ای خدای بی نهایت
خدمت حضرت باری تعالی عارضم که میدانم اگر یک وقتی احساس میکنم عمر یک بلا و درد دارد به پایان میرسد، باید حواسم باشد که ولایت شما پایان ناپذیر است، حواسم هست که همیشه باید ملتمسانه در بارگاه شما بمانم ولی خب چه کنیم که این بنده بسیار بسیار کوچک کوچکِ در حد نقطه، هنوز بلد نیست از این ور بوم و آن ور بوم نیفتد و این وسط مسط ها، یک جایی روی خط تعادل بماند. این بنده ناقص، مرز بین امیدواری و ناامیدی را هنوز یاد نگرفته. هنوز وقتی کمی امید در چیزی میبیند، آن را در کل قلبش پمپاژ میکند و فکر میکند همه چیز در جهان، گل و بلبل است و همین چرخه ناقص را درباره ناامیدی نیز تکرار میکند. خلاصه اینطوریست که شما که از بالا نظارهگر هستید، گاهی یک گوله امیدواری میبینید و گاهی یک ابر سیاه از ناامیدی. البته زبانم لال، منظورم نیست که شما این را نمیدانید، فقط دارم میگویم که خوانندگان وبلاگ pov شما را بدانند. فکر میکنم این درسی است که شما قرار است این بار به من بدهید. درسی که یاد بگیرم در عین امیدواری ناامید باشم و در عین ناامیدی، بتوانم بارقه های نور را ببینم. درسی که یک جایی وسط بوم بنشانیدم که از هیچ وری نیفتم پایین!
پروردگار عزیز، شاید شما دارید من را نگاه میکنید و میخندید که هنوز چه دردها و چه رنجها باید بکشم تا روحَم کِش بیاید و من هنوز مثل یک تکه گِل خشک، سفت سفتام! [باید کلی ورزم بدهید و له و لوردهام کنید تا آدم شوم]. امیدوارم شما که نامه نانوشته را میخوانید، این نامه نوشته را هم بخوانید و از قلب کوچک کم ظرفیتم این کلمات را بپذیرید و خیلی به من سخت نگیرید - مثلا طوری که من امسال تصمیم دارم با شاگرد هایم رفتار کنم، لطفا لطفا لطفا شما با من آنطوری رفتار نکنید. البته که در نهایت رییس شمایید، اصلا مرا بکشید سرورم، هر طور که صلاح میدانید.
- ۰۴/۰۷/۱۱
این لحن ریز طنز حتی توی مناجات خیلی خوبه :)