پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

چهار به علاوه یک.

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ب.ظ

یکی از دوستان شبیه چنین نوشته‌ای را برای خودش استوری گذاشته بود. دوست داشتم که من نیز چنین ثبتی برای خودم داشته باشم.

۱- آذر ۹۷ در حرم، دختری پر شور بودم، شروع همه‌ی داستان ها تقریبا از چند روز بعد این سفر دانشجویی بود. کلی امیدوار بودم و البته کله‌ام بوی قرمه سبزی می‌داد. آن روز ها، روز های خوبی بود. خوش می‌گذشت. بازی می‌کردیم و می‌گفتیم و می‌خندیم و حرم می‌رفتیم و در راه حرم شیرموز و بستنی می‌می‌خوریم؛ بی‌خبر از آن چیز هایی که روز ها و ماه‌های بعد تجربه خواهم کرد.

۲- مرداد ۹۸ در حرم، بسان فردی مرده که فقط جسمش متحرک بود، با خانم آکوآ راهی حرم می‌شدیم. به راستی که خودم را گم کرده بودم. ناامیدی از سر تا پایم می‌چکید و کل فرشی که رویش می‌نشستم را پر می‌کرد. سعی می‌کردم جای خلوتی بنشینم. سعی می‌کردم کنار بچه ها نباشم. حس می‌کردم روح تیره و تارم نباید با روح پاک آنها در تلاقی باشد. من آن روز ها به راستی که نمی‌دانستم کیستم؟ کجایم؟ و از جان این دنیا و خودم چه می‌خواهم؟

۳- شهریور ۹۸، با دانشگاه مامان آمدیم مشهد. اصلا دلم نمی‌خواست بروم. مامان فقط با عنوان «میای دوباره زیارت می‌کنی» راضیم کرد. تعداد زیادی مادر و دختران دانشجو بودند و من این مدلی سفر را - با آن برنامه ریزی های بیخود دانشگاه - اصلا دوست ندارم. تنها دلخوشی‌ام حرم رفتن بود. می‌رفتم حرم از همه‌ی همسفر های دانشجویم جدا می‌شدم و پی خودم می‌رفتم. این بار خسته بودم. حتی جان دعا کردن هم نداشتم. فوران چشمه‌ی ناامیدی به مردابی تبدیل شده بود که به گمانم اوضاع را بدتر کرده بود. من هنوز نمی‌دانستم کیستم! تنها چیزی که در آن سفر خواستم، اربعین بود. که به لطف و کرم امام رضا محقق شد ولی دیدارشان تا حدود دو سال بعد محقق نشد.

۴- خرداد ۱۴۰۰ در حرم، بعد از مدت ها دوری و دل‌تنگی، سبک و با حال خوب آنجا - در صحن انقلاب دقیقا پشت سقاخانه و رو به گنبد - نشسته بودم. خوب می‌دانستم از جان خودم و زندگی‌ام چه می‌خواهم. دیگر بلد بودم کجا به حرف دلم اعتماد کنم و کجا کمی گوشش را بپیچانم. بزرگ شده بودم و عاقل، فقط یک چیز عجیب و دور از ذهن اذیتم می‌کرد. خرداد ۱۴۰۰ در حرم، با احساساتی روی مخ و کلافه کننده، دعا می‌کردم. برای همه. برای خودم. دعا کردم و روحم را در تلاقی روح زوار قرار دادم. به هر که و هر چه آنجا بود عشق ورزیدم. به بچه هایی که بازی می‌کردند، به آدم هایی با فرهنگ متفاوت، به خارجی‌ها، به خادمین، به پیر و جوان عشق ورزیدم و حس کردم چقدر خوب است که کنار زوار امام قرار دارم. بارها رفتم و برگه زیارت نیابتی گرفتم. حس می‌کردم تنها کاری که می‌توانم بکنم همین است. خرداد ۱۴۰۰ هیچ چیز مشخصی از امام رضا نخواستم. هر آنچه خواستم عاقبت بخیری و سلامتی و خیر برای خودم و بقیه بود. عقلانیت و مسیر درست را رفتن و از راه های نادرست به دور بودن. این تمام آنچه من می‌خواستم بود و هست. اوایل تیر به تهران برگشتیم. باز هم بی‌خبر از آنچه در انتظار من است.

۵- و ۱۷ مهر ۱۴۰۰ را تکمیل خواهم کرد.

  • ۰۰/۰۷/۱۴
  • سایه

نظرات (۳)

  • صابر اکبری خضری
  • یک مشهدی هرگز نمی تونه چنین پستی بنویسه؛ اگرچه زیارت اصلا به تعداد و کمیت نیست، اما این که هر شب و هر روز و هر لحظه و با کم ترین سختی می تونستیم بریم حرم و نتیجتا این که تعداد حرم رفتن فیزیکی مشهدی ها اون قدر زیاد هست که اگر قرار باشه برای هر کدومش یک خاطره بنویسیم، به تعداد پست های وبلاگ شما باید شماره زد. صد افسوس که قدر ندونستیم . وقتی دور میشه ادم تازه می فهمه

    پاسخ:
    شاید باورتون نشه ولی موقع نوشتنش داشتم دقیقا به همین فکر می‌کردم.
    بله واقعا ما که هر دفعه موقع برگشت به حال بزرگواران مشهدی حسرت می‌خوریم.

    و مهر 1401 را روشن میبینم:) میدونی چی میگم؟! 

    پاسخ:
    آره ولی تو خیلی چشم روشن بینی داری :)

    حالاا:') 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">