پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

مختصری از امروز

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۷ ب.ظ

امروز دوباره با خانم دکتر - مدیر مدرسه حرف زدم. خانم آل هم آمده بود. بعد از 3 ماه. جلسه ای که فکر می کردم نیم ساعت طول می کشد، 3 ساعت طول کشید. حوالی ساعت 1 از مدرسه زدم بیرون. مثل ابر بهار گریان و البته گرسنه. راستش خیلی دوست ندارم که از ریز و جزئیات جلسه بگویم. دوست ندارم از یک ربع آخرش که خواست من تنها در اتاقش باشم بگویم. چشم هایم پف کرده و سرم هنوز از گریه درد می کند. او - خانم دکتر مدرسه ای معروف در منطقه 1 تهران که هم هیئت علمی دانشگاه ست و هم هزار تا سمت دیگر دارد - نمی خواهد بپذیرد که مشکلاتی در این مدرسه هست. مشکلاتی که باعث شده در 3 سال اخیر 8 نفر از همکاران من بار و بندیلشان را جمع کنند و از این مدرسه با دلخوری بروند. امروز به من تیکه انداخت که "نمی دانم چرا جدیدا مد شده فکر می کنند باکلاس بودن در این است که در مدرسه ما نباشند!" و خدای من شاهد است من اصلا چنین دیدی ندارم. راستش را بگویم بالعکس، اسم مدرسه دهن پر کن است و همین که بگویی در فلان مدرسه کار می کنم خودش کلی امتیاز دارد.

خانم دکتر حق ندارد به عزیزان من توهین کند، حق ندارد فکر کند خیلی می فهمد و آدم ها را قضاوت کند. حق ندارد مرا تحت فشار قرار بدهد. در قرارداد من نوشته شده که اگر بخواهم آن را فسخ کنم باید 2 ماه قبل آن را به مدرسه اعلام کنم و من از الان نامه ی استعفایم را به او دادم. این مدرسه اگر تا قبل از ساعت 10 صبح هم جای من بود، دیگر لحظه ای متعلق به من نیست. لحظه ای نمی خواهم خانم دکتر را ببینم و نگاه از بالا و به پایین و تاسف بارش نصیبم شود. امسال نباید می ماندم. حتی پارسال هم.

  • ۰۰/۱۱/۲۴
  • سایه

نظرات (۳)

  • صابر اکبری خضری
  • شجاعت شما ستودنی است. عاقبت به خیر باشید ایشالا

     

    پاسخ:
    بزرگوارید و ممنونم حقیقتا ...
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    *** ** ***** **** ****** :))))))

    آقا ولش کن خانم دکتر رو. خودتو حرص نده. همینکه چند سال از وجودت بهره‌مند شدن باید کلاهشونو بندازن هوا. وقتی خیلی خیلی خیلی موفق شدی حسرت میخورن و به حرفات فک میکنن.

    پاسخ:
    :))) پس چجوری باشیم آقا
     با اجازه سانسور کردم :))
    ولش که می کنم، حسرت خوردن و به حرفام فکر کردن رو بعید می دونم :)

    من فک کنم از اینا میشم که تو بیو میزنم من شر حاسد اذا حسد :)))))))))

    تو کامنتای هم قربون صدقه هم میریم

    جلو همه غش و ضعف میکنیم

    جنبه ندارم :))))

     

    صاب اختیاری عزیزم

    پاسخ:
    نه به نظرم تو ام از اینا نمی شی :)) نگران نباش :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">