...
در وصف امشب، قلمم را به احترام این متن غلاف می کنم و سر تعظیم فرو می آورم ...
*نمی دانم به چه زبانی، چطور و چندبار باید گفت که مکفی باشد... الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین علی علیه السلام ...
- ۳ نظر
- ۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۲۶
در وصف امشب، قلمم را به احترام این متن غلاف می کنم و سر تعظیم فرو می آورم ...
*نمی دانم به چه زبانی، چطور و چندبار باید گفت که مکفی باشد... الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین علی علیه السلام ...
۱. نخواهم گفت که امروز در صفحه چت من و محیا چه گذشت، ولی برای سال بعد می ترسم. خیلی هم می ترسم. با رفتن محیا، مسئولیت هایی روی دوش من و بقیه بچه های پشتیبان می افتد که وحشتناک است. محیا معتقد است شلوغش می کنم. شاید هم می کنم، نمی دانم.
۲. مامان فردا وقت واکسن دارد. اصلا نمیدانم چه واکسنی برایش می زنند، نپرسیدم هنوز در واقع، امیدوارم درونش تراشه مراشه ای کار نگذاشته باشند که بتوانند مثلا از راه دور کنترلش کنند. البته اگر تراشه ای باشد که میزان درست کردن قورمه سبزی را دو برابر کند و از درست کردن کوکوسبزی ها بکاهد، اشکالی ندارد، حتما خیری در آن است.
۳. این که دوشنبه، به جای ذوق دیدن یک نفر [ که اصلا موضوع ایشان است]، ذوق دیدن خانم صاد را دارم آنرمال و عجیب نیست؟ هست. پس «نه!».
۴. یک پست مینویسم، به یک چیزی که چند روز است قلبم را به تپش در آورده اعتراف می کنم و بعد رمزدارش میکنم. شاید اینطوری راحت تر بتوانم از خدا کمک بگیرم.
۵. الحمدلله، الحمدلله، الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین علی علیه السلام...
می گویند که باید با کسی ازدواج کنی که حس کنی می تواند بهترین دوستت باشد. نمی دانم این مدلی نگاه کردن چقدر درست است حتی تا مدت های مدیدی گارد عجیبی داشتم که مگر اینجا هالیوود است این مزخرفات را می گویید! برای منی که صدر ملاک هایم مذهبی بودن و سلامت اخلاقی قرار دارد، چنین حرفی کمی تکان دهنده بود. البته اگر در حد حرف باقی بماند باز مشکلی نیست چون حس می کنی آدم ها دارند چرت و پرت می گویند و این حرف مال داستان ها و فیلم هاست، مشکل از جایی شروع می شود که واقعا آدم هایی را می بینی که به لحاظ سلامت اخلاقی یا مذهبی بودن تفاوت آنچنانی با آنچه که تو می خواستی ندارند ولی عملا connectionای وجود ندارد که بخواهی بقیه زندگی ات را با او سپری کنی. نمی توانی از سپری کردن یک روز تعطیل با او لدت ببری، نمی توانی جلوی او دیوانه بازی دربیاری و هر چقدر فکر می کنی می بینی نه! نمی توانی خودت باشی!
من این حس را با تمام وجودم درک کردم. بعد از فراز و نشیب های بسیار بسیار بسیار زیاد. حالا می توانم با یک پنجم قرن تجربه بگویم برادران و خواهران! [در دام کمال گرایی نیفتید ولی] با کسی باشید که در وهله ی اول بتوانید با او دوست باشید، فهم مشترک زیادی داشته باشید. از عمیق ترین ارزش ها و عقایدتان تا دیوانه بازی ها و شیطنت ها. دنبال عشق و دوست داشتن قبل ازدواج نباشید. با حس درونی تان صادق باشید! خودتان را به چیزی راضی نکنید. مشاور را دست کم نگیرید و در آخر هرگز نشه فراموش، لامپ اضافی خاموش.
اینجا شبیه بنگاه ازدواج سایه و شرکا شده :) ولی خب من درباره این جنبه از زندگیم تا 1-2 ماه پیش از قصد هیچ وقت هیچ چیزی ننوشته بودم و حق بدهید بعد از دو-سه سال درگیری مدوام حرف های زیادی برای گفتن داشته باشم. البته اگر دوست ندارید، یک راه حل ساده و جمع و جور برایتان دارم: جمع کنید از ایران بروید! چون درست است که شما فکر می کنید اینجا دموکراسی ست اما حقیقت ماجرا این است که من دیکتاتور ظالمی بیش نیستم. بای.
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی به هیئت او درآمده بود،
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او
گریز نیست.
*شاملو از تو بابت سرودن این شعر ممنونم. می توانم این شعر را هر روز و هر لحظه زمزمه کنم.
من؛
امروز تا ۱۱:۵۹ دقیقه وقت دارم دو تا پروژه برای استادم بفرستم و برای هیچ کدام هیچ کاری نکرده ام.
سردرد کم خوابی ام به شقیقه ها زده و شقیقه سمت راستم هم دارد به طرز عجیبی سِر می شود.
در حقارتی دست و پا میزنم که حالم را بهم می زند.
احساساتم قر و قاطی شده، چنان نمک و شنی که در یک نعلبکی مخلوطشان کرده باشید. سر راه پیدا کنید پرتقال فروش را.
دل تنگم.
بله من.
و وبلاگم
پر از مین هایی ست که منفجر اگر بشوند؛
دوستم خواهی داشت!
*لازم به گفتن نیست که از وبلاگ فاخته ی عزیزم با اندکی تغییر.