پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال ۱۰ سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

ریحانه ۱۷ ساله ام.

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۴ ق.ظ

پست هایی که به ذهنم می‌آید را حواله می‌کنم به زمانی که لپ تاپ رو به رویم باشد و با خیال راحت تایپ کنم. ولی نمی‌شود، نمی‌رسم، گاهی هم کلمات را یادم می‌رود. فلذا امروز گفتم دیگر مهم نیست اگر لپ تاپ دم دستم نیست، با همان گوشی تایپ می‌کنم. از بی پستی بهتر است!

امروز موقع رفتن از مدرسه - بعد از تمام شدن کلاسم و گرفتن امتحان میان ترم از بچه ها، خانم شین - معاون مدرسه که دخترش، ریحانه، دانش آموز خودم است، مرا چند لحظه ای نگه داشت و گفت که از من کمکی می‌خواهد. قبل هر چیز بگویم که ریحانه بسیار دختر باهوشی ست، زرنگ است و حواس جمع. تا جایی‌که یادم است، تقریبا تمام نمراتش را کامل شده. البته از آن بچه های روی مخ خر خوان نیست ولی درسش را هم درست و حسابی می‌خواند.

مامان ریحانه گفت ریحانه شما را به عنوان معلمش خیلی دوست دارد. هم از جهت درسی و تحصیلی شما را قبول دارد، هم از جهت پوشش! گفت ریحانه قبلا چادر سرش می کرده و الان بخاطر تمسخر بچه ها آن را کنار گذاشته. حتی نماز هایش را در خانه می خوانَد، چون چند بار موقع وضو گرفتن در مدرسه بچه ها به او تیکه انداخته اند. گفت الان که شما را دیده، چند بار به من درباره‌ی شما و رفتارتان و حتی پوشش‌ و لباس ها و مانتو هایتان گفته و تعریف کرده و نظرش تقریباً عوض شده. گفت که از من می‌خواهد هم در این زمینه و هم در زمینه تحصیلی اگر کاری از دستم بر می آید برای ریحانه انجام دهم و در آخر هم اضافه کرد که دخترش را در این روزگار به امام زمان سپرده.

صحبت های خانم شین، صحبت های یک معاون مدرسه‌ی پر توقع نبود. صحبت های یک مادر نگران بود که دلش از قرار گرفتن دخترش بین بچه هایی با موهای رنگ کرده و ناخن های بلند و مانیکور شده کمی نا آرام است. البته که بالاخره نمی‌شود بچه‌ها را فقط در محیط های خاص و استرلیزه و متفاوت با اکثر جامعه بار آورد و نگه داشت، اما در این سن تأثیرپذیر و حساس به نگرانی مادر ریحانه حق می‌دادم. گفتم اگر در حین کلاس ها کاری از دستم بر بیاید حتما انجام می‌دهم. البته راستش قصد ندارم کار خاص و عجیب غریبی کنم. فقط می‌خواهم بگذارم محبت و زمان کار خودشان را بکنند. من آدم خاصی نیستم. اینکه ریحانه من را دوست دارد صد البته که از خوب بودن خودش نشأت می‌گیرد که این چنین نسبت به بقیه محبت دارد. ولی به کسی کمک کردن و تغییر مثبتی در کسی ایجاد کردن، برایم از بهترین و با ارزش ترین چیز های دنیاست. امیدوارم وجودم حداقل برای ریحانه‌ی ۱۷ ساله‌ام مفید فایده باشد.

  • سایه
راستش حالم دارد از کنکور بهم میخورَد. دیگر وقتی مثلا پیج کاری کنکور بچه های دانشگاه را می بینم تند تند استوری ها را رد می کنم، پیج چراغ را آنفالو کرده ام. در چهارچوب کنکور دیگر نمی توانم بگنجم. از اینکه بخواهم مدام برنامه بریزم، برنامه تحویل بگیرم، اخم کنم، دعوا کنم خسته شده‌ام. بعد چهارسال حقیقتا اعتراف می کنم که خسته شده ام.
پشتیبان بودنم دارد به آخر های عمر خودش می رسد. راستش کمی حالم دارد از کنکور بهم می‌خورَد. دیگر نمی‌توانم استوری و پیج های کنکور را تحمل کنم. پیج چراغ را آنفالو کرده‌ام. کماکان عاشق بچه ها هستم، عاشق شنیدن حرف هایشان، عاشق اینکه خواهر بزرگترشان باشم. ولی دیگر نمی‌خواهم برنامه بریزم، برنامه تحویل بگیرم، درصد ها را بالا پایین کنم، از رتبه مواخذه کنم، دلم می‌خواهد بگویم سلامتی ات مهم تر است لازم نیست درس بخوانی! دلم می‌خواهد بگویم تو آدم ریاضی و اقتصاد خواندن نیستی آدم هنر و خلاقیتی! کنکور دارد باعث می شود حرف هایم نسبت به بچه ها را فرو بخورم. نه می‌توانم آینده‌شان را بیخیال شوم و نه می‌توانم بخاطر کنکور به آنها فشار بیخودی بیاورم. واقعا آخر های عمر پشتیبانی ام است. شاید فقط چند ماه و بعد تیر خلاص.
  • سایه

خانم ما یه چیز خارج درس بگیم؟

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۲۱ ب.ظ

امروز توی مدرسه، بچه‌های یازدهم خیلی سرحال نبودند. علت را جویا شدم گفتند دو تا امتحان داشتند و مجبور شدند ساعت ۴-۵ صبح بیدار شوند و درس بخوانند. در بین درس دادن هم همه‌ش سوالات متفرقه می‌پرسیدند: «خانم با همسرتون چند سال اختلاف سنی دارین؟» «خانم کجا آشنا شدین؟» «خانم ازدواج چه حسی داره؟» «خانم قبلش همسرتونو می‌شناختین؟» حقیقتش تمام این سوالات را با شوخی و خنده رد کردم تا اینکه یک نفر پرسید «خانم کیک مراسم تون چه رنگی بود؟» از این همه کنجکاوی شان خنده ام گرفت و گفتم اگر تا آخر درس با تمرکز و درست حسابی گوش کنند، عکس کیک مراسم را نشانشان می‌دهم. امیدوارم آنجا می بودید و می دیدید که چطور هایلایت ها و مداد و خودکار هایشان را درآوردند و با دققققت به توضیحات انواع حافظه گوش دادند و سوال پرسیدند :) آخر کلاس که گفتم درس تمام شد، به سمت گوشی ام هجوم آورده و منتظر دیدن یک عکس کیک ماندند :)

گفتم اگر برای پرسش هفته‌ی بعد درست حسابی درس بخوانند، یک عکس دیگر نشانشان می‌دهم. فکر کنم تا آخر سال بتوانم کاری کنم که همه ی نمراتشان ۱۹-۲۰ شود. بالا بردن نمره و درصد فرزندان شما، فقط با یک قطعه عکس. تضمینی تضمینی.

  • سایه

همسرم می‌گوید همیشه در بروز شده های بلاگ، اولین ستاره، ستاره‌ی خانم سایه بود! حال چه شده که حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند؟ می‌خندم و می‌گویم باید دلیلش را از خودتان بپرسید :) البته آقای همسر راست می‌گویند. مدتی ست ننوشته‌ام و دلیلش هم فقط مراسمات و درگیری مربوط به این داستان‌ها بوده. ولی مطمئن باشید این وبلاگ از فردا پس فردا به روال سابقش باز می‌گردد و دوباره ستاره‌ی خاکستری بالای پنل شما را مورد عنایت قرار خواهم داد :)

خلاصه که از این به بعد علاوه بر بقیه افراد زندگی‌ام، در این وبلاگ از یک شخص حقیقی و حقوقی به نام آقای همسایه نیز اسم خواهم برد. امید است که خدا این «هم‌سایگی» را پر خیر و برکت قرار دهد. محتاج دعای خیر شما. :)

  • سایه

۱۶۱۶

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۱۸ ب.ظ

دیروز صبح حوالی ساعت ۹-۱۰ رفتیم باغ کتاب، قسمت میز های اشتراکی مخصوص کار و بار و درس، هممممه از دم پر بود. مجبور شدیم برگردیم سمت کتابخانه دانشگاه و قاچاقی رد شدیم. البته هر دو دانشجو بودیم ولی کارت هایمان را نیاورده بودیم. کتابخانه دانشگاه هم با اینکه جای خالی داشت ولی پر از آدم بود. الان هم که خانم آکوآ در پست آخرش گفت کتابخانه ملی هم شلوغ بوده! واقعا چقدر درس می‌خوانید ملت. آفرین.

  • سایه

نشانه‌ها

جمعه, ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۳۰ ق.ظ
کلمه معجزه از «عجز» می‌آید. یعنی کاری که بشر دوپای فانی از انجام آن عاجز است (و البته از انجام چه چیزی عاجز نیست؟) پس دور نیست اگر بگویم معجزه بود. چون تنها و تنها چنین مسیری و طی کردن چنین راهی از خدا بر می‌آمد. مثل یک آیه است، مثل یک نشانه، شبیه آنهایی که بعدش می‌توان اشهد خواند و مسلمان شد، از آنهایی که می‌توان فیلسوف آتئیست را خداپرست کرد، مثل همان شتری که از دل کوه پدید آمد یا آن مرده‌ای که زنده شد یا شبیه شکافته شدن دریا. همینقدر عجیب، همینقدر غیر معمول. ای از جمال حسن تو عالم نشانه ای/ مقصود حسن توست و دگرها بهانه ای ... سبحان الله و بحمده ...
  • سایه

نقطه، سر خط ‌

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ق.ظ

ای خداوندی که فضل و بخشش‌ت بر بندگان دائمی ست، هر شروعی بدون نام و یاد تو باشد ابتر و ناقص است و اگر بخواهیم با بار گناهانمان چیزی را شروع کنیم یا ادامه دهیم، خیر و برکت در این زندگی جاری نمی‌شود.

پس اجازه بده امشب - دقیقا همین امشب اول بگویم: بسم الله الرحمن الرحیم و با نام تو و یاد تو شروع کنم، دوم تقدیست کنم و تو را از هر چیز منزه بدارم و بگویم: سبحان الله و بحمده، سوم از تو بخواهم ما را ببخشی و بیامرزی و پررو بازی هایمان را زیر سیبیلی رد کنی، یعنی در واقع: ربنا اغفرلنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و چهارم از تو طلب کمک و یاری کنم در راه های پر پیچ و خمی که جز تو کسی حافظ ما در آن راه ها نیست: و ثبِّت اقدامنا و احفظنا ... انک انت الغفور الرحیم ...

  • سایه

و طبق معمول: خیر است.

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۳۷ ق.ظ

مامان همیشه می‌گوید خواب های بعد از سحر، [اگر چرت و پرت نباشند] خواب های صادقه هستند. یعنی خواب هایی که بعد از نماز صبح دیده شوند. ظاهراً قبل از نماز شیطان کمر همت می‌بندد به هر ضرب و زوری شده ما را خواب نگه دارد و یکی از این راه‌ها رویاهای چرت و پرتی ست که می‌بینیم. امروز بعد از نماز در جایم دراز کشیدم، نمی‌خواستم بخوابم ولی چشم‌هایم کمی گرم شد و از مغزم دستوری مبنی بر کامل بستنشان مخابره شد. گوش کردم. خواب دیدم یکی از دایی‌ها و زندایی هایم برای همین دو سه روز آتی به خانه ما آمده‌اند. خانواده خودمان و مادربزرگ هایم هم بودند. خانه کمی شلوغ بود. توی حال رفتم و صندلی به صندلی با آدم‌ها سلام و احوال پرسی کردم و دست دادم. روی یکی از صندلی ها آقاجون - پدربزرگ پدری مرحومم - نشسته بود و میوه می‌خورد. در خواب متوجه شدم که نمی‌توانم با آقا دست بدهم و او فوت کرده. از صندلی‌اش عبور کردم و دوباره به صندلی دیگری رسیدم که علی دایی - دایی ام که سال ۹۹ فوت کرد - رویش نشسته بود. فهمیدم به او هم نمی‌توانم دست بدهم یا حتی سلام کنم.

خوابم تمام شد. به همین سادگی. ولی واقعی بود. در طول عمرم این تنها خوابی ست که مطمئنم زاییده‌ی ضمیر ناخودآگاهم نیست. تا به حال پدربزرگ و دایی‌ام را بعد از فوتشان در خواب ندیده بودم. برای مامان که تعریف کردم، لبخند زد و گفت آنها دلشان پیش توست و برایت دعا می‌کنند. امیدوارم همینطور باشد.

  • سایه

چهارشنبه ۰۰ بامداد.

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۱۲ ق.ظ

آمدم بنویسم: «تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم» که دیدم امروز از نماز صبح بیدارم و کلی هم کار کرده‌ام و خسته‌ام. پس احتمالا بعد اینکه چندکار دیگر انجام دهم بیهوش شوم و تا صبحدم قدم زدن و مفاخره با آسمان و اینها کلا کنسل است و خیلییی خوابم می‌آید. ولی علی الحساب می‌توانم بگویم «سحر کرشمهٔ چشمت به خواب می‌دیدم، زهی مراتب خوابی که به ز بیداری‌ست ...» تا چشم‌هایم را ببندم و ببینم که چه می‌شود ...

  • سایه

تناقض زمانی

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ب.ظ
برای شما هم روزها، هم خیلی زود و هم خیلی دیر می‌گذرند؟
  • سایه