پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال ۱۰ سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

بفرمایید تو، دم در بده.

پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۴، ۰۲:۲۰ ق.ظ

حوصله نوشتن ندارم، نه که کلا حوصله نداشته باشم‌ها، فقط نمی‌خواهم بنویسم. زمانی که انگشتانم روی کیبورد جا به جا می‌شوند، یک نیرویی از انگشت‌ها شروع می‌کند به حرکت و تا اعماق وجودم می‌رود، و من اصلا این چند ماه نخواسته‌ام که به اعماق قلبم سفر کنم! زندگی در سطح هم خوب است. خودم را با مدرسه و گاهی پایان نامه و آشپزی و کار‌های خانه [قسمت مورد علاقه‌ام] سرگرم کرده‌ام. دارم عادی و معمولی زندگی می‌کنم. آهنگ غمگین گوش نمی‌دهم که همه غم‌های عالم بیاید در دلم، چاوشی پخش می‌شود سریع رد می‌کنم، پاهایم را در پاییز و زمستان روی سنگ‌های سرد خانه نمی‌گذارم و پاپوش می‌پوشم، کمربند پشمی می‌بندم که سرما به دل و کمرم نخورد، قرص تقویتی می‌خورم، ویتامین دی را گذاشتم جلوی دست که یادم نرود، مهمان دعوت می‌کنم و برایشان تیرامیسو و شیرینی‌های دست‌ساز می‌پزم، برای بچه‌های مدرسه تست و نمونه سوال درمی‌آورم، چند قسمت brooklyn99 می‌بینم، زندگی می‌کنم، در واقع رنج‌های کوچکم را گذاشته‌ام داخل یک چمدان و رویش نشسته‌ام و از همانجا جهان را نظاره می‌کنم. اجازه نمی‌دهم از چمدان دربیایند، مگر کسی از آنها زرنگی کند و به هزار حیله خودش را از چمدان نجات دهد. آنوقت دیگر کاری نمی‌شود کرد، به او تیرامیسو تعارف می‌کنم و اجازه می‌دهم همه وجودم را در بر بگیرد. نوش جانش.

  • سایه

۱۷۴۱

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ۰۴:۳۰ ب.ظ

منم لای ابرا دنبالت می‌گردم؛

تا شاید یه روز یه جا با بارون بیای بازم ...

  • سایه

Status

دوشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۴، ۰۲:۲۰ ق.ظ

مثل تهران، خشک و بی‌ثمر، قطع امید از باران و بوی خاک نم‌خورده، پیِ راه‌هایی برای بارش، غافل از اینکه خدای رحمان، هنوز دامن رحمت نگسترانده.

  • سایه

شطحیات نیمه شب.

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۵۲ ق.ظ

*این پست به معنای واقعی کلمه، شطح است. فلذا احتمالا چیز قابل فهم و خواندن‌ای نداشته باشد. از این که ستاره خاکستری بالای پنل شما را روشن کردم، عذر می‌خواهم.


به ناگاه دوربین زندگی زوم می‌کند روی تو. و انگار همه چیزهای دیگر محو می‌شود. تو تصویری و بقیه پس‌زمینه. نه که فکر کنی چیز خوبی ست ها! البته شاید اگر تو باشی چیز خوبی باشد (شاید هم نه) ولی از طرف دیگر باعث می‌شود وقتی تو نباشی، همه چیز محو و تار باقی بماند. زمینه‌ای که "سوژه‌"اش نیست. احتمالا تصویربردار با دیدن آن صفحه خالی از تو، یکهو در خلا فرو برود. مثل من. دیگر بارقه‌های سبز نور و پلن‌های دیگر جواب نمی‌دهند. حتی آکادمی دوست‌داشتنی هم یکهو محو می‌شود. تنها چیزی که می‌بینی "نبودن" است. آنوقت است که حسرت در می‌زند و هر وقت و هر جا، "بودن" می‌بینی، خودش را قاطی ماجرا می‌کند. مثل یک مزاحم. تو خسته می‌شوی از این مهمان‌های ناخوانده: حسرت، آه، غبطه، ایده‌آل سازی، واکنش‌های دفاعی، اضطراب و نشخوار فکری. باید از همه‌شان پذیرایی کنی. خسته‌کننده است، فرسایشی است. چقدر همه چیز برای دیگران ساده می‌نماید و برای تو به ناگاه پیچیده می‌شود، نه؟ من اما سعی کرده بودم مهمانان ناخوانده‌ام را بیرون کنم. سعی کرده بودم فوکوس دوربین را روی سوژه‌های دیگر بگذارم، ولی انگار با یک حرف، با یک مواجهه، با یک حس بد، همه چیز به نقطه اول باز می‌گردد. آنجا که در خلا ایستاده‌ای.

یکی از قسمت‌های ted lasso اسمش چیزی شبیه این است: its the hope that kills you! یعنی من می‌توانم با ناامیدی سر کنم ولی این امید است که مرا خواهد کشت! آه با نهایت اندوه و تاسف اعلام می‌دارم که من به ایت عبارت معتقدم. یعنی معتقد شده‌ام. خیلی بد است؟ بله خیلی. مبانی دینی و اعتقادی‌ام اجازه نمی‌دهد به آن معتقد باشم ولی در یک کند و کاو عمیق در ذهنم، یک پوشه خاک خورده پیدا می‌کنی که رویش این جمله با خودکار آبی نوشته شده. فقط یک مشکل وجود دارد، همان امید که مرا خواهد کشت، هیچ وقت از بین نمی‌رود. Its always there. به نظر می‌رسد چیز خوبی‌ست ولی شبیه زجرکش شدن است. ترجیح نمی‌دهی به یکباره با شلیک گلوله بمیری تا اینکه صبر کنی قطره قطره خون‌هایت از بدن خارج شود؟

  • سایه

1738

شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ۰۳:۵۵ ب.ظ

خدا نصیب دل هیچ کافری نکند؛

کرشمه‌های بتی را که من پرستیدم!

  • سایه

سرنوشت اُفیلیا

شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ آبان ۰۴ ، ۰۰:۴۳
  • سایه

بالاخره به هر ضرب و زوری بود امشب پروپوزال را نوشتم. حس خوبی دارم. البته قیافه همسر، نرجس و چت جی‌پی‌تی بعد گفتن حرف من دیدنی خواهد بود، چون آن‌ها (مخصوصا همسر) خون دل‌ها خوردند تا من در وهله اول قدم به سمت نوشتن پایان‌نامه‌ام بگذارم :) این نیم‌فاصله‌ها هم که می‌بینید رعایت می‌کنم بخاطر همین است.

پنج شنبه اولین جلسه از آکادمی را رفتم، خوب بود. در واقع خیلی خوب! یک پله بالاتر رفتم، اما در این سرسرای پر پیچ و خم و با هزاران پله عددی محسوب نمی‌شود. باید حساب کنیم و ببینیم بعد از هر جلسه از کلاس باز هم یک پله بالاتر می‌روم یا نه! و آیا باز هم راضی و خوشحال خواهم بود؟

می‌دانی ... این مسیر انتخاب اولیه‌ی من نبود. من می‌خواستم راه دیگری بروم، من می‌خواستم جور دیگری باشم، اما انگار خدا هربار مرا به جای اولیه‌ام بر می‌گرداند! جایی که باید مسیرم را عوض می کردم. شبیه قطار های اسباب بازی بودم که از همان ابتدا از ریل خارج می‌شدند و خدا مدام مرا به ابتدای مسیر باز می‌گرداند تا از اول شروع کنم. اما من همان مسیر قبلی را می‌رفتم. مسیری که اشتباه نبود، فقط شاید برای من مسیر مناسبی نبوده ... بله کم کم دارم به این نتیجه می‌رسم. نمی‌دانم این از سر یک نتیجه‌گیری واقعی است یا از سر توجیه ناکامی‌های مکرر.

خیلی خیلی خوابم می‌آید. چشم‌هایم سرخ شده ولی خب امشب پروپوزال تحویل‌داده، می‌خوابم. این نوشته را دیگر نمی‌توانم ادامه دهم. یعنی در واقع چشم‌هایم نمی‌توانند. شبت بخیر، پایان‌نامه‌ات نیز.


*خوابم می‌می‌آید ولی نیم‌فاصله را رعایت می‌کنم.

  • سایه

تو خود حدیث مفصل بخوان

شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۴۹ ب.ظ

بارقه‌های سبز پاستلی امید، حتی در ناامیدانه ترین و قرمز ترین حالت ممکن.

انگیزه‌ای که بتوانی پروپوزال بنویسی.

چیزی که جلوی بغض هر چند وقت یکبار را بگیرد و جایش آرامش بنشاند. (شاید البته)

صحبت های در ماشین.

دو خط موازی‌ای که شاید روزی به هم برسند.

  • سایه

ای خدای بی نهایت

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ

خدمت حضرت باری تعالی عارضم که می‌دانم اگر یک وقتی احساس می‌کنم عمر یک بلا و درد دارد به پایان می‌رسد، باید حواسم باشد که ولایت شما پایان ناپذیر است، حواسم هست که همیشه باید ملتمسانه در بارگاه شما بمانم ولی خب چه کنیم که این بنده بسیار بسیار کوچک کوچکِ در حد نقطه، هنوز بلد نیست از این ور بوم و آن ور بوم نیفتد و این وسط مسط ها، یک جایی روی خط تعادل بماند. این بنده ناقص، مرز بین امیدواری و ناامیدی را هنوز یاد نگرفته. هنوز وقتی کمی امید در چیزی می‌بیند، آن را در کل قلبش پمپاژ می‌کند و فکر می‌کند همه چیز در جهان، گل و بلبل است و همین چرخه ناقص را درباره ناامیدی نیز تکرار می‌کند. خلاصه اینطوری‌ست که شما که از بالا نظاره‌گر هستید، گاهی یک گوله امیدواری می‌بینید و گاهی یک ابر سیاه از ناامیدی. البته زبانم لال، منظورم نیست که شما این را نمی‌دانید، فقط دارم می‌گویم که خوانندگان وبلاگ pov شما را بدانند. فکر می‌کنم این درسی است که شما قرار است این بار به من بدهید. درسی که یاد بگیرم در عین امیدواری ناامید باشم و در عین ناامیدی، بتوانم بارقه های نور را ببینم. درسی که یک جایی وسط بوم بنشانیدم که از هیچ وری نیفتم پایین!

پروردگار عزیز، شاید شما دارید من را نگاه می‌کنید و می‌خندید که هنوز چه دردها و چه رنج‌ها باید بکشم تا روحَم کِش بیاید و من هنوز مثل یک تکه گِل خشک، سفت سفت‌ام! [باید کلی ورزم بدهید و له و لورده‌ام کنید تا آدم شوم]. امیدوارم شما که نامه نانوشته را می‌خوانید، این نامه نوشته را هم بخوانید و از قلب کوچک کم ظرفیتم این کلمات را بپذیرید و خیلی به من سخت نگیرید - مثلا طوری که من امسال تصمیم دارم با شاگرد هایم رفتار کنم، لطفا لطفا لطفا شما با من آنطوری رفتار نکنید. البته که در نهایت رییس شمایید، اصلا مرا بکشید سرورم، هر طور که صلاح می‌دانید.

  • سایه

We'll see!

سه شنبه, ۹ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۲۴ ب.ظ
بعد از حدود ۷ سال سابقه کار با دانش آموز که ۴ سال‌ش تدریس بوده، هنوز هم روز اول مهر (روز اول کلاس‌هایم که یکشنبه بود) استرس دارم. استرس به قوه خودش از شب قبل باقی‌ست تا زمانی که پا به کلاس می‌گذارم. یکهو نمی‌دانم کجا می‌رود، اصلا همه چیز در جهان متوقف می‌شود، نقش معلمی‌ام می‌پرد وسط و خودش افسار کار را به دست می‌گیرد. امسال قرار است معلم خیلی سخت‌گیری شوم، قرار است دهن بچه‌ها را سرویس کنم و خط به خط کتاب را ازشان بپرسم. کلا آدمیزاد همینطوری است، هر چقدر فشار بیاوری، (روحش) جا باز می‌کند -_- هدفم امسالم کِش آوردن روح و توان بچه‌هاست. آیا آخر سال از دل این این شیشه‌های شکننده‌ی همیشه در رفاه بوده، سنگ‌های محکمی پدید خواهد آمد؟ خواهیم دید!
  • سایه

هی می‌کشد قلاب را.

جمعه, ۵ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۰۴ ق.ظ

به رشته ام یک فرصت دیگر داده‌ام. یک فرصت دیگر برای اینکه دوستش داشته باشم. برای اینکه بتوانم جا پای خودم را بعد از ۷ سال بالاخره یک جوری در آن پیدا کنم. البته همه چیز را گردن رشته نمی‌اندازم، خودم هم مقصرم، محل کار دوران کارشناسی‌ام مقصر است، استاد های کارشناسی مقصرند، دوران کرونا، کلاس های بی کیفیت، دانشگاه مقطع ارشد، استاد راهنمای بی‌سواد، همه درصدی از تقصیر را بر دوش می‌کشند. نمی‌گویم سهم تقصیر آنها گنده تر از من است اما به هر حال همه چیز دست به دست هم داده تا در اواخر کنکور ارشد برای بار هزارم به این فکر کنم که: اصلا کار درستی کردم به این رشته آمدم؟

فکر می‌کردم ارشد یک شروع دوباره است، در حالی که پایان ذوق ها و علاقمندی‌هایم بود. تقریبا از دوران ارشد و استاد هایش و حتی هم‌کلاسی هایش متنفرم. از پایان نامه کوفتی‌اش هم همین‌طور. اما پیوند های محکمی از درونم مجدد مرا به سمت شرکت در کلاس های مختلف و شروعی چندباره سوق می‌دهند. نمی‌دانم تا کی قرار است به حرف‌شان گوش بدهم، به هر حال با کوهی از تجربه های دوست‌نداشتنی، این آخرین شانسی است که به این رشته خواهم داد. یک شانس ۹ ماهه، که خب، یا بخت و یا اقبال! بسم الله!

  • سایه

?Any body home

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۴، ۰۳:۱۱ ق.ظ

نمی‌دانم اینجا نوشتن هنوز کار درستی‌ست یا نه. ۳ سال از آخرین مطلبم گذشته، البته که هنوز ستاره‌های خاکستری بالای پنل‌م را چک می‌کنم و می‌خوانم.

در این ۳ سال گه‌گداری در وبلاگی خصوصی - خیلی خیلی خصوصی - تنها با حضور افتخاری آقای هم‌سایه - نوشته‌ام، اما دیگر نمی‌توانم نام خود را "وبلاگ نویس" بگذارم. بیشتر پرسه‌زنی می‌کنم و از سر شکم سیری پستی منتشر می‌کنم. شاید هم الان جو گیر شدم و یکهو دیدید دوباره می‌روم و ۳ سال دیگر برمی‌گردم و خودم را لوس می‌کنم که "آره نمیدونم باید هنوز اینجا بنویسم یا نه"

ولی خب فعلا که این جو مرا گرفته، بگذارید ادامه دهم. مسیری دراز و طولانی را در طی سه سال طی کرده‌ام، تا به اینجا رسیدم. [از بیرون کمی exaggerated به نظر می‌رسد، ولی از درون ۳ سال طولانی بوده است]. به این نقطه که هیچ امید شور انگیزی در من سر بر نمی‌آورد و هیچ ناامیدی‌ای تمام زهر خود را بر من نمی‌چشاند. نه شوق و امید سابق را دارم، نه گریه‌های ناامیدی تلخ قبلا را. عادی هستم، حداقل در ظاهر عادی. شاید هم آقای هم‌سایه راست می‌گوید و من استاد تمرکز بر نداشته‌ها و مرثیه سرایی برای آنها هستم و اصلا نباید به این نقطه می‌رسیدم. شاید هم همین مرا ساعت ۲:۵۸ دقیقه شب به اینجا رسانده، تا دوباره برای آنچه از من دور است، کلمات را پشت هم ردیف کنم. لابد شرطی شده‌ام و "پناه" برای این مدل نوشته‌ها ست. در هر صورت خودم این روزها به کمک ناخودآگاه رفته ام تا آجر های مکانیسم های دفاعی را یکی پس از دیگری روی هم بچیند و دیواری درست کند که من بتوانم بعضی ناکامی های درونی را فراموش کنم. ولی خب غم و خشم و ناکامی مثل گربه است. از هر سوراخی رد می‌شود و خودش را هزار جور کش و قوس می‌دهد تا آخر شب ها یکهو پنجول بکشد. چه می‌گویم؟ چرت و پرت. حالا همین ها را فعلا داشته باشید. خداحافظ تا فردا (یا ۳ سال دیگر!)

  • ۴ نظر
  • ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۰۳:۱۱
  • سایه
بله دیر زمانی ست که چیزی ننوشته ام، اگر راستش را بگویم دوست قدیمی آبی من، دلم برایت تنگ شده. گاهی حال نوشتن پیدا می کنم اما کلمه هایم گنگ و نامفهوم در نطفه خفه می شوند. از کجا برایت بگویم؟ از چه بنویسم؟ مثلا می توانم از اینجا شروع کنم: سووشون را خواندم. در جمعه ای که هوای پاییزی داشت و نسیم بین کتاب ها و لیوان قهوه و چیز کیک توت فرنگی و پیراهن او می پیچید و به مشامم می رسید، صفحه اول را باز کردم و 10 روز بعد، شب هنگام وقتی ساعت هنوز به 3 نرسید آن را به اتمام رساندم. سووشون زیبا بود و بسیار شبیه "زندگی". از سیمین دانشور ممنونم که چنین تجربه نابی را برایم رقم زد. امیدوارم باز هم به چنین کتاب هایی برسم.
بله وبلاگ قدیمی ام، امروز سر کلاس یازدهم 1 از درون مثل اسپند بالا و پایین می پریدم و نگران بودم که درس 4 - مبحث انواع حافظه را نفهمند که دیدم نصف کلاس خموده و خسته سرشان را گذاشته اند روی میز و خوابیده اند. بی توجه، بی اهمیت. بی هیچ حرفی و در کمال آرامش از کلاس رفتم، نمی دانم اقدامم عجولانه بود یا بالغانه، معاون آموزشی را صدا کردم و گفتم اگر می شود وضعیت کلاس را ببینید. اعتراف می کنم یک قسمتی از کارم بخاطر این بود که خودم را مبرا کنم، که بگویم من تمام تلاشم را کرده ام و فقط بچه ها همکاری نمی کنند. دو سال گذشته در مجموع پایه های دهم و یازدهم 15 دانش آموز بیشتر نداشتم (چون تعداد دانش آموز ها کم بود) و امسال فقط در یک مدرسه قریب به 100 دانش آموز دارم. انرژی ام گرفته می شود و کمی از شور و نشاطم برای تدریس کم شده ... ارتباط و دوستی با بچه ها تمام این سه سال عشق من و انگیزه من برای بیداری ساعت 6 صبح بوده. و حالا حس می کردم در کلاس 11/1 با وارد کردن معاون آموزشی هر چه پل برای ارتباط و دوستی و صبوری با آنها گرفته بودم را خراب کرده ام. حالا شده ام آن معلمی که فحش خورش ملس شده، پشتش حرف می زنند و روانشناسی دیگر درس مورد علاقه کلاسی دوست داشتنی پایه یازدهم برایشان نیست. مهم نیست. فعلا استرس بازی امشب را دارم. در عین حال که میدانم شانس صعودمان زیاد نیست ولی امیدوارم و خب آدمی به امید زنده است. شادی و خنده مردم اشک به چشمانم می آورند و خدایا، می شود یک بار دیگر آن شادی شب بازی ایران - ولز را به مردم کشورم تزریق کنی؟ ... 
  • سایه

ساعت ۱ شب نویس

شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ

احساس می کنم در حال تماشای یک دعوای خانوادگی پر سر و صدا هستم. از آن مدل دعواهای اغراق آمیز که در فیلم ها نشان می دهند و همه دارن با عصبانیت از سر و کول همدیگر بالا می‌روند. دلم می خواهد ناگهان بلند داد بزنم که تمامش کنید و یکهو همه ساکت شوند! دلم می خواهد همه چیز آرام شود، عقلانیت بر فضا حاکم باشد، دلم می خواهد این حجم از خشم را یک جا جمع کنیم و بعد بسوزانیم و خاکسترش را هم به باد دهیم تا تمام شود. دلم نمی خواهد استوری بگذارم، دلم نمی خواهد استوری ها را ببینم، اینستاگرام تهوع آور شده، صدا و سیمای ملی؟ منزجر کننده، ایران اینترنشنال؟ کثیف و دو رو، بی بی سی؟ آتش بیار معرکه.

 به قول سلمان کدیور، حب و عشق افراطی به نظام یک سری را کور کرده و کینه و نفرت فراوان، عده ای دیگر را. چرا این آتش و این جنگ و این بحبوحه را نمی بینید؟ 

  • سایه

چند روزی ست ساکن خانه خودمان هستیم. «خانه خودمان» هنوز هم واژه قریبی ست که طول می‌کشد به آن عادت کنم. گاهی از آرامش خانه و کسی جز خودم و آقای همسایه کسی خانه نیست لذت می‌برم، گاهی هم حس می‌کنم چقدر دوست دارم این خانه شلوغ و پر هیاهو باشد و ناچارا صدای تلویزیون را چاشنی سکوت خانه خالی می‌کنم. [مخصوصا وقت‌هایی که آقای همسایه خانه نیستند.]

اولین روز رسمی از خانه خودمان بودن، اینطور گذشت که از در ماشین لباسشویی وسط شست و شو، یکهو آب ریخت کل کف آشپزخانه و یکی دو ساعت درگیر پاک کردن آب ها بودیم و بعد هم چاه حمام - به دلیل گیر کردن مصالح ساختمانی در آن هنگام ساخت و ساز خانه - گرفت و کف حمام استخری از کف و صابون درست شد و ماکارونی ام هم نزدیک بود که تبدیل به خمیر بشود. شکر خدا همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزی که ماند، خاطره اش بود.

خدایا! خانه، خانواده و حریم امن و خصوصی آن تدبیر تو برای تنظیم روابط انسانی بود. تو خواستی که از تشویش ها و تکثر ها و اضطراب ها به دور باشیم و به جای تشکیل روابط دیگر، «ازدواج کنیم» و حقیقتا دمت گرم. ایده‌ی خیلی خوبی بود رییس.

  • سایه

به رسم همیشگی؛ ۱ تا ۵.

شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ب.ظ

۱. میخواهم دنبال یک پزشک متخصص در حوالی خانه‌مان بگردم. گوگل فیلتر است، فیلتر شکن ها هیچ کدام کار نمی کنند. حتی سایت نوبت دات آی آر هم به سختی بالا می آید. کاش حداقل گوگل را برای مردم می گذاشتید. شاید یک نفر کار واجبی داشته باشد!

۲. دیروز صبح که در خانه خودمان از خواب بیدار شدم، دکمه وای فای گوشی را زدم که وصل شود. هر چه منتظر ماندم دیدم کانکت نمی‌شود. تازه یادم افتاد ما زوج جوان هنوز برای این خانه وای فای نگرفته ایم و این حرکتِ روشن کردم وای فای برای خانه پدری بود :) خنده ام گرفت و نت گوشی را روشن کردم.

۳. عروسی با تمام اتفاقات ریز و درشت‌ش - مثل ضرب دیدن شانه و سر سحر و دیر رسیدن مامان ها به مراسم - خوب پیش رفت. تمام تلاشم را کردم که به خودم و بقیه خوش بگذرد و تفاوت بین فامیل مادری و فامیل پدری را یک جوری پوشش دهم. خاطره خوبی از شب مراسم برای خودم ماند. شکر خدا. امیدوارم برای بقیه هم همینطور باشد.

۴. روز عروسی، همان اسمارتیزی که روز اول دیدار [روز دیدار توی مدرسه] به آقای همسایه داده بودم را آوردم که با آن عکس بگیرم. دختر، زمان مثل برق و باد میگذرد. یک سال و چند ماه از آن روز گذشته؟ تایم فلایز.

۵. نشسته ام به سینک آشپزخانه نگاه می‌کنم. ظرف ها آه می‌کشند.

  • سایه

گفتار های مثلا عروس در آرایشگاه

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۲۷ ب.ظ

توی آرایشگاه نشسته ام، منتظر آقای همسایه که بیاید دنبالم. به هیچ کس در آرایشگاه نگفتم که عروسم. مثل یک فرد عادی معمولی ترین پکیج را انتخاب کردم. پکیج های عروس دو سه برابر این قیمت دارند و راستش اصلا دلم نمی خواهد برای چنین چیزی هزینه کنم.

دیشب مامان پیشم خوابید. بغلم کرد و گریه کرد. من هم گریه کردم (که البته طبیعی است چون جایی که مامان سرسختم اشک بریزد من قطعا بیشتر گریه می کنم). مامان اسم دیشب را گذاشته بود «آخرین شب من به عنوان دخترِ این خانه». به خودی خودی غم‌انگیز است. دل آدم می گیرد. ولی خب مامان را مطمئن کردم که در هفته هزار دفعه پیشش می‌آیم و یک شب هم اصلا مجبورم آنجا بمانم (البته با همراهی آقای همسایه) چون ساعت ۷:۳۰ صبح مدرسه کلاس دارم و از سمت خانه خانم سایه و آقای همسایه ابدا سر وقت نمی رسم.

قرار است بروم خانه خودمان و لباس عروس را آنجا بپوشم و خانم سپیدار هم در نصب تور کمکم کند.[چون اگر میخواستم تور را به آرایشگاه بدهم، دیگر قبول نمی کردند که پکیج عادی را انتخاب کنم]

باورم نمی شود که بعد از مراسم باید در خانه‌ی «خودم و آقای همسایه» بمانم. هنوز باور نکردم که آنجا، با آن فرش قرمز و مبل های راحتی کرم رنگ و گلدان های پتوس کنار تلویزیون، خانه من است. خانه ماست. احساس می کنم هنوز آمادگی ندارم هر شب برای دو نفر غذا درست کنم. اصلا بلد نیستم! دقیقا چند شب در هفته می توان املت و پوره سیب زمینی خورد؟ شما میدانید؟

  • سایه

۱ تا ۵

يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۹ ب.ظ

۱. دندانم عفونت کرد، بدجور. فک و غدد لنفاوی‌ام درگیر شد و سه تا پنی سیلین و چهار برگ قرص نصیبم شد. نمی‌توانستم بجوم و غذا بخورم، حتی نمی توانستم درست صحبت کنم و یکشنبه هفته گذشته انگار تاب تحمل سختی را از من ربوده بودند. در ماشین جلوی درمانگاه برای زدن پنی سیلین سوم نشسته بودم و کنار همسرم گریه می کردم که فردا چطور با این دندان ناقص بروم سر کلاس دهم. چطور صحبت کنم؟ چطور سه روز متوالی بروم سر کلاس در حالی که فک‌م برای صحبت کردن درد می کرد.

۲. شنبه گذشته حوالی درمانگاه با خانواده توی ماشین بودیم و شیشه ها پایین بود. بقایای گاز اشک آوری که مامورها زده بودند همه را به اشک و سوزش چشم و سوزش حلق و گلو انداخت.

۳. کلاس دوشنبه و چهارشنبه را گذراندم. به آن اندازه که می خواستم عالی نبود ولی از فاجعه‌ای که تصور می کردم هم بهتر بود. چهارشنبه در راه رفتن به خانه خودمان تلگرام را باز کردم و دیدم یکی از بچه‌ها توی گروه همکلاسی های دبیرستانم نوشته که فرزانه پزشکی، معلم دبیرستانم در یک تصادف فوت شده. تمام راه در اسنپ حالم دگرگون بود. من به فرزانه پزشکی وابستگی عاطفی خاص و ویژه ای نداشتم اما از او بسیار آموختم. او بخش پررنگی از خاطرات سفر جنوب من بود. او و داستان زندگیش همیشه برای من قابل احترام و خاص بود. و حالا با مرگ او، تصویرش از جلوی چشمم کنار نمی رفت. نمی دانم چرا ولی متاثر و غمگین شده بودم و این غم تا چند روز از گلوی من دست هایش را بر نداشته است.

۴. از فضای توییتر بیزارم. به معنای واقعی کلمه بیزار. جو مزخرف و متوهمی آنجاست. ولی جدای از اینها من در عین اینکه می توانم تمام خشم و عصبانیت و هیجان فضای شهر را درک کنم، در عین حال هم میتوانم این مدل کنش‌گری اجتماعی را بی منطق و بی عقلانیت خطاب کنم. در عین اینکه واقعا برای همه چیز غصه‌ام می شود، در عین اینکه با دیدن تصویر حامد اسماعیلیون و تصور زدن هواپیما و خانواده مهسا امینی و برخورد های گشت ارشاد و این همه اسلام زدگی و این قدرت طلبی و چشم های کور و گوش های کر، درد به تمام قلبم هجوم می آورد، در عین حال هم می خواهم اغتشاشات اخیر را محکوم کنم. متناقضم. متناقض. حتی هیچ کس را به طور مطلق قبول ندارم. هیچ کس را.

۵. دلم نمی خواست کارت عروسی می داشتیم. دلم میخواست همه را مجازی دعوت می کردیم و یک اقدام مثبت انجام می دادیم. حتی خانواده ها هم همراهند اما دقیقا چرا باید به یک نفر بابت اینکه به او «کارت فیزیکی» داده نشده بربخورد؟ مگر دعوت نامه سازمان ملل است؟

  • سایه

از امروز

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۲۴ ق.ظ

دیشب دو ساعت تمام با گروهی از بچه‌های هم ورودی مان بحث کردم که این اقدامِ «کنسل کردن جشن فارغ‌التحصیلی درست شب قبل از مراسم» واقعا غیر مسئولانه است و باید فکر بچه‌هایی که از شهرستان می آیند را بکنیم و اگر هم می خواهید مطالبه گری سیاسی‌ای داشته باشید بسم الله! یک جوری که آتو دست کسی ندهید مطالبه تان را هم انجام دهید. [دیگر نگفتم حداقل نظر بچه های دیگر را جویا شوید.] و آخر هم قبول نکردند و رای گیری هم به نفع آنها شد.

صبح امروز ساعت ۱۰:۴۰ با این پیام در گروه مواجه شدم که «ما نباید این فرصت را از دست بدهیم و عقب بکشیم. پس باید جشن را برگزار کنیم!» و دلم خواست همانجا سرم را بکوبم به کمد. القصه، اولش در گروه گفتم اینکار توهین خالص به شعور و برنامه بقیه بچه‌هاست و من نمی آیم و این جشن هم رسمیت ندارد و این حرف‌ها، اما دست آخر وقتی بچه های دیگر گفتند ما می‌آییم من هم رفتم دانشکده.

مجال تعریف کردن بحث هایی که آنجا پیش آمد نیست اما بالاخره با تعداد نصف ورودی مان توی تالار کوثر نشستیم و تندیس هایمان را گرفتیم و سوگندنامه خواندیم و خلاص.

دو روز قبل مراسم دوربینم را بردم دانشکده و از بچه ها فیلم ضبط کردم. یکی از سوال ها این بود که اگر به چهار سال قبل برمیگشتی، باز هم این رشته و این دانشگاه را انتخاب می کردی؟ جواب من این بود: بله! ، امروز جواب قاطع «بله» ام را مرور کردم. واقعا چقدر خود را متعلق به این دانشگاه و دانشکده می‌دانم ؟ مگر نه اینکه آنجا که دلت هست تو متعلق به همانجایی؟ و من چقدر دلم در دانشکده روان با آن فضای مرده و بی روحش جا مانده بود؟ چقدر آنجا پذیرفته شده بودم؟ چقدر کامل کننده پازل بزرگ دانشکده روان بودم؟ نمی‌دانم.

جوابم برای بازگشت به چهار سال پیش و انتخاب دوباره اینجا کماکان «بله» است اما از این بعد «نه». به قول متن امروزی که یکی از بچه‌ها روی سِن خواند: «ما موازیانی بودیم که در نقطه ای به اسم مهر ماه ۱۳۹۷ در دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران به هم متقاطع شدیم» این تقاطع ها هم نقشه اوس کریم است و ما که باشیم رویش ان قولت بیاوریم. اما اگر می شود ادامه نقشه را طوری بریزیم که خط ما کمی کج شود و برود ولنجک روی قله دانشکده روانشناسی بهشتی‌ای، یا دهکده المپیک دانشگاه علامه ای چیزی ...

  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۲۴
  • سایه

خالی کردن هیجانات منفی.

سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۰۰ ق.ظ

نمیدانم چه بگویم و از کجا بگویم. امروز مقادیری خشم و عصبانیت تجربه کردم که دلم می خواست کله ام را بکوبم به دیوار. از همکلاسی هایی که همه چیز را سیاسی می کردند و هیچ درک متقابلی از فضای کلی کلاس و تفاوت آدم ها نداشتند داشتم دیوانه می شدم. از تصمیم های غیر مسئولانه شأن برای کنسل کردن جشن فارغ‌التحصیلی ساعت ۹ شب قبل مراسم هم به غایت عصبانی بودم. می خواستند بروند جلوی سر در دانشگاه بیانیه بخوانند و وقتی دانشکده گفته بود که مسئولیت همه کار ها به عهده خودتان است، ناراحت و عصبانی شده بودند و گفتند ما اصلا در جشن شرکت نمی کنیم. از بی منطقی هایشان حالم بد می شود.

از این همه جهالت و نفهمی و قدرت طلبی، از این تصمیمات غلط حاکمیت، از ماله کشی و سکوت آدم ها عصبانی می شوم. عصبانیت بقیه آدم ها که حتی علقه ای به دین و انقلاب ندارند که بیشتر قابل درک است. نمی گویم درست است، اما قابل درک است. امروز یکی از دوستانم استوری کرد :« من نمی توانم همزمانی این اتفاق را با اربعین اتفاقی بدانم. آن هم وقتی جمع کثیری از مذهبی ها خارج از ایران هستند و اینترنت ندارند و نمی توانند واکنش نشان دهند!» و از این حجم از توهم حالم بد شد و میوتش کردم. عصبانیم، بله. حجاب انتخاب من است ، واقعا و قلبا دوستش دارم، کاش آقایان تقاص نفهمی هایشان را از ما و این انتخاب دلی‌مان نگیرند.

دلم برای دین و انقلابی که پسوند اسلامی گرفته می سوزد، دست چه کسانی افتاده. نمیدانم فیلم اعتراضات امروز را دیده اند یا نه، بسیاری از آدم ها بی حجاب در حال تظاهراتند. یعنی عاملی که می خواستی باعث ترویج حجاب - و بهتر بگویم برخورد قهری با بدحجابی و بی‌حجابی و تادیب آنها باشد - دارد نتیجه‌ی عکس می‌دهد. درک کدام قسمت این مفهوم سخت است؟ آه. عصبانیم. از این همه مغلطه و سفسطه و حرف های بیخود و انفعال های منفعت طلبانه و ماله کشانه حالم بهم می خورد. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.

  • ۴ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۴:۰۰
  • سایه