پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال ۱۰ سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

چشمه‌های خشکیده

يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ق.ظ

هر وقت سعی کرده ام که کلمات را به زور روی صفحه ی سفید بیاورم، مقاومت کرده اند و بدتر در سوراخ سمبه های مغزم پنهان شده اند. نوشتن زوری نمی شود. بار ها به تجربه این را فهمیده ام. از همان زمان که معلم انشا و نگارش می گفت درباره ی فلان چیز بنویسید و من می توانستم درباره همه چیز کلمات را پشت هم تند تند ردیف کنم جز همان فلان چیز.

الان هم روی دور ننوشتن افتاده ام. البته راستش را بخواهید خیلی هم بی دلیل نیست. یکی از علت هایش این است که دچار خودسانسوری شده ام. می‌خواهم بنویسم ولی عواملی مرا از نوشتن منع می‌کنند. می‌ترسم اینجا را تبدیل به بنگاه و فضای ازدواجی کنم. تا می آیم یک چیز بگویم زود شمشیر را غلاف می کنم. وقتم هم محدود شده. حساب کردیم و دیدیم که تنها در صورتی می‌رسم یک‌جوری کنکور ارشد را جمع و جور کنم که از روی خلاصه ها بخوانم. چیزی به کنکور نمانده و حجم منبع ها بسیار است. حرف هایم هم تکراری شده. افتاده روی دور باطل: «مدرسه را نمی‌خواهم، کنکور ارشد سخت است، از اینکه توی وبلاگ نمی نویسم شرمنده ام» و مدام همین را تکرار می کنم. نه که اتفاق جدیدی نیفتاده باشد، فقط نمی‌دانم چرا قلمم یاری نمی کند. من که این یکی دو هفته به حال خودش رهایش کرده بودم. پس چرا محل‌ام نمی‌گذارد؟ تق تق! آهای! هیچ کسی نیست که در را به روی کلمات من باز کند؟

  • سایه

جوجه ای در تلاش برای شکستن تخم.

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۲۴ ب.ظ

وقتی چیزی برای از دست دادن ندارم بی باک می شوم. گستاخ و جسور. می زنم به دل دشمن، می دوم در دشت و بیابان، کوله به پشت کل دنیا را می گردم، سرخوشانه به هر کس و هر چیز که پیش بیاید می خندم و حقیقتا چیزی برایم مطرح نیست. ولی وقتی چیزی را به دست آورده باشم ناگهان ترس برم می دارد که نکند از دستش بدهم؟ نکند اتفاقی بیفتد؟ و می شوم سایه ای محتاط و حساس. به جای زدن به دل دشمن، پشت سنگر پناه می گیرم. به جای دویدن در دشت و بیابان، آهسته و قدم به قدم راه های آسفالت را طی می کنم. به جای کوله به پشت کل دنیا را گشتن، هزار تا چمدان بر میدارم و ده دفعه بلیط هواپیمایم را چک می کنم. نگران هر نگاه و هر لبخند و نیشخند آدم ها می شوم و دیگر همه چیز مطرح می شود! من فقط سعی می کنم آرام آرام از دایره امنم بیرون بیایم و تجربه کنم. و البته این تصمیم بدون تو امکان پذیر نبود.

  • سایه

انگاری داره میشه!

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۲۶ ب.ظ
روز های پنج شش ماه قبل، مصادف بود با اضطرابی که تازه در حال تجربه آن بودم. از پست های اردیبهشت و خرداد و تیر کاملا مشهود است. آن روز ها می‌نوشتم: «ترسیده بودم از عشق، عاشق تر از همیشه!» و زیر لب استغفار می‌گفتم، «یا خیر حبیب و محبوب» میگفتم، آن حس و آن دلهره‌ی دوست داشتن، دست من نبود. انگار آن سدّی که برای چشمه‌ی جوشان محبت و احساساتم گذاشته بودم کمی ترک خورده بود و من، ترسیده و لرزان جاری شدن آرام آرام عواطف را احساس می‌کردم. تلاش می کردم آن حجم آب رها و جاری را به سرمنشاء باز گردانم ولی آب رفته کی به جوی باز گشته بود که برای من دومینش باشد؟
روز های اردیبهشت و خرداد و تیر پر بود از تپش های قلب ممنوعه که خودم را هزاران بار بابتشان دشنام دادم. همان تپش های قلبی که بخاطرشان توی صحن انقلاب رو به روی گنبد اشک ریختم و از امام رضا خواستم سودای هر کس و هر چه قسمت من نیست را از سرم بیندازند. راهی از من به او نبود. اگر با منطق دنیا و دو دو تا چهارتایی عقل حساب می کردید، احتمالش صفر که نه، شاید منفی می‌شد!! در دنیای ریاضیات احتمال عددی از صفر تا یک است ولی ماجرا از آن چه فکر می‌کردم و فکر می‌کردید ناممکن تر از صفر جلوه می‌نمود.
روز ها می گذشت و من اسیرتر می شدم، چنان کسی که در باتلاق دست و پا بزند. فایده نداشت، هر کاری می‌کردم تپش های تند اضافی گاه و بیگاه قلبم قطع نمی‌شد که نمی‌شد. سپرده بودم به خدا، گاه نگران آینده و گاه نگران روز های پر اضطراب گذشته، روز های حال را سپری می‌کردم. چاره‌ای نداشتم. من اسیر شده بودم، چنان گنجشکی بی اراده در دام یک صیاد زبردست.
مرداد آمد و پر از شگفتی بود. شهریور، مهر و آبان. هر کدام به نوعی باور پذیر نبودند. عجیب بود و پر از نشانه برای باور به تقدیر. آن روز ها - و البته همین روز ها هم! - اگر مرا رو به روی یک خداناباور می نشاندند و می گفتند با او درباره وجود خدا حرف بزن و مباحثه کن، بی شک داستان خودم را برایش تعریف می کردم و می‌گفتم از هیچ کس جز خدا چنین اتفاقاتی بر نمی آید. هیچ انسانی نمی تواند این چنین توالی اتفاقات را رقم بزند.
روز های پنج شش ماه قبل که مصادف بود با اضطرابی که تازه در حال تجربه آن بودم، همان روز ها که توی وبلاگ پست گذاشتم «ترسیده بودم از عشق، عاشق تر از همیشه!»، حواسم نبود که ادامه شعر این است «هر چی محال می‌شد، با عشق، داره میشه! انگاری داره میشه ... :)»
  • سایه

همان همیشگی.

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۸ ق.ظ

عذرخواهم اگر مدتی ست پست های این وبلاگ ازدواجی شده. اینجا نمودی از من است و دوست دارم کمی هم از این جنبه از زندگی بنویسم. راستش من هنوز همانم. من از یک دختر کتانی پوش و روسری های نخی سر کُن، به یک دختر کفش پاشنه بلند پوش با لباس های سفید و روسری های ساتن سَر کُن تبدیل نشده ام! البته درست است که هر جایی اقتضائات خودش را دارد و مثلا نمی توان یک مهمانی رسمی را با کفش های کتانی مشکی خاکی رفت! حرفم این است که موود همیشگی من هنوز همان است که بود. من مدرسه که می روم مانتو های نو و جدید سفید و شیری نمی پوشم، کفش پاشنه 7 سانت پایم نمی کنم، من وقتی می روم دانشگاه وقتی سردم می شود سویی شرت می پوشم، یا شلوار لی پایم می کنم! نه که تیپ های دیگر مذموم باشد، حتی به نظرم زیبا هم هست، من هم بعضی موقع ها نحوه پوششم رسمی می شود ولی به قول خانم ترنج، ازدواج قرار نیست از ما شخص دیگری بسازد! قرار نیست یکهو همه چیز زیر و رو شود! دوست دارم تمام تلاشم را بکنم که در پوشش و رفتار و بقیه جنبه های زندگیم خودم باشم، نه تعریف کلیشه ای و لوسی به نام "عروس!"

  • سایه

بازگشت غرورآفرین خانم سایه.

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ق.ظ

1. خانم سایه مدتی ست که ننوشته است. بله، آن ستاره‌ی همیشه روشن آن بالا حال چندین روز است که خاموش است. باور کنید یا نکنید روز ها در ذهنم مدام در وبلاگ پست می گذارم. فقط آرزو می کنم کاش یک دستگاهی بود کلمات ذهنم را سریعا روی این صفحه سفید بیان تایپ می کرد، خودش عنوان می گذاشت و پست می کرد.

2. همیشه فکر می کردم آدم ها که متاهل می شوند دقیقا کجا می روند و چه کار می کنند که برای مدتی غیب می شوند؟ مثلا اگر وبلاگ نویسند (اشاره به شخص خاصی ندارم) چرا کمتر پست می گذارند؟ چرا کمتر با دوستانشان بیرون می روند؟ یا مثلا چرا دیر تر از همیشه پیام هایشان را چک می کنند؟ راستش الان هم هنوز سوالم پا بر جاست :) حقیقتا بیشتر از اینکه تاهل بخواهد مرا درگیر کند و از هر دو جهان غافل باشم، چیز های دیگری وقتم را پر می کنند. چیز های دیگری مثل کتابخانه، مدرسه و خرید های نسبتا ضروری.

3. شاید از ۷ روز هفته ۴ روزش را کتابخانه ایم، و احتمالا به نظر می رسد که دارم خیلی درس می خوانم ولی حقیقتا اینطور نیست. هنوز اوایل روانشناسی بالینی فیرس ام در حالی که در کمترین حالت ۸-۹ تا منبع حجیم بالای ۳۰۰ صفحه دیگر هنوز مانده. به قول آقای همسایه، در کنکور کارشناسی همه چیز دست به دست هم می دهند که تو بتوانی درس بخوانی. در کنکور ارشد، همه چیز برعکس است. همه چیز برای درس نخواندن مهیا ست :) هم کار داری، هم دانشگاه، هم زندگی و این وسط یکهو روانشناسی بالینی فیرس ۸۰۰ صفحه ای را می بینی که فقط به عنوان یکی از منابع برایت دست تکان می دهد. نمی دانم چه می شود و چه کار می کنم. سال بعد انداختن کنکور گزینه ای ست که به یک شمشیر دولبه می مانَد. از طرفی وقت بیشتر و اشتغال ذهنی کمتری برای رتبه ی دلخواهت را داری و از طرفی این فاصله افتادن عملا آنقدر آدم را از درس دور می کند که تمام آن فرصت ها و وقت های اضافی هم تلف می شوند.

4. از مدرسه در همین حد بگویم که دیگر آن پشتیبان پرکار در دسترس نیستم. شدم سایه ای که بعد ۲ روز جواب پیام های واتسپش را می دهد، حوصله تحلیل آزمون با بچه هایش را ندارد. ماندن در فضای کنکور، یک عمری دارد. مال من خیلی وقت است تمام شده. حوصله بچه ها را دارم، ولی حوصله مواخذه برای رتبه هایشان را نه! دلم می خواهد بگویم اصلا مهم نیست. فدای سرت. ولی باید بگویم رتبه خیلیییی مهم است و باید خودت را بکشی تا به آن برسی. این تناقض را دوام نمی آورم.

5. زندگی متاهلی خوب است. راستش را بخواهید همان زندگی خودمان است. فقط یک نفر دیگر هم به آن اضافه شده. ازدواج از آن چیزی که در نوجوانی فکر می کردم بسیار جدی تر و روزمره تر بود. منظورم از «جدی و روزمره» این نیست که بد است یا خشک و خسته کننده و بی شور و شوق است. منظورم این است که یک مرحله از زندگی ست. مثل هزاران هزار مرحله دیگر. باید واردش بشوی، یاد بگیری، تجربه کنی، سختی و آسانی بچشی و رشد کنی. خدا از ما این را خواسته. نه خرج های میلیونی و بدون آگاهی وارد زندگی شدن را.

6. در هر صورت که الحمدلله علی کل حال، دائما و ابداً. عذر خواهم که سرتان را درد آوردم :) بالاخره خانم سایه چند وقتی ست چیزی ننوشته و آسمان به زمین نیامده. عجیب نیست؟

  • سایه

قریب

دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ب.ظ
کادر مدرسه همه مشکی پوشیده اند. به این فکر کردم که چقدر خوب شد صبح بین مانتوی آبی روشن و سرمه ای، سرمه‌ای را انتخاب کردم. عکس ریحانه توی لابی در یک قاب سفید گذاشته شده. من هیچ ارتباط نزدیکی با او نداشتم. حتی همدیگر را در اینستاگرام هم فالو نکرده بودیم، با این وجود درگذشتش برایم بسیار سنگین و دردناک است. یک گروه برای ختم قرآنش زده اند. امیدوارم حالش در آن دنیا خوب خوب باشد. واقعا ما چه می‌فهمیم وقتی می‌گویند مرگ نزدیک است؟
  • سایه

سرنوشت! چه خبرا!

شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ق.ظ
امشب آقای همسایه مداحی «نمی‌دانم که می باشم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟» آقای پویانفر را گذاشتند و گفتند چه کسی فکرش را می کرد؟ از روز های دو سال پیش و گوش دادن این مداحی تا روز های امسال اینطور بگذرد؟ به قول خودشان این حدیث امام هادی را در هر مرحله از زندگی می توان خواند: «المقادیر تریک ما لم یخطر ببالک» مقدرات چیز هایی که به فکرت خطور نمی کند را نشانت می دهد!
  • سایه

کمی از امروز

شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۶ ق.ظ
امروز خبر فوت یکی از همکار هایم را شنیدم. ریحانه ی ۲۴-۲۵ ساله. قلبم تکه تکه شد. هر وقت در طول روز یادش میفتادم، دلم می لرزید. ریحانه پارسال مسئول پایه نهم بود. توی دفتر دبیران می دیدمش، سلام و احوال پرسی می کردم. تابستان امسال آخرین باری بود که ریحانه را دیدم. هر وقت این طور خبر ها را می شنوم، از خودم می پرسم اگر به او می گفتند تاریخ رفتن ات از این دنیا ۴ آذر ۱۴۰۰ است چه حسی می داشت؟ اگر به من می گفتند چی؟ اصلا به من چه تاریخی را می گویند؟ اینها همه یادآوری ست برای اینکه بدانیم مرگ نزدیک است، خیلی نزدیک. همین حوالی می چرخد. کمی ترسناک است ولی به ما بستگی دارد. مثل امتحان دادن بچه ها می‌مانَد. آنهایی که خوب دادند مدام سراغ تصحیح برگه هایشان را می گیرند و آنهایی که بد دادند از شنیدن نمره شان اجتناب می کنند. قبول دارم مثالی کلیشه ای بود، ولی درست بود. ریحانه! نمیدانم چه سفری را آغاز کرده ای و اصلا چه احوالاتی را تجربه می کنی، ولی آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست، هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ..‌.
  • سایه

۱۵ درصد برتر ورودی مشخص شده اند و ظرفیت های انتخاب رشته شان هم آمده. ۷ نفر از ورودی ما زنک شده‌اند و ظرفیت بالینی ۲ نفر است. سپیدار می‌گوید نمی‌ارزید خودمان را به آب و آتش بزنیم و ۶ ترم معدل بالا بگیریم که آیا بتوانیم بالینی بخوانیم یا نه. [به فرض اینکه رشته مورد علاقه مان بالینی باشد]

راستش اگر بخواهم همه چیز را کنار بگذارم باید بگویم بله دوست داشتم الان دغدغه کنکور نداشتم و می‌توانستم بدون نگرانی انتخاب رشته کنم. ولی این ماجرا به سختی هایش نمی‌ارزید. در واقع من آدمش نبودم. من آدم دو دور خواندن از روی جزوه اندیشه اسلامی برای ۲۰ گرفتن نبودم. من نمی‌توانستم سر کلاس های پور نقاش حاضر شوم و هر هفته عذاب بکشم. من نمی‌توانستم جزوه بی‌خود فردوسی را هزار دور از بر کنم! چون آنچه اصالت دارد نه نمره است نه رتبه و نه معدل. فلذا با اینکه از صمیم قلب برای بچه های رَنک ورودی مان خوشحال شدم، اما حتی غبطه هم نخوردم. دوست نداشتم به قیمت تمام این اعصاب خوردی ها و سختی ها به مدت سه سال رتبه ۱ یا ۲ یا ۳ شوم. البته اگر آقای عین سختی ها و درس خواندن هایش را می کشید و بعد رتبه یک اش را دو دستی تقدیم من می‌کرد خیلی خوب بود :) اما بالاخره زندگی سختی هایی دارد و این یکی از آنها ست. ان شاء الله که خیر است.

  • سایه

But why?

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۹ ق.ظ

بعضی روز ها مهمان کتابخانه ایم. گاهی کتابخانه دانشگاه، گاهی قسمت مربوط به مطالعه باغ کتاب و گاهی هم کتابخانه ملی. اکثر روز ها اگر از ساعت ۱۰-۱۱ به بعد برویم، هیچ جایی برای نشستن نیست. سه شنبه ساعت حدود های ۱۱، تقریبا تمام سالن های کتابخانه ملی به آن عظمت پر شده بود. واقعا ملت دارند خیلی درس می‌خوانند! به قول رییس جمهور قبلی نه قبلیش، «چههههه خبرشووونه؟»

  • سایه