پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

به حاء نازنینم.

جمعه, ۲۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۵ ب.ظ

حاء کوچک من!

اگر کسی بگوید تصویر یکی از آرزوهای زیبا و مهم و رویایی‌ام را ترسیم کنم، قطعا یکی از آنها تصویر دویدن و بالا پایین پریدن تو در خانه و بازی کردن و خندیدنت خواهد بود. تصویری که اگر دقیق‌تر بخواهم توصیفش کنم این چنین است: حوالی ساعت ۷-۸ شب، هوا تاریک است و پرده‌ها کشیده و بوی غذا - یحتمل خورشت کرفس، چون تو هم مثل من عاشق خورشت کرفسی - در خانه پیچیده. من و تو منتظر پدرت هستیم و تو که ۵-۶ سال بیشتر نداری، برای خودت می‌دوی و صدای کوبیدن پاهایت روی فرش مرا نگران همسایه پایینی می‌کند. نمی‌دانم خواهر یا برادری داری یا نه، تمام این رویا حول محور تو می‌چرخد و اجازه بده در این نامه آنها را ندیده بگیرم و درباره‌ی تو بنویسم. کتاب‌ها و اسباب بازی‌های دست ساز و خلاقانه‌ات روی زمین ولو و من صدایت می‌کنم که جمعشان کنی! می‌بینی! من دقیق تمام این تصویر ها و لحظات را ترسیم کرده‌ام. مسخره و فانتزی و رویایی ست و می‌دانم می‌تواند محقق نشود.اصلا آینده همیشه برای ما در هاله‌ای از ابهام است و من هم مثل تو نمی‌دانم که بعد‌ها چه خواهد شد. اصلا تو - حلمای بردبار من - روزی وجود خواهی داشت که بتوانم این رویا ها را در موردت متصور شوم؟ نمی‌دانم. اما این ندانستن باعث نمی‌شود که بیخیال آینده شوم. باعث نمی‌شود فکر کنم هر کسی می‌تواند پدر خوبی باشد، باعث نمی‌شود به این فکر نکنم که لیاقت مادری دارم یا نه؟ من احتمالا از تو خیلی فاصله داشته باشم، کوچکم. اگر، اگر، و فقط تنها اگر قرار بر لحظه‌ی وصالی هم باشد، چندین سال (عدد سالش را هم نمی‌دانم!) بین من و تو فاصله است. اما از الان به تو فکر می‌کنم. چنان که از ۵-۶ سال پیش به پدرت فکر می‌کردم. نه به عنوان شخصی حقیقی با هویت آشکار، به عنوان شخصی همیشه در مِه و نامعلوم! حتی آن موقع که خواب برادرت را دیدم، نه تنها چهره - که قد و هیکل پدرت هم معلوم نبود. دوست من - خاله‌ی تو - خانم آکوآ در روزهای دبیرستان به من می‌گفت سایه! تو دوبار خواب عروسی‌ات را دیدی، از آن بنده خدا بچه‌دار هم شدی و باز خوابش را دیدی ولی قیافه اش را ندیدی؟ و من باید بگویم نه :)) لابد به نظر خدا اینطوری هیجان انگیز تر بود.

بگذریم کوچکم، این نامه را زمانی برایت نوشتم که تصویر رویایی ام را در منزل ساده‌ی شخصی دیگر دیدم و لبخند بر لب‌هایم آمد و گفتم: چه قشنگ! و فکر کردم زندگی چه می‌تواند باشد جز صدای خنده‌های تو؟ حتی جز صدای گریه ها و نق زدن های تو؟ زندگی چه می‌تواند باشد جز آن هنگام که زمین می‌خوری و اشک می‌ریزی؟ آن هنگام که دندان های لق ات را با زبان تکان تکان می‌دهی و من می‌گویم نکن مامان جان ؟ زندگی همین هاست میوه‌ی دلم. نه فقط برای تو! زندگی همین الان هم برای مادرت همین هاست. صبر های مدام، درس های نخوانده، کار های تلنبار. زندگی همان لحظه که بود که برای اولین بار با دوست من و خاله‌ی تو سپیدار رفتیم باغ کتاب. زندگی لذت بردن از شیک توت فرنگی‌ای بود که خوردیم. زندگی آن لبخند بود که دیدم و تا ابد ثبت کردم. همان دلشوره ها و آرامش ها. زندگی همین چیزهای کوچکی ست که می‌گذرد. فقط باید صبر داشته باشی و شوق و مقادیر زیادی قلب مهربان. چون تو به مانند اسمت بردباری و صبور، پر شر و شور و صد البته با ارزش و زیبا!

دعا کن مامان جان. دعا کن. برای من، که روزی هم اسم تو بوده‌ام.

  • ۰۰/۰۷/۲۳
  • سایه

نظرات (۲)

ای واااای منم که اسم دختر دومم حلماعه.

+میبینم کهه فندق خانم اسمشون معلوم شده:))) 

پاسخ:
نه داداش این داستان داره :))

باژه‌:)))

ولی حالا با دوتا حلما چه کنیم؟؟؟ 

پاسخ:
خدا بزرگه یه فکری می‌کنیم :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">