.
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست،
تا ندانند حریفان که تو منظور منی. [و این نشان می دهد حسود های پلاستیکی از زمان سعدی هم بوده اند و سعدی هم خودش استاد مخ زنی بوده. بله.]
- ۲ نظر
- ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۹
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست،
تا ندانند حریفان که تو منظور منی. [و این نشان می دهد حسود های پلاستیکی از زمان سعدی هم بوده اند و سعدی هم خودش استاد مخ زنی بوده. بله.]
چیزی که همیشه می دانستم این بود که سوشال مدیا بیشتر از حد مرا در خود غرق کرده. دقیقا مثل یک معتاد. تازه با وجود اینکه زندگی من را تحصیل و کار و چیز های دیگری تشکیل داده که باعث می شود گاهی حتی اگر خودم هم بخواهم نتوانم سراغ گوشی ام بروم و مثلا اینستاگرام را باز کنم. تلاش های بسیار و ناموفقی برای پاک کردن یا کم کردن اسکرین تایمم داشتم. از پاک کردن اپلیکیشن های مختلف بگیرید تا نصب برنامه های مختلف برای قفل کردن نرم افزار ها بعد از مدت مشخصی استفاده.ولی خب همه موقتی و ناموفق بوده اند. باز هم بر می گردیم به این عبارت: دقیقا مثل یک معتاد!
تمام این فکر ها ترکیب شده بود با تجربیات زیسته ای درباره خودم، خانواده ام و عزیزانم که دوست ندارم آن ها را اینجا بنویسم ولی عمیقا آرزو می کردم کاش زمان به عقب بر می گشت و من میتوانستم میزان استفاده از اینترنت را برای خودم، پدرم، مادرم، برادرم و عزیزان دیگرم کم کنم. ذهن تمام آدم ها این موقع می رود سمت اینکه بودن در اینترنت می تواند به ما چیز هایی را نشان دهد که نباید ببینیم! ولی من فراتر از اینها حرف می زنم. فراتر از دیدن یک فیلم یا تصویر نامربوط. من از بنیان های یک خانواده - نه خانواده خودم - حرف می زنم. از اضطرابی که این سبک زندگی برای هر کسی فراهم کرده. گاهی فکر می کنم اگر گوشی نداشتم واقعا چه اتفاق بغرنجی می توانست بیفتد؟
دیشب که داشتم کار پروژه مشاوره خانواده را - که به همین مسائل مربوط بود - انجام می دادم و مقاله هایی که بچه ها فرستاده بودند را می خواندم، دوباره به اینها فکر کردم. به اینکه چقدر از توجه ما به تلگرام و شبکه های اجتماعی و ارتباطات مجازی معطوف شده و کمیت و کیفیت مکالمه هایمان با عزیزانمان کم شده است. چه بسیار زن و شوهر هایی که تایمی که کنار هم سپری می کنند، صرف حضور در فضای مجازی می شود. نه مکالمه ای با بار عاطفی، نه فعالیت مشترکی، هیچ! نوعی سردی عاطفی و سکوت که کل فضای خانه را پر کرده است!
از آینده ی خودم و فرزندانم - اگر خدا اصلا فرزندی به من بدهد - ترسیدم. از خانه ای که نکند برایشان تداعی گرما و صمیمیت نباشد. از خانه ای که خودم و مثلا همسر و فرزندانم بخواهیم کنار هم بنشینیم و سکوت محض خانه را فرا بگیرد. از شبکه های اجتماعی فراوانی که آسیب ها فراوانی برایمان خواهد داشت و فرزندانم در باب استفاده از آنها اولین نفر به من - که مادرشان باشم - نگاه می کنند و الگو می گیرند. ترسناک است. این سبک زندگی ای که برای خودمان درست کردیم ترسناک است. این مهمانی هایی که می رویم و در آن آدم ها مدام در حال اسکرول کردن صفجه موبایلشان هستند ترسناک است. این حد و حدودی که در فضای مجازی در حال شکسته شدن است هم همینطور!
تصمیم گرفتم چه خودم، چه خانواده آینده ام - اگر خانواده ای باشد - را تا جایی که در توانم باشد از این آسیب ها دور کنم. ان شاء الله که پدر بچه ها هر کجای این کره زمین که هست هم با من موافق است :)) ولی قدم اول خودم. البته این جنس حرف هایی که می زنم از جنس حرف های جوگیرانه ای نیست که بخواهم یکهو اینستاگرام را پاک کنم و با دود آتش برای آدم ها پیام بفرستم. همه چیز به مدیریت استفاده از رسانه بر میگردد و من هم به همین خواهم بر گشت! (یا بر خواهم گشت! یا راهی خواهم ساخت یا ساهی خواهم آخت! یا یک همچین چیز زیبایی.)
روزی از روز های پیش دانشگاهی که بخاطر حال بسیار بدم، سیما یک روز بهم استراحت داده بود، مامان و بابا مرخصی گرفتند و صبحانه را بیرون از خانه در یک کافه خوردیم. در راه برگشت، از لوازم تحریر فروشی ای که کنار کافه بود، یک دفتر خریدم که رویش نوشته شده بود :«دستهای تو تصمیم من بود.» تا مدت ها هر وقت دفترم را می دیدم می گفتم ولی چه جمله ی لوس و بی مزه ای! یعنی چه که دست های تو تصمیم من بود؟ لابد از این جمله های بیخود توی آهنگ هاست. امروز توی اینستاگرام از شمس لنگرودی یک شعر دیدم که می گفت:« دستهای تو تصمیم من بود، باید می گرفتم و دور می شدم.»
هنوز هم به نظرم کمی لوس و بی مزه است ولی قابل درک تر!! حداقل الان می توانم گاهی زمزمه اش کنم. دست های تو تصمیم من بود! باید می گرفتم و دور می شدم ...
اگر حالتان از متن های عاشقانه وبلاگم بد نمی شود، یکی دیگر در بساطم دارم. فعلا دُز عاشقانه این چند وقت رفته بالا، صبر می کنیم کمی که آب ها از آسیاب افتاد پستش می کنیم! حس می کنم می توانم به عنوان شغل سوم نویسنده ی نامه های عاشقانه ی ملت شوم و کوزه گری باشم که از کوزه شکسته آب بخورد!
دیروز که داشتم در اثنای راه سپیدار را مورد عنایت قرار می دادم که چرا من را ۷ صبح آورده ای از کوه بروم بالا، یک حرف قشنگ زد. گفت حواست باشد که نسل بشر ابتدائا در طبیعت زندگی می کرده! طبیعت برای ما آفریده شده و ما برای استفاده از آن! اینجا بود که من جامه دریدم و گفتم حق گفتی یا شیخ! اصلا ما انسان های اولیه ای بودیم که به مرور این داستان شهرنشینی را برای خودمان درست کردیم! فلذا بقیه راه را با تصور اجدادم که دور خودشان برگ و پوست حیوانات پیچیده بودند، طی کردم و در دلم به آنها گفتم نگران نباشید من پرچم طبیعت گردی را بالا نگه می دارم!
البته این حرف ها باعث نشد که بعد از اینکه دست هایم را در چشمه شستم، دستمال مرطوب برندارم و به دست هایم کرم نزنم.
چرا یک سوال درآوردن ساده برای امتحان ترم بچه ها را انقدر طول می دهم؟ با هر سوالی که تایپ می کنم انگار که جانم می خواهد از بدنم جدا شود. seriously, what's wrong with me!