بفرمایید تو، دم در بده.
حوصله نوشتن ندارم، نه که کلا حوصله نداشته باشمها، فقط نمیخواهم بنویسم. زمانی که انگشتانم روی کیبورد جا به جا میشوند، یک نیرویی از انگشتها شروع میکند به حرکت و تا اعماق وجودم میرود، و من اصلا این چند ماه نخواستهام که به اعماق قلبم سفر کنم! زندگی در سطح هم خوب است. خودم را با مدرسه و گاهی پایان نامه و آشپزی و کارهای خانه [قسمت مورد علاقهام] سرگرم کردهام. دارم عادی و معمولی زندگی میکنم. آهنگ غمگین گوش نمیدهم که همه غمهای عالم بیاید در دلم، چاوشی پخش میشود سریع رد میکنم، پاهایم را در پاییز و زمستان روی سنگهای سرد خانه نمیگذارم و پاپوش میپوشم، کمربند پشمی میبندم که سرما به دل و کمرم نخورد، قرص تقویتی میخورم، ویتامین دی را گذاشتم جلوی دست که یادم نرود، مهمان دعوت میکنم و برایشان تیرامیسو و شیرینیهای دستساز میپزم، برای بچههای مدرسه تست و نمونه سوال درمیآورم، چند قسمت brooklyn99 میبینم، زندگی میکنم، در واقع رنجهای کوچکم را گذاشتهام داخل یک چمدان و رویش نشستهام و از همانجا جهان را نظاره میکنم. اجازه نمیدهم از چمدان دربیایند، مگر کسی از آنها زرنگی کند و به هزار حیله خودش را از چمدان نجات دهد. آنوقت دیگر کاری نمیشود کرد، به او تیرامیسو تعارف میکنم و اجازه میدهم همه وجودم را در بر بگیرد. نوش جانش.
- ۰۴/۰۹/۲۸
من تجربهاش کردم . تا مدتی جوابه منتها یه جایی یهو فوران میکنه =")