پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

ایده های سیاست‌گذاری جتماعی خانم سایه.

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۱۷ ق.ظ

با تجربه‌ی شترسواری امشب، می‌توانم بگویم که این کلاچ/کلاج/کلاژ و ترمز و دنده و فلان و بیسار چیست واقعا؟ وقت آن نیست که به شترسواری برگردیم و فاصله محل کار و تحصیل تا خانه را با شتر طی کنیم؟ دیگر به گواهی نامه گرفتن و ۱۲ جلسه کلاس شهری مزخرف هم نیازی نیست! بوخودا که من راضیم.

پ.ن۱: محبوبم! اگر بدمینتون بلدید هم تشریف بیاورید. ساعت ۳ نصفه شب، اینجا کسی - جز مامان در حد ۵-۶ دقیقه - هم‌پای من نیست.

پ.ن۲: محبوبم زحمت نکشید، هم‌پا پیدا کردم.

  • ۳ نظر
  • ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۷
  • سایه

با حافظ هم شوخی.

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۵۶ ق.ظ

فال حافظ زدم، آن رِند غزل‌خوان هم گفت ... (چی گفت؟)

در گوش من گفت ... (چی گفت؟)

همین الان گفت ... (چی گفت؟)

رو پشت بوم گفت ... (چی گفت؟)

من زن آرمین نمیشم! (چرا نمیشم؟)

اگر بشم کشته میشم!

*ببخشید قرار نبود آخرش اینگونه تمام شود.

*اصل شعر چیز دیگری‌ست طبیعتاً :))

  • ۳ نظر
  • ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۵۶
  • سایه

شرحی مختصر + اتمام حجت با محبوب.

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۹ ق.ظ
شکرخدا امشب اصلا از آن شب هایی نیست که حس کنم یک ساعت اضافی هم به شب اضافه شده و پدرم در بیاید! امشب شب آرام و خوبی‌ست. بدون دلتنگی. بدون بی‌قراری. در کنار همه‌ی این موجودات - مجید گربه، اسب مادر باردار، بچه‌ی اولش، یک بچه اسب دورنگ، سه شتر خیلی بزرگ و بامزه و هزاران هزار حیوان دیگر - حالم خیلی خوب است. تازه برای بار دوم خودم موتور سوار شدم که این بار بدون کمک برادرم بود و خودم بودم و خودم! فلذا محبوبم! راستش را بخواهید من شما را برای رانندگی‌تان می‌خواستم. الان که خودم یاد گرفتم موتور برقی برانم، همان جایی که بودید باشید و برای خودتان محبوب دیگری دست و پا کنید. من از پس خودم بر می‌آیم. (البته اگر میتوانید جای من درس بخوانید و با چشم هایتان اطلاعات را به من منتقل کنید بیابید بالاخره یک فکری می‌کنیم)
با احترام و عشق و محبتِ همیشگی [از زمانی که ابد چشم شما را پیش از ازل می‌آفرید تا همین الان]
تاج سرتان، سایه.
  • ۵ نظر
  • ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۴۹
  • سایه

۱۵۱۷

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ب.ظ

۲۱ سال تا اینجا آمده ام و این خان هفتم - خان آخر - است. به جهات توالی اتفاقات می‌گویم. این آخرین بار است. این کیلومتر آخر این ماراتون است. این ست آخر یک بازی والیبال حساس با نتیجه ۱۷-۱۷ ست پنجم است. این پنالتی آخر یک بازی ۱۲۰ دقیقه ی حذفی ست. در مجموع راند آخر است، از قوانین بقیه ورزش ها اطلاع ندارم!

  • ۳ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۵۸
  • سایه

مطربی آموزم یا هنوز زوده؟

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۵۷ ب.ظ

حالا که از برنامه ام عقب افتادم، شاید هم باید بگویم «صد سال اگر درس بخوانی، همه هیچ است»؟

پ.ن۱: البته که هدفی متعالی تر از هیچ یا همه بودن را باید برای درس خواندن متصور بود. من هم یکی برای خودم دست و پا کرده ام اما نمی‌دانم چرا نمی‌تواند ساعت ۸ مرا از خواب بیدار کند.

پ.ن۲: آدم های اطرافم فکر می‌کنند من خیلی آدم درس‌خوانی هستم. که سخت در اشتباهند. دوست عزیز و چهارفصلمان سپیدار را شاهد می‌گیرم. حتی در سال کنکور هم پشتیبانم می‌دانست که من آنقدر ها درس نمی‌خواندم.

پ.ن۳: دو مصرع از شعر این است :«صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است، رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز!»

  • ۱ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۵۷
  • سایه

Ready, set, Fight!

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۳
  • سایه

مقصد.

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۴۶ ق.ظ
اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده اند، پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمرگی ها را کی راهی به معنای زندگی هست؟
اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر!
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد!
اما تو می دانی که هر تعلّقی هرچند بزرگ، در برابر آن تعلّق ذاتی که جان را به صاحب جان پیوند می دهد کوچک است ...

* دبیرستانی که بودم، دوست داشتم این فایل ، موسیقی متن زندگی‌ام باشد.
* متن از شهید آوینی.
  • ۳ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۴۶
  • سایه

حکایت کوتاهی از اربعین.

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۱۱ ق.ظ
  • ۲ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۱۱
  • سایه

و بعد؟

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۳۳ ب.ظ

۱. نمی‌دانم این بذر را باد و باران چه وقت بر این خاک انداختند که من نفهمیدم. نمی‌دانم خودشان چطور دست به دست هم داده بودند که بخواهند بر آن بذر تازه کاشته شده بتابند و ببارند و مراقبت کنند، تا جوانه زند. من به ناگاه - در شرایطی متفاوت و خنده دار که نمی‌توانم بگویم - با جوانه ای کوچک و نوپا مواجه شدم که به نظرم خطرناک می‌نمود.

۲. جوانه باید می‌رفت، وجودش برای من خطر بود! شاید گیاهی سمی بود که می‌توانست با یک تماس و لمس مرا بکشد! کسی چه می‌دانست! سرش را با قیچی چیدم، به این خیال که از بین برود. چند روز بعد دیدم از جای زخمش دو جوانه روییده. چیدم. هردو تایش را چیدم. روز بعد شد چهار تا. فهمیدم بریدن افاقه نمی‌کند. توی خاکش - خاک وجود خودم - سم ریختم که از پا دربیاید اما هیچ اتفاقی نیفتاد. فقط خودم مسموم شدم. خواستم از ریشه بکنمش، نشد. به جای اینکه ریشه هایش از خاک درآید خودم به زمین پرت شدم. زخم شدم، دردم آمد ولی او هیچی‌ش نشده بود.

۳. آن روز ها من از جای زخم هایم خون می‌ریختم و گیاه پررو پررو برای خودش رشد می‌کرد. من شب ها نمی‌توانستم بخوابم و گیاه تنومند تر می‌شد. من در بستر بیماری رنج می‌بردم و او هر روز سبزتر و قوی تر می‌نمود. کنترل اوضاع از دست من خارج شده بود. هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. کم کم فکر از بین بردنش را محال دیدم و نشستم به تماشا. زیبا بود. سبز و بزرگ و تنومند. پربرگ مثل بید مجنون، سربلند مثل سرو، خوش بو مثل درخت نارنج. ناخواسته چنین گیاهی را در وجودم پرورش داده بودم. گیاهی که نمی‌دانم از کجا و چطور یکهو سر و کله اش پیدا شده بود.

۴. [و بعد ...]

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۳
  • سایه

صاحب کمد ۱۳۸

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۹ ب.ظ
این روز ها مثل بچه های دبستانی کوله ام را میندازم پشتم، کیف خوراکی هایم هم در دستم، خوش خوشان ۱۶ آذر را پیاده می‌روم. اگر کارت دانشجویی در آن یکی دستم نبود و کل ۱۶ آذر را هم محوطه دانشگاه نگرفته بود، جا داشت یک نفر از من بپرسد «عموجون مدرسه ها باز شده مگه؟»
پ.ن: چرا هنگام ورود به کتابخانه مرکزی کارت دانشجویی را چک نمی‌کنند؟ شاید من یک سوء استفاده گر باشم که بخواهم کتاب بدزدم یا الکی از خدمات کتابخانه استفاده کنم. کسی چه می‌داند؟
پ.ن۲: با اینکه دیر می‌روم کتابخانه [آنهم بخاطر ساعت خواب شب نامنظمم] ، اما تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه - ساعت ۸ شب - می‌مانم و همراه با نگهبان از درش می‌روم بیرون.
پ.ن۳: یک کانال برای خودم زده ام اسمش را گذاشته ام «درس، درس، تا پیروزی!». هر روز گزارش میزان خواندنم را برای دنبال کننده هایم - یعنی آن یکی اکانت تلگرامم :) - می‌گذارم.
پ.ن۳: فکر می‌کنم به حدی از حضور رسیده باشم که بتوانم خود را صاحب کمد ۱۳۸ معرفی کنم.
  • ۵ نظر
  • ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۹
  • سایه