این پست بعد مدت ها حکم زنگ زدن و در رفتن را داشت.
بله وبلاگ قدیمی ام، امروز سر کلاس یازدهم 1 از درون مثل اسپند بالا و پایین می پریدم و نگران بودم که درس 4 - مبحث انواع حافظه را نفهمند که دیدم نصف کلاس خموده و خسته سرشان را گذاشته اند روی میز و خوابیده اند. بی توجه، بی اهمیت. بی هیچ حرفی و در کمال آرامش از کلاس رفتم، نمی دانم اقدامم عجولانه بود یا بالغانه، معاون آموزشی را صدا کردم و گفتم اگر می شود وضعیت کلاس را ببینید. اعتراف می کنم یک قسمتی از کارم بخاطر این بود که خودم را مبرا کنم، که بگویم من تمام تلاشم را کرده ام و فقط بچه ها همکاری نمی کنند. دو سال گذشته در مجموع پایه های دهم و یازدهم 15 دانش آموز بیشتر نداشتم (چون تعداد دانش آموز ها کم بود) و امسال فقط در یک مدرسه قریب به 100 دانش آموز دارم. انرژی ام گرفته می شود و کمی از شور و نشاطم برای تدریس کم شده ... ارتباط و دوستی با بچه ها تمام این سه سال عشق من و انگیزه من برای بیداری ساعت 6 صبح بوده. و حالا حس می کردم در کلاس 11/1 با وارد کردن معاون آموزشی هر چه پل برای ارتباط و دوستی و صبوری با آنها گرفته بودم را خراب کرده ام. حالا شده ام آن معلمی که فحش خورش ملس شده، پشتش حرف می زنند و روانشناسی دیگر درس مورد علاقه کلاسی دوست داشتنی پایه یازدهم برایشان نیست. مهم نیست. فعلا استرس بازی امشب را دارم. در عین حال که میدانم شانس صعودمان زیاد نیست ولی امیدوارم و خب آدمی به امید زنده است. شادی و خنده مردم اشک به چشمانم می آورند و خدایا، می شود یک بار دیگر آن شادی شب بازی ایران - ولز را به مردم کشورم تزریق کنی؟ ...
- ۲ نظر
- ۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۶:۳۲