دیر اومدی نخوا زود برو.
خواندن پست های کانال «باشه ولی زولبیا» را که همه بلدند، می توانی نوشته های طولانی ام در «پناه» را بخوانی؟
- ۲ نظر
- ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۱
خواندن پست های کانال «باشه ولی زولبیا» را که همه بلدند، می توانی نوشته های طولانی ام در «پناه» را بخوانی؟
می گفت شهید مطهری هر وقت می خواست از کسی تعریف کند می گفت: آدم «عمیقی» است.* من از خواندن و معاشرت با آدم های عمیق خیلی مشعوف می شوم. حس می کنم این همان رابطه ای ست که باید در زندگیم وجود داشته باشد.
وبلاگ نویس ها اکثرا عمیق اند. یکی از دلایلی که عاشق این محیطم همین است. آدم ها اکثرا خودشانند، صادق، رو راست، از درون زیبا. اکثر وبلاگ هایی که دنبال می کنم به نظر بنده ی کوچک، همین ویژگی را دارند. فلذا در آن وبلاگ های خاک خورده بیشتر بنویسید، اگر خاکش را تازه زدوده اید باز هم پست بگذارید، چرا ستاره های خاکستری بالای پنل من - که تا مدت ها وقتی بهشان فکر می کردم تصور می کردم زرد اند - دیر به دیر روشن می شود؟ به کدامین گناه؟
*درستیِ این جمله را نمیدانم. فقط شنیده ام.
تو که می نوشتی، کلماتت روح مرا زنده می کرد. نوشته هایت توتیایی بود برای چشمانم. بنویس. کلماتت ارزشمندند.
وقتی فاخته می گوید «بعد چند روز آمدم وبلاگ سر بزنم چرا چیزی ننوشتی؟» یا وقتی اسماعیلی جون می گوید «چرا تو کانال پست نمیذاری؟» و من میگویم که ملت تحمل پست زیاد ندارند، عمیقا مشعوف می شوم. حس می کنم خودم هم به اینجا، به نوشتن، به آبی پناه و دیوانه بازی های کانال عادت کردم.
من در راه هستم. در راه مشهد. در راه مقصد غایی محبوبم. این دو سه روز سعی کردم کار هایم را انجام دهم که اضطرابشان را نداشته باشم. این دو سه روز هم دلتنگ بودم. واقعا نمیتوانم اسم دیگری روی حالم بگذارم. «دلتنگ» تعبیر دقیقی ست. حتی گاهی حس میکنم خدا این دلتنگی ها را دقیقا می گذارد زمانی که مثلا داری می روی پیش امام رضا که با حال زار تری پیششان باشی. میدانید چه می گویم؟
حرف بیشتری برای زدن ندارم. اگر بخواهم بگویم می توانم از دلتنگی بگویم ولی خب قصد دارم این بار سکوت کنم. همین.
محبوبم! در کل یک چیز است که آن را به شما ترجیح می دهم: جوجه های پخته شده روی آتش با برنج کته و گوجه. و البته بلالی که در دل طبیعت روی آتش پخته باشیم. و البته مرغ سوخاری. و فیله سوخاری. و پیاز و قارچ و پنیر سوخاری. و جگر و دل با نان تازه. و چیپس و ماست موسیر. و بستنی. و فالوده. در کل محبوبم اول خدا، بعد خوراکی و بعد هم شما. اگر خودتان نیامدید بی زحمت این خوراکی ها را بفرستید در منزلمان. کنار جوجه ها چند تا بال هم بگذارید لطفا. بوسه به پیوست است.
ارادتمند شما، معشوقه الی الابد، سایه.
درست است که صحبت کردن با آدم های مختلف باعث شده کلی تجربه به دست بیاورم و گاها کلی برکت هم برایم داشته ولی یک باگ اساسی این وسط نمایان شد و آنهم این بود که من از یک جایی به بعد دیگر نمی دانستم دقیقا تصمیم درست چیست و دقیقا خودم چه می خواهم و چقد این خواستن هایم درست است! در واقع این پرسش آخری "که چقدر چیز هایی که می خواهم چیز های درستی هستند؟" بیشتر از همه در ذهنم وول می خورد. مثلا من در خانواده ای بزرگ شده ام که تحصیلات برایش مهم است و برای خود من هم تا مدت های مدید مهم بود. آن زمان ها که 18 ساله بودم - یعنی سه سال پیش؟ دارم پیر می شوم - در باب موضوع تحصیلات هیچ انعطافی در خودم نمی دیدم. یعنی یا طرف مقابلم از یک مقطعی بالاتر بود و یا به درد من نمی خورد. الان چطور فکر می کنم؟ الان حس می کنم - به قول خانم صاد البته - من نمی خواهم با ارشد و دکترای یک آدم زندگی کنم! هر چند که کفویت مهم است - خیلی هم مهم است - ولی دیگر انقدر ها هم وزنی برایش قائل نیستم در عوض چیز های خیلییی مهم تری با وزنه ی سنگین تری توی ذهنم دارم. بله تحصیلات یک پوئن مثبت است ولی آیا همه چیز است؟ خیر! حالا می پرسید چه شد که اینطور تغییر کردم؟ آیا مثلا حس کردم آدم های ارشد و ارشد به بالا کم اند و این ها نوعی سخت گیری است؟ نه ابدا! اتفاقی که افتاد این بود که من با 7-8 نفر آدمی مواجه شدم که تحصیلات عالیه و خیلی خوبی داشتند ولی در زندگی شخصی شان درجا می زدند و بالعکس آدم هایی را دیدم که با کارشناسی زندگی هدفمند و سالمی داشتند! فلذا هیچ گونه همبستگی ای را در این حیطه ندیدم. البته که هوش - توانایی یک فرد برای حل مسئله - مقوله ی مهمی ست که خیلی نمی خواهم به آن بپردازم. اصلا از کجا به کجا رسیدم!
القصه، گیج شده بودم. معیار ها و ملاک های کلی که مشخص است ولی گاهی وزن دادن به هر کدام آدم را دیوانه می کند. دیده ام که می گویم. چند روز پیش که خانم صاد را دیدم این مورد را مطرح کردم. یک تکلیف نوشتنی به من محول کرد که در عین سادگی کمک کننده بود. شرحش نمی دهم اما کمی از سردرگمی ام کاست. دقت کردید چقدر این چند وقت پست ازدواجی گذاشتم! از کجا شروع شد که جرئت کردم بالاخره درباره این جنبه از زندگی ام بنویسم؟ فکر کنم از همین اردیبهشت. نمیدانم چرا قبلا هیچ چیزی - مطلقا هیچ چیزی - نمی توانستم بنویسم. البته نوشتن مسئله ای نبود، فقط نمی توانستم منتشرشان کنم. نمی دانم چرا. فلذا الان اصلا مهم نیست. این هم یک پست ازدواجی منتشر شده در دوشنبه 24 خرداد ساعت 2:10 دقیقه شب خدمت شما! نوش جان!