پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

بله دیر زمانی ست که چیزی ننوشته ام، اگر راستش را بگویم دوست قدیمی آبی من، دلم برایت تنگ شده. گاهی حال نوشتن پیدا می کنم اما کلمه هایم گنگ و نامفهوم در نطفه خفه می شوند. از کجا برایت بگویم؟ از چه بنویسم؟ مثلا می توانم از اینجا شروع کنم: سووشون را خواندم. در جمعه ای که هوای پاییزی داشت و نسیم بین کتاب ها و لیوان قهوه و چیز کیک توت فرنگی و پیراهن او می پیچید و به مشامم می رسید، صفحه اول را باز کردم و 10 روز بعد، شب هنگام وقتی ساعت هنوز به 3 نرسید آن را به اتمام رساندم. سووشون زیبا بود و بسیار شبیه "زندگی". از سیمین دانشور ممنونم که چنین تجربه نابی را برایم رقم زد. امیدوارم باز هم به چنین کتاب هایی برسم.
بله وبلاگ قدیمی ام، امروز سر کلاس یازدهم 1 از درون مثل اسپند بالا و پایین می پریدم و نگران بودم که درس 4 - مبحث انواع حافظه را نفهمند که دیدم نصف کلاس خموده و خسته سرشان را گذاشته اند روی میز و خوابیده اند. بی توجه، بی اهمیت. بی هیچ حرفی و در کمال آرامش از کلاس رفتم، نمی دانم اقدامم عجولانه بود یا بالغانه، معاون آموزشی را صدا کردم و گفتم اگر می شود وضعیت کلاس را ببینید. اعتراف می کنم یک قسمتی از کارم بخاطر این بود که خودم را مبرا کنم، که بگویم من تمام تلاشم را کرده ام و فقط بچه ها همکاری نمی کنند. دو سال گذشته در مجموع پایه های دهم و یازدهم 15 دانش آموز بیشتر نداشتم (چون تعداد دانش آموز ها کم بود) و امسال فقط در یک مدرسه قریب به 100 دانش آموز دارم. انرژی ام گرفته می شود و کمی از شور و نشاطم برای تدریس کم شده ... ارتباط و دوستی با بچه ها تمام این سه سال عشق من و انگیزه من برای بیداری ساعت 6 صبح بوده. و حالا حس می کردم در کلاس 11/1 با وارد کردن معاون آموزشی هر چه پل برای ارتباط و دوستی و صبوری با آنها گرفته بودم را خراب کرده ام. حالا شده ام آن معلمی که فحش خورش ملس شده، پشتش حرف می زنند و روانشناسی دیگر درس مورد علاقه کلاسی دوست داشتنی پایه یازدهم برایشان نیست. مهم نیست. فعلا استرس بازی امشب را دارم. در عین حال که میدانم شانس صعودمان زیاد نیست ولی امیدوارم و خب آدمی به امید زنده است. شادی و خنده مردم اشک به چشمانم می آورند و خدایا، می شود یک بار دیگر آن شادی شب بازی ایران - ولز را به مردم کشورم تزریق کنی؟ ... 
  • سایه

ساعت ۱ شب نویس

شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ

احساس می کنم در حال تماشای یک دعوای خانوادگی پر سر و صدا هستم. از آن مدل دعواهای اغراق آمیز که در فیلم ها نشان می دهند و همه دارن با عصبانیت از سر و کول همدیگر بالا می‌روند. دلم می خواهد ناگهان بلند داد بزنم که تمامش کنید و یکهو همه ساکت شوند! دلم می خواهد همه چیز آرام شود، عقلانیت بر فضا حاکم باشد، دلم می خواهد این حجم از خشم را یک جا جمع کنیم و بعد بسوزانیم و خاکسترش را هم به باد دهیم تا تمام شود. دلم نمی خواهد استوری بگذارم، دلم نمی خواهد استوری ها را ببینم، اینستاگرام تهوع آور شده، صدا و سیمای ملی؟ منزجر کننده، ایران اینترنشنال؟ کثیف و دو رو، بی بی سی؟ آتش بیار معرکه.

 به قول سلمان کدیور، حب و عشق افراطی به نظام یک سری را کور کرده و کینه و نفرت فراوان، عده ای دیگر را. چرا این آتش و این جنگ و این بحبوحه را نمی بینید؟ 

  • سایه

چند روزی ست ساکن خانه خودمان هستیم. «خانه خودمان» هنوز هم واژه قریبی ست که طول می‌کشد به آن عادت کنم. گاهی از آرامش خانه و کسی جز خودم و آقای همسایه کسی خانه نیست لذت می‌برم، گاهی هم حس می‌کنم چقدر دوست دارم این خانه شلوغ و پر هیاهو باشد و ناچارا صدای تلویزیون را چاشنی سکوت خانه خالی می‌کنم. [مخصوصا وقت‌هایی که آقای همسایه خانه نیستند.]

اولین روز رسمی از خانه خودمان بودن، اینطور گذشت که از در ماشین لباسشویی وسط شست و شو، یکهو آب ریخت کل کف آشپزخانه و یکی دو ساعت درگیر پاک کردن آب ها بودیم و بعد هم چاه حمام - به دلیل گیر کردن مصالح ساختمانی در آن هنگام ساخت و ساز خانه - گرفت و کف حمام استخری از کف و صابون درست شد و ماکارونی ام هم نزدیک بود که تبدیل به خمیر بشود. شکر خدا همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزی که ماند، خاطره اش بود.

خدایا! خانه، خانواده و حریم امن و خصوصی آن تدبیر تو برای تنظیم روابط انسانی بود. تو خواستی که از تشویش ها و تکثر ها و اضطراب ها به دور باشیم و به جای تشکیل روابط دیگر، «ازدواج کنیم» و حقیقتا دمت گرم. ایده‌ی خیلی خوبی بود رییس.

  • سایه

به رسم همیشگی؛ ۱ تا ۵.

شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ب.ظ

۱. میخواهم دنبال یک پزشک متخصص در حوالی خانه‌مان بگردم. گوگل فیلتر است، فیلتر شکن ها هیچ کدام کار نمی کنند. حتی سایت نوبت دات آی آر هم به سختی بالا می آید. کاش حداقل گوگل را برای مردم می گذاشتید. شاید یک نفر کار واجبی داشته باشد!

۲. دیروز صبح که در خانه خودمان از خواب بیدار شدم، دکمه وای فای گوشی را زدم که وصل شود. هر چه منتظر ماندم دیدم کانکت نمی‌شود. تازه یادم افتاد ما زوج جوان هنوز برای این خانه وای فای نگرفته ایم و این حرکتِ روشن کردم وای فای برای خانه پدری بود :) خنده ام گرفت و نت گوشی را روشن کردم.

۳. عروسی با تمام اتفاقات ریز و درشت‌ش - مثل ضرب دیدن شانه و سر سحر و دیر رسیدن مامان ها به مراسم - خوب پیش رفت. تمام تلاشم را کردم که به خودم و بقیه خوش بگذرد و تفاوت بین فامیل مادری و فامیل پدری را یک جوری پوشش دهم. خاطره خوبی از شب مراسم برای خودم ماند. شکر خدا. امیدوارم برای بقیه هم همینطور باشد.

۴. روز عروسی، همان اسمارتیزی که روز اول دیدار [روز دیدار توی مدرسه] به آقای همسایه داده بودم را آوردم که با آن عکس بگیرم. دختر، زمان مثل برق و باد میگذرد. یک سال و چند ماه از آن روز گذشته؟ تایم فلایز.

۵. نشسته ام به سینک آشپزخانه نگاه می‌کنم. ظرف ها آه می‌کشند.

  • سایه

گفتار های مثلا عروس در آرایشگاه

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۲۷ ب.ظ

توی آرایشگاه نشسته ام، منتظر آقای همسایه که بیاید دنبالم. به هیچ کس در آرایشگاه نگفتم که عروسم. مثل یک فرد عادی معمولی ترین پکیج را انتخاب کردم. پکیج های عروس دو سه برابر این قیمت دارند و راستش اصلا دلم نمی خواهد برای چنین چیزی هزینه کنم.

دیشب مامان پیشم خوابید. بغلم کرد و گریه کرد. من هم گریه کردم (که البته طبیعی است چون جایی که مامان سرسختم اشک بریزد من قطعا بیشتر گریه می کنم). مامان اسم دیشب را گذاشته بود «آخرین شب من به عنوان دخترِ این خانه». به خودی خودی غم‌انگیز است. دل آدم می گیرد. ولی خب مامان را مطمئن کردم که در هفته هزار دفعه پیشش می‌آیم و یک شب هم اصلا مجبورم آنجا بمانم (البته با همراهی آقای همسایه) چون ساعت ۷:۳۰ صبح مدرسه کلاس دارم و از سمت خانه خانم سایه و آقای همسایه ابدا سر وقت نمی رسم.

قرار است بروم خانه خودمان و لباس عروس را آنجا بپوشم و خانم سپیدار هم در نصب تور کمکم کند.[چون اگر میخواستم تور را به آرایشگاه بدهم، دیگر قبول نمی کردند که پکیج عادی را انتخاب کنم]

باورم نمی شود که بعد از مراسم باید در خانه‌ی «خودم و آقای همسایه» بمانم. هنوز باور نکردم که آنجا، با آن فرش قرمز و مبل های راحتی کرم رنگ و گلدان های پتوس کنار تلویزیون، خانه من است. خانه ماست. احساس می کنم هنوز آمادگی ندارم هر شب برای دو نفر غذا درست کنم. اصلا بلد نیستم! دقیقا چند شب در هفته می توان املت و پوره سیب زمینی خورد؟ شما میدانید؟

  • سایه

۱ تا ۵

يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۹ ب.ظ

۱. دندانم عفونت کرد، بدجور. فک و غدد لنفاوی‌ام درگیر شد و سه تا پنی سیلین و چهار برگ قرص نصیبم شد. نمی‌توانستم بجوم و غذا بخورم، حتی نمی توانستم درست صحبت کنم و یکشنبه هفته گذشته انگار تاب تحمل سختی را از من ربوده بودند. در ماشین جلوی درمانگاه برای زدن پنی سیلین سوم نشسته بودم و کنار همسرم گریه می کردم که فردا چطور با این دندان ناقص بروم سر کلاس دهم. چطور صحبت کنم؟ چطور سه روز متوالی بروم سر کلاس در حالی که فک‌م برای صحبت کردن درد می کرد.

۲. شنبه گذشته حوالی درمانگاه با خانواده توی ماشین بودیم و شیشه ها پایین بود. بقایای گاز اشک آوری که مامورها زده بودند همه را به اشک و سوزش چشم و سوزش حلق و گلو انداخت.

۳. کلاس دوشنبه و چهارشنبه را گذراندم. به آن اندازه که می خواستم عالی نبود ولی از فاجعه‌ای که تصور می کردم هم بهتر بود. چهارشنبه در راه رفتن به خانه خودمان تلگرام را باز کردم و دیدم یکی از بچه‌ها توی گروه همکلاسی های دبیرستانم نوشته که فرزانه پزشکی، معلم دبیرستانم در یک تصادف فوت شده. تمام راه در اسنپ حالم دگرگون بود. من به فرزانه پزشکی وابستگی عاطفی خاص و ویژه ای نداشتم اما از او بسیار آموختم. او بخش پررنگی از خاطرات سفر جنوب من بود. او و داستان زندگیش همیشه برای من قابل احترام و خاص بود. و حالا با مرگ او، تصویرش از جلوی چشمم کنار نمی رفت. نمی دانم چرا ولی متاثر و غمگین شده بودم و این غم تا چند روز از گلوی من دست هایش را بر نداشته است.

۴. از فضای توییتر بیزارم. به معنای واقعی کلمه بیزار. جو مزخرف و متوهمی آنجاست. ولی جدای از اینها من در عین اینکه می توانم تمام خشم و عصبانیت و هیجان فضای شهر را درک کنم، در عین حال هم میتوانم این مدل کنش‌گری اجتماعی را بی منطق و بی عقلانیت خطاب کنم. در عین اینکه واقعا برای همه چیز غصه‌ام می شود، در عین اینکه با دیدن تصویر حامد اسماعیلیون و تصور زدن هواپیما و خانواده مهسا امینی و برخورد های گشت ارشاد و این همه اسلام زدگی و این قدرت طلبی و چشم های کور و گوش های کر، درد به تمام قلبم هجوم می آورد، در عین حال هم می خواهم اغتشاشات اخیر را محکوم کنم. متناقضم. متناقض. حتی هیچ کس را به طور مطلق قبول ندارم. هیچ کس را.

۵. دلم نمی خواست کارت عروسی می داشتیم. دلم میخواست همه را مجازی دعوت می کردیم و یک اقدام مثبت انجام می دادیم. حتی خانواده ها هم همراهند اما دقیقا چرا باید به یک نفر بابت اینکه به او «کارت فیزیکی» داده نشده بربخورد؟ مگر دعوت نامه سازمان ملل است؟

  • سایه

از امروز

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۲۴ ق.ظ

دیشب دو ساعت تمام با گروهی از بچه‌های هم ورودی مان بحث کردم که این اقدامِ «کنسل کردن جشن فارغ‌التحصیلی درست شب قبل از مراسم» واقعا غیر مسئولانه است و باید فکر بچه‌هایی که از شهرستان می آیند را بکنیم و اگر هم می خواهید مطالبه گری سیاسی‌ای داشته باشید بسم الله! یک جوری که آتو دست کسی ندهید مطالبه تان را هم انجام دهید. [دیگر نگفتم حداقل نظر بچه های دیگر را جویا شوید.] و آخر هم قبول نکردند و رای گیری هم به نفع آنها شد.

صبح امروز ساعت ۱۰:۴۰ با این پیام در گروه مواجه شدم که «ما نباید این فرصت را از دست بدهیم و عقب بکشیم. پس باید جشن را برگزار کنیم!» و دلم خواست همانجا سرم را بکوبم به کمد. القصه، اولش در گروه گفتم اینکار توهین خالص به شعور و برنامه بقیه بچه‌هاست و من نمی آیم و این جشن هم رسمیت ندارد و این حرف‌ها، اما دست آخر وقتی بچه های دیگر گفتند ما می‌آییم من هم رفتم دانشکده.

مجال تعریف کردن بحث هایی که آنجا پیش آمد نیست اما بالاخره با تعداد نصف ورودی مان توی تالار کوثر نشستیم و تندیس هایمان را گرفتیم و سوگندنامه خواندیم و خلاص.

دو روز قبل مراسم دوربینم را بردم دانشکده و از بچه ها فیلم ضبط کردم. یکی از سوال ها این بود که اگر به چهار سال قبل برمیگشتی، باز هم این رشته و این دانشگاه را انتخاب می کردی؟ جواب من این بود: بله! ، امروز جواب قاطع «بله» ام را مرور کردم. واقعا چقدر خود را متعلق به این دانشگاه و دانشکده می‌دانم ؟ مگر نه اینکه آنجا که دلت هست تو متعلق به همانجایی؟ و من چقدر دلم در دانشکده روان با آن فضای مرده و بی روحش جا مانده بود؟ چقدر آنجا پذیرفته شده بودم؟ چقدر کامل کننده پازل بزرگ دانشکده روان بودم؟ نمی‌دانم.

جوابم برای بازگشت به چهار سال پیش و انتخاب دوباره اینجا کماکان «بله» است اما از این بعد «نه». به قول متن امروزی که یکی از بچه‌ها روی سِن خواند: «ما موازیانی بودیم که در نقطه ای به اسم مهر ماه ۱۳۹۷ در دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران به هم متقاطع شدیم» این تقاطع ها هم نقشه اوس کریم است و ما که باشیم رویش ان قولت بیاوریم. اما اگر می شود ادامه نقشه را طوری بریزیم که خط ما کمی کج شود و برود ولنجک روی قله دانشکده روانشناسی بهشتی‌ای، یا دهکده المپیک دانشگاه علامه ای چیزی ...

  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۲۴
  • سایه

خالی کردن هیجانات منفی.

سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۰۰ ق.ظ

نمیدانم چه بگویم و از کجا بگویم. امروز مقادیری خشم و عصبانیت تجربه کردم که دلم می خواست کله ام را بکوبم به دیوار. از همکلاسی هایی که همه چیز را سیاسی می کردند و هیچ درک متقابلی از فضای کلی کلاس و تفاوت آدم ها نداشتند داشتم دیوانه می شدم. از تصمیم های غیر مسئولانه شأن برای کنسل کردن جشن فارغ‌التحصیلی ساعت ۹ شب قبل مراسم هم به غایت عصبانی بودم. می خواستند بروند جلوی سر در دانشگاه بیانیه بخوانند و وقتی دانشکده گفته بود که مسئولیت همه کار ها به عهده خودتان است، ناراحت و عصبانی شده بودند و گفتند ما اصلا در جشن شرکت نمی کنیم. از بی منطقی هایشان حالم بد می شود.

از این همه جهالت و نفهمی و قدرت طلبی، از این تصمیمات غلط حاکمیت، از ماله کشی و سکوت آدم ها عصبانی می شوم. عصبانیت بقیه آدم ها که حتی علقه ای به دین و انقلاب ندارند که بیشتر قابل درک است. نمی گویم درست است، اما قابل درک است. امروز یکی از دوستانم استوری کرد :« من نمی توانم همزمانی این اتفاق را با اربعین اتفاقی بدانم. آن هم وقتی جمع کثیری از مذهبی ها خارج از ایران هستند و اینترنت ندارند و نمی توانند واکنش نشان دهند!» و از این حجم از توهم حالم بد شد و میوتش کردم. عصبانیم، بله. حجاب انتخاب من است ، واقعا و قلبا دوستش دارم، کاش آقایان تقاص نفهمی هایشان را از ما و این انتخاب دلی‌مان نگیرند.

دلم برای دین و انقلابی که پسوند اسلامی گرفته می سوزد، دست چه کسانی افتاده. نمیدانم فیلم اعتراضات امروز را دیده اند یا نه، بسیاری از آدم ها بی حجاب در حال تظاهراتند. یعنی عاملی که می خواستی باعث ترویج حجاب - و بهتر بگویم برخورد قهری با بدحجابی و بی‌حجابی و تادیب آنها باشد - دارد نتیجه‌ی عکس می‌دهد. درک کدام قسمت این مفهوم سخت است؟ آه. عصبانیم. از این همه مغلطه و سفسطه و حرف های بیخود و انفعال های منفعت طلبانه و ماله کشانه حالم بهم می خورد. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.

  • ۴ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۴:۰۰
  • سایه

من در میان جمع و .

سه شنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۲۰ ق.ظ
اشک و حسرت در فراق راه رفتن در طریق و رسیدن به عمود ۱۴۰۷ را نمی فهمیدم تا سه سال پیش در آن راه قدم زدم. دلم پر می کشد در نجف و بعد عمود به عمود مشایه را طی می کند، قلبم در هر موکب است، در هر کوله پشتی، کنار هر کودک عراقی، همراه بوی نان تازه صبحگاهی و خورشت های وقت ناهار. قلبم رو به روی گنبد خم شده و سلام می دهد. دلم تهران نیست، در مسیر مترو صادقیه به سمت فرهنگسرا نیست، توی تاکسی و کلاس رانندگی و خرید نیست، فقط جسمم اینجاست و خب، تو لطفا دلم را در کربلا از من بپذیر ...
  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۰۴:۲۰
  • سایه

افکار ۴ نیمه شب

سه شنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۰۷ ق.ظ

یاد تو قلب انسان را در نیمه هایی از شب آرام می کند و همه چیز دست توست، رییس تویی و هر چه تو بخواهی همان می شود. دلشوره ها و نگرانی ها همه از نبود یاد توست. جهان چه غلطی می تواند بکند وقتی تو نخواهی؟ و چه کسی می تواند در مقابلت بایستد وقتی تو چیزی را خواسته ای؟ دست ما را بگیر، دوستت دارم، سبحانک، انی کنت من الظالمین.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۰۴:۰۷
  • سایه

doctors

سه شنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۴۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۴۲
  • سایه

۱۷۱۸

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۵۸ ب.ظ

۱.نمی‌دانم مادرم چطور ۲۰ و خورده ای سال است که هر روز صبح تا بعد از ظهر سر کار می رود. نزدیک به ۸-۹ روزِ کاری ست [با حساب تعطیلی ها تقریبا سه هفته] از صبح تا ساعت ۱ می روم پایگاه و دوست دارم زودتر ۱۴-۱۵ روز کاری که قرارداد بستم. به آزمون تسلط پیدا کرده ام، امروز حساب کردم دیدم نزدیک ۸۰-۹۰ بچه دیده ام و با آنها مصاحبه کرده ام و دیگر حوصله ام سر می رود :) نمی‌دانم این بخاطر این است که کلا کار ازمونگری و روان‌سنجی خسته کننده است یا من زیاد از حد در کار تنوع طلبم! نمی‌دانم هر چه هست، مثلا یک کاری مثل تدریس خسته ام نمی کند. نکند کار بالینی همینقدر خسته‌کننده باشد؟

  • ۱ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۵۸
  • سایه

Firsts

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۴۹ ب.ظ

چند روز گذشته چند تا از اولین های عمرم را تجربه کردم: اولین دیدن شهاب سنگ در تمام عمرم، اولین سفر خانوادگی با آقای همسایه، اولین شب که کنار دریا دراز کشیدم، اولین بار که در جنگل خوابیدم (!) و چیز هایی از این قبیل.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۴۹
  • سایه

بغلی

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۲ ق.ظ

امروز از یکی از بچه ها در مورد خوابیدن پرسیدم، گفت:«وقتی خوابم میاد میرم بابامو بغل می کنم و می خوابم، آخه بابام خیلی گرمه» :)))

  • ۱ نظر
  • ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۲
  • سایه

از رنجی که می بریم

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۹ ب.ظ

مثل خر توی سرم افتاده ارشد، کودکان استثنایی بخوانم.

  • ۳ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۹
  • سایه

حرکت

جمعه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۵۹ ق.ظ
جرئت اینکه جلوی ظلم بایستم را از تو گرفته ام. البته از تو که نه، از خدای تو ولی تو واسطه ای نیکو بودی بین من و خدا. البته جلوی ظلم ایستادن یک چیز صفر و صدی نیست. یعنی نمی توانم بگویم من همیشه جلوی ظلم می ایستم یا هیچ وقت این کار را نمی کنم. فکر می کنم همه ما گاهی رگ جرئت ورزی و مطالبه گری مان می زند بیرون و گاهی نه. بیشتر یک طیف است و تو مرا به آن سمت ظلم نا پذیر بودنِ طیف هل دادی. چهارشنبه که برای دومین بار بخاطر کار ازمونگری به کلاس ورزش نرسیدم، زنگ زدم به مسئول پایگاه. جدی و قرص و محکم. گفتم از شنبه حتی یک دقیقه بیشتر توی مدرسه نمی مانم و باید برای این بی نظمی مزخرفی که بوجود آورده اند فکری کنند. موقع زنگ زدن یاد تو افتادم، مطمئنا می‌گفتی این کار آنها [که بیشتر از زمان طی شده به آزمونگر ها کار می سپارند] مصداق بارز ظلم است. پس زنگ زدم. زنگ زدم که اگر بعد ها بچه‌ای خدا به ما داد، بتوانم به او بگویم که زیر بار حرف زور نرود. بتوانم دختر مودب و در عین حال جرئت مند تربیت کنم. زنگ زدم، چون صدای تو توی گوشم طنین می انداخت و این، برای من که گاهی هر چه می شد صدایم در نمی‌آمد، قدم بزرگی بود!
  • ۱ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۵۹
  • سایه

در ضمن اینکه یادآور میشم اونلی گاد کن جاج

جمعه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۳ ق.ظ

امروز در حین گرفتن آزمون از دختربچه ای ۵ ساله، در سوالی که در مورد شیشه بود بچه گفت: شیشه برای اینه که وقتی زن و شوهر ها با هم دعوا می کنن، می زنن اونو می شکونن و بعد تیکه هاش رو جمع می کنن و عذرخواهی می کنن.

جواب بچه شاید به جواب واقعی سوال نزدیک نبود اما قابل تامل بود. جدای از فرایند ازمون، ازش پرسیدم: «تو تا حالا زن و شوهری رو دیدی که این کار رو کنن؟» و سرش را به نشانه منفی تکان داد. [و نمی دانم چقدر راست بود.] اول که شنیدم برای یک دقیقه ذهنم رفت پیش پدر و مادرش و اینکه شاید از نزدیک شاهد چنین چیزی بوده. بعد اما فکر کردم شاید چنین صحنه ای را کوچه و خیابان دیده یا در یک فیلم یا از زبان دوستش شنیده. نمی شود در همان لحظه با یک جمله پی به شرایط کودک برد.

و همین سختی کار کسی ست که انسان ها را - فردی، جمعی، جامعه‌شناسانه، مردم شناسانه یا روانشناسانه - بررسی می‌کند. انسان هزار تا جنبه و تاریخچه و شرایط و شخصیت و ویژگی های روانشناختی و فیزیولوژیکی دارد که باید بررسی بشود تا شاید بتوان در مورد یک مشکل، اظهار نظری «غیر قطعی» کرد. آنوقت بعضی از هم‌رشته ای های من تا مراجع وارد اتاق می شود برچسبشان را در می آورند و صاف روی مراجع می‌زنند: «افسرده»، «بیش فعال»، «دارای فوبیا»! چقدر ما انسان ها احمقیم اگر فکر کنیم همه چیز به همین سادگی ست.

  • ۲ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۳
  • سایه

۱۷۱۲

سه شنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ق.ظ

یکی از مراجعین*م - یک پسر بچه ۷ ساله - آمد نشست روی صندلی. تا قسمت کد ملی و تاریخ تولد و اینها را پر کنم، برای اینکه فضا ساکت نباشد و شروع به ارتباط گرفتن کنم بعد از سلام و احوال پرسی گفتم «خببببب چه خبراااا؟» با لحن ساکتی گفت: «پام قبلا شکسته» و یکهو شلوارش را از پهلو پایین کشید تا جای بخیه بزرگ روی پایش را ببینم! گفتم لازم به نشان دادن نیست و بعد دلیل شکستگی را پرسیدم. در نهایت هم بخاطر عدم تطابق سنی ارجاعش دادم و اصلا آزمون نگرفتم، ولی والدین عزیز! اوصیکم به تربیت جنسی و آموزش حفظ حریم بدن. من آزمونگر هوشی بودم که کودکی بی محابا با اولین سوال، جلوی من شلوارش را پایین کشید، فلذا خطری او را تهدید نمی کرد، اما در آینده چطور؟ می توانید این را تضمین کنید؟


*اینکه می گویم «مراجع» منظورم به آن معنای «مراجع-روانشناس» نیست. ولی نمی دانم دیگر چه نامی باید برای آن بگذارم و خب توی این پایگاه، همه بچه ها را «مراجع» خطاب می کنند!

**این پست ها را که می نویسم، دل خودم می لزرد که حالا خودت چه پخی هستی و چه گلی می خواهی به سر تربیت فرزندت بزنی؟ :) حقیقتش منظورم سرزنش مادر آن بچه نبود، منظورم فقط این بود که تربیت جنسی چقدر مهم است و تیپیکال خانواده ایرانی چقدر نسبت به این موضوع بی توجه!

  • ۲ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۴۴
  • سایه

آزمونگر اتاق شماره ۳

يكشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ب.ظ

چهارشنبه اولین روز کاری ام به عنوان آزمونگر غربالگری تحصیلی بود. بچه های ۶-۷ ساله بعد از سنجش شنوایی و بینایی پیشم می آمدند تا ازشان تست بگیرم و ببینم که آیا نیاز به ارجاع تخصصی دارند یا نه. قبل از اینکه اولین مراجعم در بزند و بیاید تو، کمی استرس داشتم :) مخصوصا که چند تا از وسایل مربوط به تستم توی کیف مربوطش نبود و هر چه زنگ می زدم اداره آموزش پرورش استثنایی که برایم یک پک دیگر بفرستند، قبول نمی کردند. آخر سر مسئولش گفت که چه طور وسیله ها را جایگزین کنم و من با قلبی که تند تند می زد، منتظر شدم اولین جوجه به همراه مادرش وارد اتاقم شود. همین که اولین تست را شروع کردم به کل اضطراب و استرس و همه چی از یادم رفت :) شدم یک سایه‌ی مسلط که حواسش به همه چیز هست :) و وقتی تایم مرکز تمام شده بود اصلا نفهمیدم ۴-۵ ساعت چطور گذشت!

ارتباط با بچه ها و تجربه سر و کله زدن با انواع مختلفشان را دوست دارم. مثلا یکی از مراجعینم اضطراب جدایی داشت، یکی دیگر نیاز به ارجاع تخصصی هوش داشت، یکی دیگر به طرز بامزه ای مردانگی اش را جلویم بروز می‌داد و موقع جمع کردن وسیله ها با لحن جدی‌‌ای می گفت :«تو جمع نکن خسته میشی، بسپار به من»!

خلاصه که اینطور :)

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۰۴
  • سایه

ولمون کن بریم زن :)

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ

پنج دقیقه آخر کلاس ورزش به ریلکس کردن و مدیتیشن می گذرد. مربی چراغ ها را خاموش می کند و پنجره ها را می بندد و یک آهنگ آرام با پس زمینه صدای پرنده ها می گذارد. همه چشم هایشان را می بندند و می روند توی حس ولی من یواشکی چشم هایم را باز می کنم و جلوی خنده ام را می گیرم ولی واقعا خنده دار است:) مثلا مربی یکهو با یک لحن آرام می گوید: "از خودت تشکر کن که برای خودت و بدنت وقت گذاشتی و خودتو بغل کن" :) seriously؟ :))

  • ۳ نظر
  • ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۳
  • سایه