محبوب خیالی من! بابت این خیال پردازی ها از من خرده نگیر.
محبوب خیالی من!
بیا یک روز که کرونا تمام شد، دست در دست همدیگر سوار ون های مصلی یا شهر آفتاب یا هر کوفت دیگری، راهی نمایشگاه کتاب شویم. [در حالی که از دو ماه پیش هر دو پول های مان را پس انداز کردیم چون طبیعتا پول کتاب خیلی گران است لیو. خیلی.] در حالی که من در کوله پشتی ام دو تا ساندویچ مرغ در فویل پیچیده شده که از دیشب درست کرده ام، حمل می کنم و تو هم دو تا بطری آب یخ زده مان را در دستت داری و همین یک روز را از سر کارت مرخصی گرفته ای. محبوبم! بیا در تک تک غرفه ها چرخ بزنیم و ساعت های ۱-۲ که دیگر هر دو از خستگی نا نداریم، روی چمن های محوطه بنشینیم و ساندویچ مرغمان را بخوریم و خدا را شکر کنیم که چقدر خانواده سالم خوری هستیم و خوش به حال بچه هایمان که چنین پدر و مادر فرهیخته ای دارند که حتی از تمایل شدیدشان برای خرید نوشابه جلوگیری می کنند و تا یک ساعت بعد غذا نوشیدنی نمی خورند چون برای کبد خیلی ضرر دارد. بعد همانطور که من فویل های ساندویچ را از تو می گیرم، وسوسه می شویم که کمی پلاستیک های پر از کتاب را باز کنیم و خرید هایمان را با ذوق ببینیم ولی با خودمان می گوییم همه مزه اش را برای خانه مان نگه داریم. بلند می شویم و می رویم سمت کتاب های دانشگاهی و زبان. بعد یکهو یادمان می افتد که نماز نخوانده ایم. تو آرام میگویی کاش مهر داشتیم و همینجا روی چمن ها نمازمان را می خواندیم. آنوقت من بسان غول چراغ جادو از کوله پشتی ام دو جانماز در می آورم. آرام میخندم و میگفتم کاش از خدا یک چیز دیگر می خواستی! نمازمان را می خوانیم و میخواهیم دوان دوان خودمان را به دانشگاهی ها برسانیم. هر چقدر اصرار می کنم پلاستیک های بیشتری بدهی به من چون دستت درد میگیرد، قبول نمی کنی و فقط می گویی: بدو زود بریم!
در بخش دانشگاهی و زبان برای اینکه وقتمان تنگ است، تو می روی سمت کتاب های رشته خودت و من هم سمت رشته ی خودم. ولی در بخش زبان به هم می پیوندیم و کمی انتشارات جنگل و امثالهم را درو می کنیم. دیگر هوا کم کم تاریک شده و اذان می گویند. تو سایه جان گویان از من دو مهری که با آنها نماز ظهر و عصر خواندیم را طلب می کنی. همانجا در حالی که پلاستیک ها را روی چمن ها میگذاری، الله اکبرت مرا وا می دارد که با اینکه خیلی خسته ام پشت سرت بایستم و نماز مغرب و عشا را هم بزنیم بر بدنمان.
محبوب من! احتمالا در این ساعت دیگر هیچ کداممان نا نداریم و اولش میگوییم گور بالای پول! اسنپ بگیریم! بعد که اسنپ به ما هزینه اش را اعلام میکند کمی فکر می کنیم و می بینیم آنقدر ها هم خسته نیستیم و اتفاقا چقدر دلمان میخواهد یکبار دیگر سوار ون شویم و به محیط زیست کمک کنیم!
لیوی من که در آسمان هایی! مرا بابت همه این خیال پردازی ها ببخش و بر من خرده نگیر. مگر من چند وقت یکبار از این فکر ها می کنم و می نویسم شان؟ ببخشید که دست هایت بابت حمل آن حجم از پلاستیک و کیف پارچه ای درد گرفت. عشق اول و آخرت، همسرت، چراغ خانه ات، سایه.
- ۹۹/۱۱/۰۵