دور در دور، نزدیک در نزدیک.
همیشه اشتباهم در زندگی این بوده که بعضی اتفاقات را خیلی دور می دیدم. دانشگاه رفتن را، دانشجو شدن را، کار کردن را. همیشه مثل کمال گرا ها می نشستم و منتظر آن روز های کامل و طلایی بودم که بیایند و مرا در خود غرق کنند.
دیشب یکی از بچه ها - کیس ۱، اگر بدانید - به من پیام داد و برای یک مسئله ای شبیه اضطراب فراگیر و نشانه های بدنی اش از من مشورت گرفت و راه چاره خواست. راستش اول از همه فهمیدم درمانگر شدن از آنچه فکر میکردم به من نزدیک تر است. دوم از همه ارجاعش دادم به فردا که حضوری می روم مدرسه و گفتم حضوری صحبت میکنیم. ولی الان خالی ام! خالی خالی! به راستی چه کار باید بکنم؟ من که هنوز چیز زیاد و حرفه ای بلد نیستم! I'm freaking out!
*عنوان هیچ ربطی ندارد. میدانم
- ۲ نظر
- ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۱۰