پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

عنوان به ذهنم نمی آید.

جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ب.ظ

اولین بار که رفتم کهف الشهدا، اردیبهشت ۹۸ بود. حالم - به معنای واقعی کلمه - افتضاح بود و من وقتی حالم افتضاح است، یا دوست دارم به یک جای ساکت و معنوی بروم یا حتی کوچه و خیابان و طبیعت. مهم تر این است که از خانه بزنم بیرون. بین امامزاده صالح و کهف مردد بودم که قیمت ارزان اسنپ برای کهف الشهدا تردیدم را از بین برد. راه افتادم، عبای ساده مشکی ام را با روسری مشکی سرم کردم و چادرم را هم انداختم روی سرم. بدون تکلف، بدون حوصله، با حال افتضاح. آن روز حتی دانشگاه هم نرفتم چون نمیتوانستم صدای آدم های دیگر - جز سپیدار - را تحمل کنم. [این هم پدیده دیگری از اینجانب است. حسم این بود که شنیدن صدای فلان استاد یا فلان همکلاسی می تواند در من حالت تهوع ایجاد کند. و واقعا می کرد! آقای اسنپی در راه برگشت هم آن روز کلی حرف زد. و من با حالت تهوع بدی به خانه برگشتم] وقتی رسیدم، چند ساعت آنجا ماندم. اشک ریختم. خیلی. خیلی زیاااااد. به طوری که شب لنز هایم را که در آوردم به اذن خدا به سخن درآمدند و گفتند هی گِررررل! واتس رانگ! پدرمان را امروز درآوردی!

دفعه های بعدی هم همه اردیبهشت و خرداد ۹۸ بود. برای منی که کلا خانواده ام در فضای شهدا و اینها نیستند رفتن به همچین جایی عجیب بود. اینکه بعد از آن روز مدام به آنجا پناه می بردم عجیب تر! آخرین بار که رفتم دقیقا هفته ی اول مرداد بود، دیگر خودتان می دانید برای چه و حالم چگونه بود. [اگر نمی‌دانید هم مهم نیست.] رفتم و حرف هایم را زدم و مثل بچه ها گفتم دیگر اینجا نمی آیم! من که بار ها خواستم و نشد، دیگر هیچ وقت اینجا نمی آیم! این آخرین حربه ی بچه گانه ی من برای آن روز ها بود، برای اینکه ذره ای امید ته دلم جاری شود که این تهدید کارساز خواهد بود و آخر داستان طور دیگری رقم می خورد. ولی خب نمی فهمیدم. آن موقع ها دختر آسیب پذیر بی دفاعی بودم که حس می کردم همه چیز به همان سادگی و آسانی ست که فکر می کردم! راستش واقعا هم دیگر آنجا نرفتم - جز یک بار. اوایل بخاطر همان حرفی که زده بودم، بعد هم فرصتش پیش نیامد.

این روز ها - شکر خدا - نه حالم افتضاح است نه خبری از آن آسیب پذیری و سادگی ست. زندگی من می رود جلووووو و جلووووتر [only legends understand] و به اندازه سال هااااا بزرگتر شده ام. ولی به نظرم این رسم وفا نیست که از آن موقع دیگر به آنجا سر نزدم. فردا که کلا مدرسه ام ولی شاید این هفته یکبار بروم. بالاخره هر آدمی بار هایی روی دوش و قلبش دارد که دوست دارد گاه گاهی آنها را زمین بگذارد. اصل همه ی این زمین گذاشتن ها و درد دل گفتن ها برای دو سه هفته بعد است که - ان شاء الله! - مشهدیم، ولی یک نسخه ی دِمو که می توانم داشته باشم! نمی توانم؟

  • ۰۰/۰۳/۰۷
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">