادن نوشابه به شخص دیگر با شرم همراه باشد. راستش به نظرم آن حسی که می گویند قرار است با عقد یا محرمیت به آدم مخابره شود، "یکهو" نیست. خدا کم کم آن حریم هایی که باید را خودش شکننده می کند و کم کم دیوار های صمیمیت فرو می ریزند. اگر مثل من نگران بودید، نگران نباشید :) با اجازه بزرگتر ها، قسمت های بیشتری هم خواهم نوشت. ارادتمند، خانم سایه!
- ۰۰/۱۱/۲۵
عخیییی =))))