آمار در محاصره
- ۰ نظر
- ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۴
من دیشب سه ساعت خوابیدم. در طول روز یکی دوبار از کم خوابی حالت تهوع گرفته بودم و دوست داشتم دراز بکشم و کمی بخوابم. اما چون درگیر کار ها و بچه ها بودم، آن تایم را تحمل کردم. تحمل کردم و شب که رسیدم خانه دیگر خوابم نمی آمد. حتی الان هم که دارم می نویسم خواب آلوده نیستم. بی حال و بی جانم و و چشم هایم می سوزد ولی مرا خواب نمی برد. حکایت زندگی هم برای من همین است. وقتی پیک (peak) های ناامیدی و سختی گذشت و امیدوار نشدم، دیگر سر شدم. ناامیدی تمام شد اما چیزی به جایش نیامد. شد همان حکایت بی جان و بی حال ولی بیدار ... حالا دراز بکش و چشم هایت را ببند، مگر خواب در آن چشمان سوزناک می رود؟
پی.اس: نمودارش مثل یک توزیع نرمال است .. اصلا احساس می کنم خیلی بد گفتم. می دانید چه می گویم؟
اولین چیزی که با دیدن فیلم های انفجار بیروت به ذهنم رسید، این بود که ما چقدر کوچکیم و چقدر ناتوان و چقدر هر آن ممکن است خدا جانمان را بگیرد و خلاص. ما انسان ها خیلی ناچیزیم و بیپناه! دلم برای آدم هایی که امروز عزیزی از دست داده اند و قرار است امشب را صبح کنند، می تپد و مِن قلبی سلامٌ لبیروت ...
[دومین چیزی که به ذهنم آمد، این بود که انقدر هشتگ پرِی فور لبنان می زنید، حقیقتا یکبار هم در دلتان برای لبنان و مردمش دعا کرده اید؟ و سومین چیزی که به ذهنم آمد این بود که چقدر از خودم خسته ام. ربطی به فیلم انفجار ندارد ولی خب، به ذهنم آمد.]
1. کلاس امروز روانشناسیم را خیلی دوست داشتم. مشارکتشان خیلی خوب بود به حدی که نرسیدم کل طرح درسم را بگویم. شرط گذاشته ام که تعداد مشخصی از مثبت، نیم نمره به نمره امتحان ترمشان اضافه می کند، و بچه ها تعداد مشخصی از مثبت را خیلی دوست :) امروز میکروفون همه شان را باز گذاشته بودم که بتوانند هر موقع که خواستند حرف بزنند، وسط کلاس ناگهان صدای واق واق یک سگ کل فضای اسکای روم را پر کرد. و من در عین حال که سعی در کنترل کلاس داشتم، گرخیده بودم و تعجب کردم. میکروفونش را خاموش کردم و گفتم که هر وقت فضای کنارش آرام شد بگوید که دوباره اجازه ی میکروفون بدهم. انقدر در جمع بچه های فرهنگ بودم و انقدر با تعداد زیادی بچه ی فرهیخته و هم رنگ خودم سر و کله زدم که این چیز ها برایم دور از ذهن است. پس شد آنچه شد و بعد از کلاس دیدم در واتسپ پیام داده: "خانوم بابت صدای سگم مزرت میخوام". جوابش را دادم که اشکالی ندارد و دفعه ی بعد حتما شرایط را جوری فراهم کند که از این اتفاقات نیفتد و اگر "معذرت" می خواهد اشکالی ندارد ولی "مزرت"اش برایم پذیرفته نیست.
2. یک دانش آموز دارم که از همان دقیقه ی اولی که صدایش را در وویس شنیدم فهمیدم مشکل دارد. اول فکر کردم شاید به لحاظ ذهنی ست ولی با مشاور پایه که حرف زدم گفت نه مشکلش ذهنی نیست و به لحاظ یادگیری هم مشکلی ندارد. خیلی حرفش را باور نکردم ولی وقتی امروز برایش 3 تا! مثبت گذاشتم و فقط او بود که درست درسش را خوانده بود و فقط او بود که کاملا حواسش به تک تک کلمات من بود، باورم شد. نمی دانم مشکلش چیست احتمالا جسمی ولی از همه ی بچه های دیگرم بهتر بوده است. حداقل تا الان!
3. قبل تر ها - خیلی قبل تر ها - فکر می کردم که من اگر معلم شوم، حتما خیلی سختگیر و عنق خواهم بود. از آنهایی که وقتی می آیند سر کلاس چهارستون بدن بچه ها بلرزد. سال اولی که پشتیبان بودم هم همینطوری فکر می کردم. ولی امسال، دیدم چقدر دوست شدن با بچه ها بیشتر مدل من است و هرچقدر که با بچه ها دوست ترم، حرف گوش کن ترند و من هم با انگیزه تر. تصمیم گرفتم آن مدل صرفا مقتدر را از ذهنم بیندازم بیرون و مدل خودم باشم. نه مدل سیما و نه مدل سبا و نه مدل نفیسه و نه مدل زهرا. مدل خودم! البته در این که من پشتیبان بودن را از سیما یادگرفته ام شکی نیست. مدل برنام هایم و حرف هایم و پیگیری هایم و دعوا کردن هایم و تشویق هایم همه شبیه به سیماست ولی خب، من منم. با روش و شیوه ی پشتیبانی خودم.
من می گویم انبه احتمالا از میوه های بهشتی ست اما به ما نگفته اند.
اصلا حالا که فکر می کنم، پناه را با قالب آبیش و بیوی کوتاه سمت راست دوست تر دارم. در حین نوشتن این پست، یادم آمد که اصلا چرا «سایه» را انتخاب کردم. من اینجا را قبل از مرداد ۹۸ درست کردم. بدون قصد کوچ کردن. هدف من از نوشتن در اینجا چیز دیگری بود. هر بار که برنامه هایم بهم می خورد، سعی می کنم خدا را ببینم و در این یکسال، خیلی «سعی می کنم خدا را ببینم»... هدف از اینجا نوشتن هم چیزی بود که محقق نشد و یکهو تغییر کرد. رفتم پست اول اینجا را خواندم. آه نه آن پست اولی که شما می بینید! آن پست اولی که اینطور شروع شده است: «امروز 20/3/98 است...پس از شکست من در مقابل تو...» و من در قالب پستی رمز دار در وبلاگ قبلیم ذخیره اش کردم. و بعد آمدم اینجا و به چند پست آخر نگاه کردم. به این نتیجه رسیدم که اصلا چقدر خوب شد که به جای سایه و ایهام، در این «پناه»گاهم! چقدر اینجا را دوست تر دارم، چقدر من در آن وبلاگ با عنوان سایه نمی گنجیدم، چقدر آنجا دلم تنگ تر بود... البته (به قول استادی) از آنجایی که رنج پای ثابت این دنیاست، دلتنگی هم سایه و پناه و ایهام و روزمرگی های یک دانشجو و دختر پرتقال به صرف توهم ندارد [بله اندکی از عنوان های مرحومه وبلاگ هایی که در طی این 9 سال داشتم] . بله. رنج زمان و مکان و شخص نمی شناسد. همیشه هست و خواهد بود. نمی دانم کفر است یا نه، اما کاش خدا زودتر از این رنج خلاصمان کند، به بهترین نوع خلاصی اش ...
پی.اس: نوشته هایم حقیقتا از بی سر و ته بودن رنج می برند. ظاهراً نوشته ها هم در این دنیا، رنج می کشند.
شاید نتوانم خیلی چیز ها را بگویم و تعریف کنم، شاید نتوانم از آدم هایی که به طریقی باعث اذیت شدن شان یا سوء تفاهم شدم حضوری - کلامی معذرت خواهی کنم، شاید نتوانم احساساتم را محکم و دقیق بیان کنم،
ولی می توانم بنویسم. پس اول از هر کسی که خاطرش را مکدر کردم یا چیزی درباره اش گفتم که درست نبوده عذر می خواهم، دوم اینکه بار ها به فکرم افتاده هر چه که اتفاق افتاده را بنویسم. دقیق و ریز به ریز. با ذکر نام و جزئیات. ولی فعلا دستانم برای نوشتنشان یاری نمی کنند. و سوم، تمام این وبلاگ احساسات من در قالب کلمات است و البته تمام احساسات من، در این وبلاگ نیست. شاید روزی به جای این نسبت منطقی ِ عموم و خصوص مطلق، بینشان نسبت تساوی برقرار کنم. کسی چه می داند.
من گاهی ته مانده های امیدم را از اعماق قلبم جمع می کنم و با صدایی که دیگر جان ندارد آرام میگویم: یا رادَّ ما قَد فات ...
پیرو این پست، خواستم احوالات چشم چپم را آپدیت کنم و بگویم که به تجویز خودم قطره شست و شوی چشم خریدم و تصمیم گرفتم کمی در لنز گذاشتن با چشمانم مهربان تر باشم و موقع درآوردن با دست خیلی تمیز درشان بیاورم. شاید بگویید مگر قبلاً با دستان کثیف لنزهایت را در می آوردی؟ باید بگویم بله، من این یکسال چشمانم را خیلی اذیت کرده ام، خیلی ازشان کار کشیده ام، خیلی حجم آب شور بهشان تحمیل کرده ام، غدد اشکی ام را خیلی آزردم ... ولی باید پوست کلفت تر از این حرف ها باشند، راه درازی در پیش است و اشک های بیشتری ...