و بعد؟
۱. نمیدانم این بذر را باد و باران چه وقت بر این خاک انداختند که من نفهمیدم. نمیدانم خودشان چطور دست به دست هم داده بودند که بخواهند بر آن بذر تازه کاشته شده بتابند و ببارند و مراقبت کنند، تا جوانه زند. من به ناگاه - در شرایطی متفاوت و خنده دار که نمیتوانم بگویم - با جوانه ای کوچک و نوپا مواجه شدم که به نظرم خطرناک مینمود.
۲. جوانه باید میرفت، وجودش برای من خطر بود! شاید گیاهی سمی بود که میتوانست با یک تماس و لمس مرا بکشد! کسی چه میدانست! سرش را با قیچی چیدم، به این خیال که از بین برود. چند روز بعد دیدم از جای زخمش دو جوانه روییده. چیدم. هردو تایش را چیدم. روز بعد شد چهار تا. فهمیدم بریدن افاقه نمیکند. توی خاکش - خاک وجود خودم - سم ریختم که از پا دربیاید اما هیچ اتفاقی نیفتاد. فقط خودم مسموم شدم. خواستم از ریشه بکنمش، نشد. به جای اینکه ریشه هایش از خاک درآید خودم به زمین پرت شدم. زخم شدم، دردم آمد ولی او هیچیش نشده بود.
۳. آن روز ها من از جای زخم هایم خون میریختم و گیاه پررو پررو برای خودش رشد میکرد. من شب ها نمیتوانستم بخوابم و گیاه تنومند تر میشد. من در بستر بیماری رنج میبردم و او هر روز سبزتر و قوی تر مینمود. کنترل اوضاع از دست من خارج شده بود. هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم. کم کم فکر از بین بردنش را محال دیدم و نشستم به تماشا. زیبا بود. سبز و بزرگ و تنومند. پربرگ مثل بید مجنون، سربلند مثل سرو، خوش بو مثل درخت نارنج. ناخواسته چنین گیاهی را در وجودم پرورش داده بودم. گیاهی که نمیدانم از کجا و چطور یکهو سر و کله اش پیدا شده بود.
۴. [و بعد ...]
- ۰۰/۰۶/۲۸