روز ششم، گذر زمان.
- ۰ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۴
روز پنجم.
یه این فکر می کنم کی قرار است از این مودی بودن دربیایم؟ که مثلا یک شب که در اسنپ نشسته ام و دارم می روم خانه، پر از شوق زندگی باشم، پر از امید و و واقع نگری. عاقل باشم و با خودم و خدا و اطرافیانم در صلح. و دقیقا دو ساعت بعدش - بخاطر هیچ و پوچ، رسما هیچ و پوچ - احساس کنم همه چیزم را واااقعا بی اغراق همه چیزم را از دست داده ام و باید راضی باشم و بعد ماموریت سخت مواجهه با نفس سرکشی که طاقت نه شنیدن ندارد، به من محول میشود. من یک روز هایی - یا بهتر بگویم یک ساعت هایی! - پر از انرژی ام برای جنگیدن. انگار در آن ساعت ها بزرگ می شوم، قد می کشم، روش های حل مسئله درست را انتخاب می کنم و لُب کلام، می جنگم! و ساعت هابی دیگر حتی برای بقای جسمم هم اشتهای خوردن ندارم! تو خالی ام! کوچکم. ضعیف. شکسته. تکه تکه شده که حتی از خودم هم خسته ام چه برسد به دیگران. از بدی های روانشناسی خواندن این است که یکهو به خودت همه انگ های دی اس ام را می چسبانی و فریک اَوت می کنی! میگویی احتمالا دو قطبی ام، شاید ژن اختلالات اضطرابی را دارم، چاشنی کمالگرایی را هم اضافه می کنی چند تا باگ که در ام ام پی آی و نئو و کتل در میاوری و بعد می بینی چه آشی شد. و حالا چه کسی این معجون اختلالات و مرض های روحی را درمان کند. البته که من خودم را دو قطبی نمی دانم، یا کروموزوم هایم را ندیده ام که ژن اختلالات اضطرابی را درش تشخیص دهم! اما به هر حال هر چقدر هم موج باشیم که آسودگی ما عدم ما باشد، قرارمان این نبود که دیگر گاهی سونامی بشویم و گاهی یک برکه متعفن. ما گاهی از خودمان هم خسته ایم ای که ما را خوانده ای. این تکه های پخش و پلا را جمع و جور کن.
روز سوم.
دیر یا زود باید بین راه های متفاوتی که رو به رویت قرار می گیرد انتخاب کنی. و صد البته عواقبش را بپذیری! حسابی خسته ام و جانی برای نوشتن ندارم. جمله ی قبل خود یک پست جدا می طلبد که الان اصلا حوصله ندارم. فقط در این ساعات پایانی آمده ام تیک امروزم را بزنم و بگویم مولان ۲۰۲۰ آمده و من برای دیدن این فیلم پیر شده ام ! [ولی بزرگ نه].
روز دوم.
این روز ها خیلی حرفی برای گفتن ندارم راستش را بخواهید. اصلا نمی دانم چرا چنین کاری کردم ولی خب، کاری ست که شده. حرفی برای گفتن ندارم، زندگیم روتین می رود جلو [اصلا کِی غیر روتین جلو رفته بود!] و با شادی ها و غم ها و داشته ها و نداشته هایم زندگی می کنم. جز این چه کاری از دستمان بر می آید؟ فَصَبرٌ جمیل.
40 Days Challenge of Writing.
روز اول.
هرچند که فقط دو ساعت به پایان روز اول مانده، ولی خب ۲ ساعت هنوز به پایان روز اول مانده!! این ۴۰ روز هم به دعوت هیچ کس هم نبوده خودم از خودم در آورده ام. فایده ای هم برایم ندارد ولی خب فقط خودم را گذاشته ام زیر ذره بین که چقدر می توانم به قرار ها و چلنج ها پایبند باشم. شده در حد یک خط، شده یک بیت شعر، اما باید بنویسم. مثل همین الان. برای روز اول فقط بگویم که قال تکلیف های حاتمی و روان شناسی تجربی کنده شد. و اصلا هم مهم نیست اگر چرت ترین پروپوزال دنیا را با یک هفته تاخیر برای تی ای اش فرستادم و یک تکلیف دو نمره ای را هم از قصد تحویلش ندادم که حقیقتا فدای سرم.
من واقعا اوایل فکر می کردم کرونا مسخره بازی ست. حتی آن هفته قبل شروع تعطیلی ها را برخلاف خیلی ها بلند شدم رفتم دانشگاه و در گروه دانشکده هم گفتم [به مضمون] که دیگر شما هم هر چه می شود الکی تعطیل می کنید. خودتان را لوس نکنید و در کلاس هایتان حاضر شوید! بعد که تعطیلی ها شروع شد خیلی ها دم از نگرانی برای محرم می زدند. در دلم میگفتم مگر چقدر قرار است طول بکشد. خوشحال در خانه می ماندم و منتظر بودم دیگر بعد هفته اول و دوم اسفند برویم دانشگاه. بعد که هی طول کشید و به عید رسیدیم و نیمه شعبان را هم رد کردیم و امتحانات مجازی داشتیم، کم کم باورم شد که این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! رسیدیم به غدیر و چند روز بعد غدیر محرم بود. در دلم میگفتم مثل شب های قدر آنلاین برگزارش میکنیم و مشکلی نیست! بعد که روز های اول گذشت دیدم نه واقعا اینطوری نمی شود. نمی شود اینطور غریبانه و بیچاره در خانه بنشینم و بیشتر و بیشتر دلم بگیرد. کسی با من همراه نبود که بتوانم جای دورتری از سر کوچه بروم. بار و بندیلم را بستم کوچ کردم سر کوچه ی پنجم، کفش هایم را در آوردم، در حین دراوردنشان تعادلم را از دست دادم و تلو تلو خوران رسیدم به فرش هایی که خانم ها نشسته بودند. نیم ساعت روضه بود و تمام. با یک آب انار تکدانه به عنوان نذری. آب انار را توتیای چشمانم کردم. که هر چه از دوست رسد نیکوست حتی آب انار و تی تاپ. واقعا گمان نمی کردم از آن جمعیت هر ساله و مجلس هر سال محروم شوم. گمان نمی کردم این روز ها دیگر صدای طبل و دسته نشنوم و درحال رد شدن از خیابان ها کسی تکیه ای بر پا نکرده باشد. گمان نمی کردم آن چای های ریخته شده در لیوان های پلاستیکی و قند کنارش یک روز به عنوان نعمت به چشمم بیایند. و گمان نمی کردم این چنین نا امید یک گوشه بنشینم. گمان نمی کردم به این حال و روز بیفتم. نه این از گمان های ما خیلی دور بود..
پی.اس: بابت محتوای تکراری با پست قبل، عذرخواهم و همین.
الان، بله همین الان، باید بعد از شنیدن «ما شاء الله و لا حول و لا قوة الا بالله ... رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات» از سر جایم بلند می شدم و با بچه های جلسه خداحافظی می کردم، با مادرانشان سلام و احوال پرسی می کردم، چادر ساده ام را روی سرم مرتب می کردم و به سمت در خروجی می رفتم. آرام آرام با خیل جمعیت همراه می شدم یک جایی در راهروی طبقه دوم یا سوم کفشم را می پوشیدم، در خیابان شلوغ آدم های آشنا میدیدم و سر تکان می دادم، با پدر تماس می گرفتم که کجا پارک کرده است و بعد سوار ماشین می شدم. الان باید غذای نذری قیمه را می آوردم خانه، با خانواده تقسیم می کردم. ولی دراز کشیده ام، بی حس و بی جان و بُغ کرده. بدون اینکه بعد از شنیدن «رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات» از پشت گوشی از جایم تکان بخورم و این محرومیت، خیلی، خیلی، خیلی بر درد های دیگرم می افزاید ...
شده ام مثل یک قوطی کنسرو تو خالی. خالی خالی. چیزی درون من نیست. باید بگویم «قوطی تو خالی» عبارت دقیقی ست. مثل اینکه این جسم، حفاظ فلزی دورم باشد و من از درون تهی ام. و این اتفاق، داستان یک شب و دو شب نیست. من راه طولانی ای طی کرده ام تا به این نقطه رسیده ام. به نقطه ای که در درونم، نه علاقه ای و نه تنفری و نه باوری و نه علامت سوالی و نه هیجانی و نه غمی و نه شادی ای و نه گریه و بغضی و نه خنده و شوقی و نه هدفی و نه بی هدفی ای پیدا نمی کنم. نقطه صفر مطلق. و خب، از درون یک تهی، مگر چه می تواند بجوشد؟ جز کلمات و پست های پوچ تو خالی. نوشتن را در درونم پیدا نمی کنم. ننوشتن را هم.