در گروهی از روانشناسان، یک نفر یک کیس مطرح کرد مبنی بر دانشجوی پسری که به دلایلی به او مراجعه کرده و بعد مادر این پسر جداگانه از همین خانم روانشناس وقت گرفته و مطرح کرده که این پسر به فرزند خواندگی گرفته شده و مادر و پدر اصلی او هنوز زنده و معلوم هستند. سوال خانم روانشناس این بود که آیا الان صلاح هست به این پسر چنین موضوعی گفته شود یا خیر.
توضیحات بیشتر کیس را نمی دهم چون نه می دانم و نه در حوصله جمع است و نه شرط امانت، ولی پسر رابطه ی خیلی خوبی با والدینش دارد و والدین هم انصافا برای تربیت این پسر یا در اختیار گذاشتن امکانات کوتاهی نکرده اند.
تقریبا تمام روانشناس های دیگر نظرشان این بود که در کل این موضوع باید به این پسر گفته شود چون دانستنش حق اوست و در مورد شیوه های گفتن و تکنیک ها و فلان صحبت می کردند.
من با خودم فکر کردم و خودم را جای آن پسر گذاشتم. راستش را بخواهید من دوست نداشتم چنین موضوعی را بدانم! مخصوصا که پدر و مادر واقعی اش در قید حیات بوده اند و تلاشی برای پیدا کردنش نکردند و اصلا به بهزیستی تحویلش داده اند! من دوست نداشتم وقتی در گیر و دار کار های دانشگاهم هستم و دارم برای زندگی ام تصمیمات مهمی میگیرم - دقیقا شرایط آن پسر - یکهو با گفتن «ما پدر مادر واقعی تو نیستیم» دنیا بر سرم خراب شود و زندگی ام مختل! هزار جور فکر کنم و بعد تازه بین دو راهی «گشتن برای پدر و مادر واقعی ام و پس زده شدن» یا «نگشتن دنبالشان و تا ابد در حسرت «چرایی» کارشان ماندن!»
نسخه ی واحد نمی پیچم، اصلا تمام بزرگان روانشناسی بالاتفاق معتقدند مسئله فرزند خواندگی حتما باید با کودک مطرح شود. در سن مناسب، با روش و تکنیک های مناسب، بدون سرزنش والدین اصلی. و من معتقدم باید از این نظر پیروی کرد. ولی نمی دانم ... آدم ها پیچیده اند، زندگی همینطور، کار بالینی کردن از همه چیز پیچیده تر.