پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۲۹ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

2subscribers

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۵۶ ب.ظ

یک روزی فکر می‌کردم نمی‌شود بین بعضی چیز ها و آدم‌ها جمع زد. نشدنی‌ست. غافل از اینکه جمع، مثل رادیکال و نامعادله نیست که استثناء داشته باشد و بعضی اعداد و ارقام در آن ها نگنجد. هرررر چیزی را می‌توان با دیگری جمع کرد، چون او خدای ناممکن هاست در حالی که ما به ممکن ها فکر می‌کنیم.

  • سایه

  • امروز چی خوردی انقدر بامزه شدی عشقم؟ [دانش آموز خطاب به دانش آموز دیگر]
  • خانم ببخشیدا، ولی ما حس می‌کنیم شب که میشه خوشگل تر می‌شیم! [دانش آموز دیگری در جواب گفت:] چون چراغا خاموشه خودتو نمی‌بینی :)
  • خانم کلاس شما شیرینه، با تکلیف دادن تلخش نکنید!
  • خانم چند تا افسرده بیان سر کلاس، وقتی ببینن ما انقدر دیوونه‌ایم حالشون خوب میشه!
  • [داشتم در مورد پیامدهای ناسازگارانه تغییرات شناختی در نوجوانی حرف می‌زدم، در مورد حساسیت نسبت به انتقاد مثال زدم که مثلا اگر مامان شما بگوید فلانی بیا شام بخور! یکهو به او می‌پرید که مگه من شام بخور ِِتوام؟ اصلا خودت برو شام بخور! ینی فکر می‌کنی من توانایی تصمیم در مورد شکم خودم رو هم ندارم؟ چرا همه‌ش میخوای بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟] که یکی از بچه ها گفت خانم اینا رو میگین در اتاقتون بسته‌ست؟ یکی فکر نکنه شما اینطوری حرف می‌زنین آبروتون بره؟

قسمت چهارم

قسمت سوم

قسمت دوم

قسمت یک و نیم

قسمت اول

  • سایه

ستاره تون روشن.

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۵۷ ق.ظ

قبل‌تر ها فکر می‌کردم چقدر بلاگستان خلوت است، نهایتا ستاره‌ی ۱-۲ نفر روشن می‌شود و ناراحت بودم که چرا ملت نمی‌نویسند؟ این چند روز که کمتر توانستم بیایم (کمتر یعنی روزی یکی دوبار، وگرنه من همیشه روزی چندین بار به اینجا سر می‌زدم) دیدم نه آنطور ها هم که فکر می‌کردم نیست :) همین الان که فقط یک روز است به اینجا نیامده‌ام، ۸ ستاره‌ی روشن آن بالا دارم که ان شاء الله خواهم خواند :) نههههه خوشمان آمد، پرچم وبلاگ نویسی را خوب بالا نگه داشته اید :)

*عنوان مرا یاد مجری‌های روی مخ و پر انرژی رادیو میندازد!

  • سایه

غرغرهای یک پشتیبان سرمایی

دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ق.ظ
به خانم آل می‌گویم بچه ها گفته‌اند کلاس خیلی سرد است، بخاطر کرونا همه‌ی پنجره ها هم که باز است، می‌ترسم سرما بخورند! همکارم هم حرفم را تایید می‌کند. واقعا هم هوای مدرسه سرد است و آدم یخ می‌زند. در جواب حرف هایم خیلی جدی می‌گوید که ما - یعنی من و پشتیبان ها و بچه‌ها - به خماری عادت کرده‌ایم و الان هوا خیلی هم خوب و مطبوع است و اگر شوفاژ ها را روشن کنیم همه سر کلاس می‌خوابند و بچه‌ها خیلی غلط کرده‌اند که درخواست روشن کردن شوفاژ داشته‌اند!
درست است که گرمای زیاد آدم را کمی خواب‌آلود می‌کند اما فکر نمی‌کنم بچه‌های مردم را اینطور اذیت کردن هم روا باشد! دیگر تامین دمای مطبوع کلاس از کوچک ترین کارهایی ست که یک مدرسه که n میلیون تومان شهریه می‌گیرد، می‌تواند برای بچه‌هایش انجام دهد. حالا اگر کادر مدرسه گرمایی هستند، دلیل نمی‌شود بچه‌ها یخ بزنند! راستش یکی از مشکلاتم با این مدرسه همین است. این حالت تدافعی سخخخت که در قبال درخواست‌های بچه‌ها دارند و محبت و دلسوزی کم نسبت به آنها، هم فضای مدرسه را متشنج می‌کند هم بچه‌ها متوجه این مسئله می‌شوند. دمای کلاس یک مسئله کوچک بود که شاید به صورت مجزا خیلی مسئله حادی نباشد اما من در سه سال دانش آموزی و چهار سال کار کردنم در اینجا کم از این موارد ندیده‌ام. یکبار سال سوم دبیرستان، یکی از بچه‌های کلاسمان را سه زنگ کامل در یک تنها نگه داشتند و نگذاشتند که سر کلاس درس بیاید فقط بخاطر اینکه بدون هماهنگی به مناسب تولدش شیرینی آورده بود مدرسه!! این کار را کردند که مثلا زهر چشم بگیرند ولی به چه قیمتی؟ از بعد این دوست طفلکم هم بچه ها بدون مشکل و بدون هماهنگی شیرینی می‌آورند و ما خیلی هم خوشحال می‌شویم، ولی این تصمیمات یهویی و عجیب و قدرت طلبانه، باعث می‌شود حس کنم بعضی آدم‌ها بچه‌ها را به اندازه‌ی کافی دوست ندارند. کمی انعطاف پذیری در برابر قوانین عهد دقیانوس مدرسه کار شاقی نیست، نیازمند نیروی جوان و پرانرژی و فعال است که بتواند ارتباط بهتری با بچه‌ها بگیرد. چیزی که مدرسه در مقابل جذبش مقاومت می‌کند :)) و اگر هم جذب کند بعد چند سال فراری‌اش می‌دهد :)) این چنین است که من بعد از خانم آل، قدیمی ترین کادر پیش دانشگاهی هستم :) همه از بعد من آمده‌اند :) زیبا نیست؟
  • سایه

۲۲ سال پیش در چنین روزی

دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۵۷ ق.ظ

به به، امروز سالگرد آقای مشیری ست. البته به به ندارد ولی همین‌که امروز به نام آقای مشیری زده شده خوب است. البته امروز، روزِ آقای مشیری هم نیست و به نام ایشان زده نشده. اصلا چنین روزی به عنوان «یادبود آقای مشیری» نداریم، ولی من خودم امروز را به نام ایشان منسوب کرده‌ام، چون خیلی شعر هایش را دوست دارم. از همان شعر کوچه و قسمت «یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن! لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن ... [و یکسری حرف های دیگر و بعد طرف مقابل می‌گوید:] حذر از عشق؟ ندانم! سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم! نتوانم!» بگیرید تا شعر چراغ سبز چشم تو و قسمتِ «من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه؟ چه مرد با دل من آن نگاه شیرین، آه! مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه! کدام نشئه دویده ست از تو در تن من؟ که ذره‌های وجودم تو را که می‌بینند، به رقص می آیند، سرود می‌خوانند!» و قسمت های دیگرش.

هر چند می‌دانم اینها در زندگی واقعی کاربردی ندارد، یعنی خوب است و شیرین و خیال انگیز، ولی مگر می‌توان کسی را داشت که از موج هر تبسمش بسان قایق سرگشته روی گرداب بود؟ می‌توان کسی را دوست داشت اما لیلی و مجنون بودن مال افسانه ها و قصه هاست. فراموش نکنید که ما دست آخر در یک قبر کوچک قرار می‌گیریم که خودمانیم و خودمان و خدای خودمان! فلذا عشق شعر سعدی و مشیری و منزوی و غیره زیبا و در عین حال بسیار غیرواقعی ست. تنها راه تجربه‌اش در همان عالم شعر است که با تشکر از آقای مشیری، به خوبی برای من تداعی شده.

فلذا ۳ ابان، روز یادبود آقای مشیری و عشق های خیالی مبارک. 

  • سایه

از رنجی که می‌بریم

دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ

متأسفانه اولین نقطه‌ای که اضطراب در بدنم هدف می‌گیرد اشتها و وزنم است. خیلی هم ناخودآگاه است یعنی یکهو به خودم می‌آیم می‌بینم لاغر شدم. شاید فکر کنید خیلی خوب است و توفیق اجباری ست ولی باید بگویم از چاق شدن بدتر است. خانم آل در تشخیص وزن و اینها خیلی دقیق است. مثلا یک کیلو لاغر شده باشی یکهو می‌گوید لاغر شدیاااا! بعد هم دعوایم می‌کند و اینطوری نسخه می‌پیچد: هر روز آب گوشت بخور، هر روز کله پاچه بخور، هر روز برای خودت خوراک قارچ و پنیر درست کن و بخور :) البته می‌خواستم بگویم اگر شما آن قسمت از بار پیش دانشگاهی که روی دوش بنده ست را بر می‌دارید، ما برویم خوراک قارچ و پنیرمان را درست کنیم شاید کمی تپل شدیم.

  • سایه

آره خلاصه.

يكشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست.

  • سایه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ آبان ۰۰ ، ۰۱:۴۱
  • سایه

اجازه بده این فیلد خالی بمونه.

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۸ ب.ظ
  • سایه