نامرد :/
- ۰ نظر
- ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۵۹
محبوب خیالی من!
بیا یک روز که کرونا تمام شد، دست در دست همدیگر سوار ون های مصلی یا شهر آفتاب یا هر کوفت دیگری، راهی نمایشگاه کتاب شویم. [در حالی که از دو ماه پیش هر دو پول های مان را پس انداز کردیم چون طبیعتا پول کتاب خیلی گران است لیو. خیلی.] در حالی که من در کوله پشتی ام دو تا ساندویچ مرغ در فویل پیچیده شده که از دیشب درست کرده ام، حمل می کنم و تو هم دو تا بطری آب یخ زده مان را در دستت داری و همین یک روز را از سر کارت مرخصی گرفته ای. محبوبم! بیا در تک تک غرفه ها چرخ بزنیم و ساعت های ۱-۲ که دیگر هر دو از خستگی نا نداریم، روی چمن های محوطه بنشینیم و ساندویچ مرغمان را بخوریم و خدا را شکر کنیم که چقدر خانواده سالم خوری هستیم و خوش به حال بچه هایمان که چنین پدر و مادر فرهیخته ای دارند که حتی از تمایل شدیدشان برای خرید نوشابه جلوگیری می کنند و تا یک ساعت بعد غذا نوشیدنی نمی خورند چون برای کبد خیلی ضرر دارد. بعد همانطور که من فویل های ساندویچ را از تو می گیرم، وسوسه می شویم که کمی پلاستیک های پر از کتاب را باز کنیم و خرید هایمان را با ذوق ببینیم ولی با خودمان می گوییم همه مزه اش را برای خانه مان نگه داریم. بلند می شویم و می رویم سمت کتاب های دانشگاهی و زبان. بعد یکهو یادمان می افتد که نماز نخوانده ایم. تو آرام میگویی کاش مهر داشتیم و همینجا روی چمن ها نمازمان را می خواندیم. آنوقت من بسان غول چراغ جادو از کوله پشتی ام دو جانماز در می آورم. آرام میخندم و میگفتم کاش از خدا یک چیز دیگر می خواستی! نمازمان را می خوانیم و میخواهیم دوان دوان خودمان را به دانشگاهی ها برسانیم. هر چقدر اصرار می کنم پلاستیک های بیشتری بدهی به من چون دستت درد میگیرد، قبول نمی کنی و فقط می گویی: بدو زود بریم!
در بخش دانشگاهی و زبان برای اینکه وقتمان تنگ است، تو می روی سمت کتاب های رشته خودت و من هم سمت رشته ی خودم. ولی در بخش زبان به هم می پیوندیم و کمی انتشارات جنگل و امثالهم را درو می کنیم. دیگر هوا کم کم تاریک شده و اذان می گویند. تو سایه جان گویان از من دو مهری که با آنها نماز ظهر و عصر خواندیم را طلب می کنی. همانجا در حالی که پلاستیک ها را روی چمن ها میگذاری، الله اکبرت مرا وا می دارد که با اینکه خیلی خسته ام پشت سرت بایستم و نماز مغرب و عشا را هم بزنیم بر بدنمان.
محبوب من! احتمالا در این ساعت دیگر هیچ کداممان نا نداریم و اولش میگوییم گور بالای پول! اسنپ بگیریم! بعد که اسنپ به ما هزینه اش را اعلام میکند کمی فکر می کنیم و می بینیم آنقدر ها هم خسته نیستیم و اتفاقا چقدر دلمان میخواهد یکبار دیگر سوار ون شویم و به محیط زیست کمک کنیم!
لیوی من که در آسمان هایی! مرا بابت همه این خیال پردازی ها ببخش و بر من خرده نگیر. مگر من چند وقت یکبار از این فکر ها می کنم و می نویسم شان؟ ببخشید که دست هایت بابت حمل آن حجم از پلاستیک و کیف پارچه ای درد گرفت. عشق اول و آخرت، همسرت، چراغ خانه ات، سایه.
گاهی اوقات به خودم میگویم دختر چرا انقدر سفت و سخت برخورد کردی؟ او که با تو اینطور نبود! کمی از آن چاشنی مهربانی های فراوان انباشته شده در درونت هم به کلامت اضافه میکردی! ولی خب کار از کار گذشته. تو در مقابل بقیه اینطور نباش مامان جان! [البته در مقابل نامحرم خیلی هم مهربان نباش دخترم!]
من عمیقأ به این معتقدم که اگر یک نفر هدف داشته باشد و هدفش از راه کنکور نگذرد، برود دنبال زندگیش! برود مهارتش را یاد بگیرد، برود هدفش را دنبال کند، زندگیش را بسازد. حالا اگر این آدم رفت دانشگاه و نمره هایش زیر ۱۳-۱۴ شد نمیشود از او خرده گرفت. چون اگر با این دید به همه چیز نگاه کنیم که آیا «به دردم میخورد؟» می توان دور خیلی چیز ها را خط کشید و دنبال خیلی چیز ها رفت.
آدم ها اوایل دانشگاه مدام به من می گفتند درس بخوان رَنک شو، استریت برو همین دانشگاه خودت! چه از این بهتر! اوایل همینطوری هم فکر میکردم، ولی بعد ترم ۲ به این نتیجه رسیدم که من اصلا نمی خواهم ارشد دانشگاه خودمان باشم! اصلا نمیخواهم وزارت علوم باشم چه برسد به دانشگاه خودمان یا بهشتی و علامه! پس بعضی چیز ها را ول کردم. نمره روانشناسی اجتماعی-کاربردی را بیخیال شدم! برایم مهم نبود نمره روانشناسی از دیدگاه اندیشمندان مسلمانم چند می شود. ولی آمار برایم مهم بود، آسیب همینطور، شخصیت همینطور.
حالا اگر در هرکدام از آنهایی که به دردم میخورد، کوتاهی کردم واقعا اف بر من. ولی اگر دانش خانواده ام را ۱۲ گرفتم و معدلم را نابود کرد، فدای سرم! [امتحان را خواب ماندم و تازه توی اسنپ در حال رفتن به دانشگاه جزوه را باز کردم.] فدای سرم چون در آینده ام تاثیری ندارد. اما عزیز من! بگرد و آینده ات را پیدا کن، هدفت را پیدا کن و آنوقت است که خیر است.
به جرئت می توانم بگویم پدرم از من بیشتر درس می خواند. خیلی بیشتر :)) زیبا نیست؟
It took so long just to feel alright, I remember how to put back the light in my eyes. so STAY AWAY.
۱.امروز که دوباره کلاس های بچه ها شروع شده بود، در کمال تعجب دیدم حتی دلم برای دهم ها و سر و کله زدن با آنها تنگ شده.
۲.اگر جزو کادر اجرایی مدرسه باشید و مسئولیتی فراتر از تدریس صرف بر عهده شما باشد، باید یک زره فولادین بپوشید، اعصابتان هم از جنس سنگ باشد و تا ابد هم خونسردی تان را حفظ کنید. وگرنه دوام نخواهید آورد.
۳.کاش بشود با سپیدار یک روز دوتایی برویم دانشگاه. بعد هم برویم لابریت. دیگر تقریبا دارد یکسال می شود! از اول اسفند دانشگاه نرفته ایم. برویم شاید توانستیم دکتر بشارت را پیدا کنیم.
۴.فردا امتحان مصلحی ست. من نمیدانم بچه ها چرا قدر این بشر را نمی دانند و به این فکر نمی کنند که اگر او نبود مجبور بودیم [با عرض معذرت!] چرت و پرت های یک نفر دیگر را در باب آموز های روانشناسی در قرآن و حدیث تحمل کنیم!
۵. خانه را جارو کردم، گردگیری کردم، جمع کردم و در حال مرتب کردن اتاقمم. اگر گفتید چرا؟ آفرین! چون فردا امتحان دارم :}}} حتی اگر آن امتحان از کتاب مصلحی باشد :)
نمیدانم How I met your mother را دیده اید یا نه ولی همانطور که از اسمش پیداست، یک ted نامی دارد داستان آشنایی با همسرش را برای بچه هایش تعریف می کند.[هر چند که تا فصل ۹ خبری از مادر نیست] همانطور که تد شروع می کند به تعریف کردن هر اتفاق، دومینوی اشنایی با همسرش را می چیند. نمیدانم چطور توضیحش دهم ولی مصداق این جمله است که «هیچ چیز بی حکمت نیست!». حتی جا ماندن او از هواپیما و نگرفتن شغل محبوبش در یک ایالت دیگر هر لحظه او را به اتفاقی که باید برایش بیفتد نزدیک تر می کند.
من واقعا معتقدم هر اتفاقی که برایم میفتد، فقط یک قطعه از دومینویی ست که قرار است تکمیل شود. مثلا اگر آن حجم از اتفاقات در اردیبهشت امسال نمیفتاد، من هیچ وقت با خانم میـم تماس نمی گرفتم که بعد مرا به خانم صاد معرفی کند و من تازه با خانم صاد آشنا شوم و بعد خانم صاد مرا به کس دیگری معرفی کند و باز اگر این روند ادامه پیدا نمی کرد و در طی ۴-۵ ماه فشار روانی زیادی به من وارد نمی شد، آن وقت همه چی به هم نمی پیچید و حالم به غایت بد نمی شد و دوباره خانم صاد را نمی دیدم و به امروز و اینجا نمی رسیدم! نمی دانم این دومینو به کجا کشیده خواهد شد ولی می دانم هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز اتفاقی نیست :)
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.
ولی من تمام کار هایی که مَت در بازی crash nitro انجام می دهد را انجام می دهم، مدام دستم را روی گاز نگه می دارم، سعی میکنم به در و دیوار نخورم، از آن جعبه های ابزار های خفن بگیرم ولی تقریبا اکثرا من ۸م از ۸م می شوم و مت اول :)
آقای مت میفرمایند: «چونکه نووبی، نووب :)» ولی بنده شدیداً تکذیب میکنم.
من واقعا دانشگاه را از تمام مقاطع تحصیلی دوست تر دارم. خیلی روز های خوبی در ذهنم ثبت شده. همه سوره مهر رفتن ها با سپیدار بعد از کلاس های عمومی ای که در پردیس مرکزی برداشتیم، همه اسپای فال بازی کردن ها در چمن های محوطه، غذا سفارش دادن از فست فود «مادر بزرگ» :)) ، لابریت رفتن ها [آه قلبم.] ، وقت هایی که من و سپیدار با یکی از فاطمه ها بر سر انتخاب خورشت کرفس یا کوفته می جنگیدیم [و صد البته ما برای خورشت کرفس شمشیر های مان را سپر کردیم]، افطاری دانشکده اردیبهشت ۹۸، مشهد دانشجویی آذر ۹۷ و مهم تر از همه کاروان اربعین دانشگاه مهر ۹۸ ...