زندگی، پس از زندگی؟
- ۲ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۵۹
من به "باز میشه این در، صبح میشه این شب، صبر داشته باش!" معتقدم اما بخاطر تجارب زیسته ام یک تبصره به آن می زنم. آن هم اینکه وقتی دیدم برای مدت های مدیدی ست که حالم خوب نیست و هرررر کاری می کنم دوباره همان آش و همان کاسه است، دانستم که به تنهایی از پس آن غم بر نمی آیم! پس از یک متخصص در این حیطه کمک گرفتم و به خودم یادآور شدم که هزاران تراپیست هم نمی توانند کاری کنند اگر خدا اراده ای بر آن نداشته باشد. پس بهتر شدم. خیلی بهتر. بله، باز میشه این در، صبح میشه این شب، به شرط آنکه در جهت بهبودش یک حرکتی بزنیم. کشکی که نیست.
به دوره ای رسیده ایم که نمی دانیم سردرد ها ناشی از گشنگی ست یا کم خوابی.
تو، آخرین رویایم قبل از بیداریِ نماز صبح.
تو، آخرین فکر گذشته از ذهنم قبل از به خواب رفتن.
دیروز قبل رفتن به جلسه، رفتیم بازار گل. و ما ادراک ما البازار گل! دو گلدان یاس خریدیم و گذاشتیم در بالکن. فرض کنید شب بوی یاس ها و محبوبه شب در خانه پخش باشد! شما بودید نمی خواستید شاعر شوید؟ البته بنده به جای شاعر فعلا مدیریت کانالی با مطالب بسیار جدی و کاربردی را بر عهده دارم که عطای شاعر شدن را به لقایش بخشیده ام. به هر حال. آنجا که بودیم برای خانم صاد نازنین یک گلدان گرفتم به پاس زحمات و الطاف فراوانش.
و در مورد جلسه، باید بگویم که جلسه ی فوق العاده مفید و خوبی بود. من بودم، خانم صاد، آقای دکتر و یک نفر دیگر. تقریبا تصمیمم به یقین تبدیل شد و خدا را از این بابت شاکرم. بر خلاف دفعه ی پیش که من با هزار جور اضطراب و ترس و نگرانی وارد جلسه شدم، این بار یک سایه ی با تجربه روی صندلی سبز نشسته بود. یک سایه ی آرام، پخته، صبور و در عین حال پر از شوق زندگی. وقتی هم که از مرکز خارج شدم همان بودم، سبک، آسوده و رها، خوشحال از دیدن خانم صاد، مشخص شدن تکلیف و تقریبا درست بودن تمام معدلات ذهنی ام.
این پست آکوآ را دیده اید؟ آخرش هر دو تایمان سر غلط املایی جان به جان آفرین تسلیم خواهیم کرد.
از همان روزی که خانم الف اول هر جلسه یک فضیلت از دریای بی پایان فضائل شما می خواند، فهمیدم جنس دیگری از محبت در دنیا وجود دارد که انگار به یک منبع بی پایان نور وصل است. از جنس دوست داشتن جنس مخالف نیست، از جنس محبت به مادر و پدر نیست، از جنس دوستی ها و رفاقت ها نیست، انگار یک چیز جدید است که نمی توان آتش محبتش را خاموش کرد. انگار گاهی از شدت محبت بخواهی اشک بریزی و گاهی بخواهی تا ته دنیا بخاطر آن محبت شاکر باشی و لبخند بزنی.
از همان روزی که فهمیدم ذکر شما، نگاه کردن به روی شما، نامِ شما را بردن عبادت است، از همان روزی که خانم الف داستان کندن در خیبر را برایمان گفت و من دلم از این شجاعت و ایمان لرزید و از روزی که آقای برقعی خواند :« علی شمشیر را با اشک هایش شست و شو می کرد..»، از همان روزی که رفتیم نجف و من مسیر هتل تا حرم را از کوچه پس کوچه های حرم یاد گرفته بودم، از زمانی که قرآن صورتی ام را از همان کوچه پس کوچه ها خریدم و برای خریدش نیت کردم، از زمانی که «حرم توست خانه ی پدری..» را وجدان کردم؛
از همان روز ها از ته قلبم می خوانم که منت خدای را عز و جل که ما را از محبین و متمسکین به آن مرد روز های سخت قرار داد .. به راستی که چقدر «امیرالمومنین» بودن برازنده ی شماست .. خدا باعث و بانی آن که باعث شد این لقب را به هر کس و ناکسی بگویند، لعنت کند... بار ها و بارها .. اف لک یا دهر ...
آ خدای من!
تو نه مثل آفتابی، که حضور و غیبت افتد! دیگران روند و آیند و تو همچنان که هستی! این آدم ها در زندگی من همه می روند، همه چیز یک روز تمام می شود ولی تو برایم همیشه می مانی .. مرا از هر چه مورد پسندت نیست دور کن، پروردگار دختر های ۲۱ ساله!
+ صحبت های امروز حاج آقا کاشانی خیلی به دل و قلبم نشست .. و ناخودآگاه هنگام خوردن سحر زمزمه کردم: «سایه ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد، ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود ..»
راستی وبلاگ مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
کاشکی پست مرا می خواندی ...
*حمید مصدق با اندک تغییر توسط سایه. [تقریبا بی مخاطب]