انبه های هزارچهره
- ۳ نظر
- ۱۰ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۰
و آنگاه که ارادهی تو بر چیزی صورت گیرد، هیچ احدی نمیتواند جلوی آن را بگیرد و در واقع «إن ارادنی الله بضرٍ، هل هن کاشفات ضرِّه؟ أو ارادنی برحمة هل هن ممسکات رحمته؟» که بزرگان در جواب این آیه گفتهاند: «نه والا!»
خدای رئوف من، من به وسعت تمام روزهایی که فکر کردم رها شدم ولی در مسیری بودم که باید طی میکردم، به وسعت تمام روزهای سخت زندگیام که شب نمیتوانستم از شدت غم و ناامیدی بخوابم، من به وسعت تمام نعمت ها و آدم های خوبی که در زندگیام قرار دادی، به وسعت روز های خوب و سختِ ادامه، تو را دوست دارم. اگر دقت کرده باشی از الان دارم در مورد روزهای خیلی سخت آینده ام همین حرف را میزنم. من همیشه تو را دوست دارم و دوست خواهم داشت. و اگر غیر از این گفتم - ببخشید خدایا ولی - زر زده ام و فقط آن موقع بی ایمانی به من فشار آورده. وگرنه چیزی ته دلم نیست.
ارادتمند تو،
بندهی کوچکت،
سایه.
گر نگه دار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
خاله سین باردار است. البته جز من و مامان و همسرش و یک نفر دیگر کسی نمیداند. حتی به مادربزرگم هم هنوز نگفتهایم. بنا بر دو تجربه ی قبلی صبر کرده که قلب بچه کامل شکل بگیرد و کمی از مدت بارداری بگذرد و بعد به بقیه بگوید. اگر این جوجه میهمان خانواده ما شود خیلی خوشحال خواهم بود. روزگار درازی ست در اطرافیان نزدیک نزدیکم کسی بچه دار نشده و بوی بچه و پودرش به مشامم نرسیده :) امیدوارم اگر صلاح است، ماندگار باشد و به قول مادربزرگم بالاخره یک نفر عرضه داشته باشد به جمع خانواده مان یک نفر اضافه کند :)
نامه را از گیرندهاش پس گرفتم، دست هایم را روی چشمهایم گذاشتم و در دلم گفتم «سایه خانم! مطمئنی؟ مطمئن مطمئن؟» همانطور چشم بسته سایهی درونم جواب داد «بله مطمئنم!» زیر لب خواندم: «و توکَّلْ علی الحی الذی لا یموت و سبح بحمده و کفی به بذنوب عباده خبیرا» و نامه را به گیرندهاش تقدیم کردم. و این در عین حال خط پایان و خط شروع ماجرا بود.
قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا
هو مولانا
و علی الله فلیتوکل المومنون.
گلو دردم کمتر که نه بیشتر شده و چرک کرده. خودسرانه برای خودم قرص تجویز کردهام. تست ها همه منفی ست و من هیچ علائم دیگری ندارم. حتی حوصله هم ندارم، فقط و فقط گلودرد دارم. دوست دارم یکی دو روز آینده از صفحه تاریخ حذف شود. وقتهایی که مریضم یا درد دارم حساس میشوم. فکر کنم همه همینطورند. بدنم انرژیاش را به مبارزه با عفونت گلو اختصاص داده و خیلی برای چیزهای دیگر حوصلهای نمیماند. ببخشید که دارم غر میزنم ولی باید بزنم. هورمونها و نوروترنسمیترهایم هم همکاری نمیکنند. امیدوارم صبح که بیدار شدم، قرصی که برای خودم نسخه اش را پیچیدم، اثر کرده باشد. امیدوارم. [چقدر امشب چند بار گفتم که امیدوارم! حالا واقعا انقدر امیدوارم؟]
امروز ساعت ۱۰ با یک مربی ورزش قرار گذاشته بودم که موقع خروج از خانه دیدم کلید ندارم. هرررر چه دنبال کلید گشتم پیدا نکردمش! باید ساعت ۱۱ کلاسم را تشکیل میدادم و هیچ کس تا ۳ بعدازظهر هم خانه نبود. کنسلش کردم. کمی هم حال-ندار ام و گلویم هم درد میکند. خودم را از صبح بستهام به آب لیمو عسل و ویتامین سی. ملغمه ای از حس های مختلفام. رسما یک جور آش شله قلمکارِ هیجانی. هوم.