پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

کمی از امروز

شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۶ ق.ظ
امروز خبر فوت یکی از همکار هایم را شنیدم. ریحانه ی ۲۴-۲۵ ساله. قلبم تکه تکه شد. هر وقت در طول روز یادش میفتادم، دلم می لرزید. ریحانه پارسال مسئول پایه نهم بود. توی دفتر دبیران می دیدمش، سلام و احوال پرسی می کردم. تابستان امسال آخرین باری بود که ریحانه را دیدم. هر وقت این طور خبر ها را می شنوم، از خودم می پرسم اگر به او می گفتند تاریخ رفتن ات از این دنیا ۴ آذر ۱۴۰۰ است چه حسی می داشت؟ اگر به من می گفتند چی؟ اصلا به من چه تاریخی را می گویند؟ اینها همه یادآوری ست برای اینکه بدانیم مرگ نزدیک است، خیلی نزدیک. همین حوالی می چرخد. کمی ترسناک است ولی به ما بستگی دارد. مثل امتحان دادن بچه ها می‌مانَد. آنهایی که خوب دادند مدام سراغ تصحیح برگه هایشان را می گیرند و آنهایی که بد دادند از شنیدن نمره شان اجتناب می کنند. قبول دارم مثالی کلیشه ای بود، ولی درست بود. ریحانه! نمیدانم چه سفری را آغاز کرده ای و اصلا چه احوالاتی را تجربه می کنی، ولی آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست، هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ..‌.
  • ۰۰/۰۹/۰۶
  • سایه

نظرات (۲)

می دونستم می نویسین اینا رو. عینکی خوش قلب هم نوشته بود.

آه...

پاسخ:
آره واقعا آه ریحانه ... خیلی عجیب و دردناک بود ...
  • صابر اکبری خضری
  • خدا رحمتشون کنه ان شا الله... تاثربرانگیز و تلگنرآمیز بود... ان شا الله همه مون عاقبت به خیر باشیم و ایشون هم با خوبان عالم محشور بشن.

    پاسخ:
    خدا واقعا رحمتشون کنه، سلامت باشید ان شاء الله واقعا ...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">