پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۴۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

پذیرش و تعهد. این دو مفهوم حیاتی.

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۲۱ ق.ظ

من عمیقأ به این معتقدم که اگر در چیزی نقش داشتم یا عضو گروهی بودم یا به هر حال در انجام یک کار من هم موثر بودم، و آن کار باب میل من نبود، یا باید در حین انجام آن کار یا وظیفه، نظرم را بگویم و تا حد ممکن تلاش کنم بهتر شود، یا اگر چیزی نگفتم و سکوت کردم، بعد ها به هیچ عنوان حق ندارم انتقاد کنم و بیفتم به جان آدم های دیگر که چرا فلان طور شد و بیسار طور نه! چون تاثیرگذار بودم و از قصد تأثیری نگذاشتم! چیزی هم اگر بگویم تمام انگشت ها به سمت خودم بر می گردد. پس سعی می کنم مسئولیت نتیجه نهایی را در حد خودم بپذیرم و متوقعانه انتقاد هایم را به سمت دیگران پرتاب نکنم!

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۲۱
  • سایه

یک سال گذشته است.

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۴۱ ب.ظ

ساعت ۴ امتحان دارم. در حال خواندن صفحاتش رسیدم به یک صفحه که رویش نوشته بودم: « چه کسی می داند؟ ... امروز ۹۸/۰۵/۲۴... بیست روز گذشته است...». نوشته ها اینطور ماندگارند و اینطور روز ها را می توانند ثبت کنند. حتی با چند کلمه و یک تاریخ زدن.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۱
  • سایه

ره‌گذران مسیر زندگی. [چه عنوان کلیشه‌ای ای]

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۳ ق.ظ
«او فقط آمده بود از دل ما رد بشود» سال ها پیش وقتی این مصرع را شنیدم، زود در یادداشت های زرد وبلاگ قبلی ام نوشتم. نمی دانم چرا ولی نوشتم. بعد ها چند بار یادش افتادم و زیرلب زمزمه اش کردم با این تفاوت که «او» را می شناختم. جمله ی رهایی بخشی ست. صرفا می گوید که آدم ها برای این وارد زندگی شما می شوند که بروند و هیچ کس قصد ماندن ندارد الان هم هر وقت عزیزی را به واسطه مرگ از دست می دهم، یا شخصی در زندگیم می آید و نمی ماند، زیر لب می خوانم: «ناگهان آمد و زد، آمد و کشت، آمد و برد/ او فقط آمده بود از دل ما رد بشود..»
  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۳
  • سایه

دارم ساعت ۴ و خورده ای شب پست می گذارم و تازه از خواب بیدار شده ام. این چند وقت واقعا مرز های خواب و بیداری را جا به جا کرده ام و می توانم به عنوان یک کشور جدا با ساعت های شبانه روز متفاوت اعلام استقلال کنم. و چون امروز بیرون بودم و نمی توانستم گوشی م را چک کنم و اتفاقا همین امروز همه آدم های دنیا با من کار داشتند و وویس دادند و کار های روی زمین مانده را برایم فرستادند و من هنوز هیچ کدام را سین نکرده ام. در واقع جرئت رفتن به سمت تلگرام و واتسپ را ندارم. [همان طور که از بلاگ آمدن نصفه شبی ام معلوم است!] .اما خب، مجبورم و می روم و مواجه می شوم. دیروز به این نتیجه رسیدم که من واقعا عاشق بازی کردنم. دو بازی جدید خریده ام که یکی اش را یک دست بازی کردیم و خیلی چسبید. بله چسبید ولی لیست کار های نوشته شده و انجام نشده روی پنجره با ماژیک و لیست بلند بالاتر در دفترم، کمی از این شیرینی می کاهد. البته اگر این طوری بخواهیم فکر کنیم می توانم یک لیست بلند بالا از تلخی ها بنویسم آنقدر که از شیرینی خیلی اندک بازی دیروز و مثلا یکشنبه چیزی باقی نماند. اما خب این روال زندگی نیست و ما همه در گذریم. در گذر از تمام تلخی ها و رنج ها و دفن کردنشان و در حال ماندن در شیرینی های اندکی که این دنیا دارد. [پست روزمرگی هم بخواهم بگذارم آخرش می رسد به درس زندگی. چه دردی‌ست؟] اما تعادل در زندگی کلا چیز خیلی خوبی ست. مثلا تعادل در نگه داشتن مرز بین شیرینی ها و تلخی ها یا تعادل در مهربان بودن و جدی بودن. اصلا یک پست جدا باید درباره تعادل بنویسم اما هر چه هست، چیزی ست که برای من در رعایت کردن مرز بین امید و امیدواری غیرممکن است. ای از ما بهترون! چطور مرز بین خوف و رجا و نا امیدی و امیدواری تان را حفظ می کنید و متعادلید؟ دستی هم بر سر ما بکشید..

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۲
  • سایه