پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

فریاد یک پشتیبان

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۱۶ ق.ظ

چندین دفعه از جمعه نوشتم و پاک کردم. قضیه را شرح نمی دهم چون احتمالا مثل آدم های غرغرو به نظر می رسم ولی در همین حد بگویم که پنج شنبه در گروه کادر پیش دانشگاهی مطرح شد که بنا بر درخواست خود بچه ها جمعه هم مدرسه را باز کنیم و تا 9 شب اردوی مطالعاتی بگذاریم. بخاطر تجربه ی خوب پارسالم نظرم مثبت بود. چون دو هفته ی آتی نمی توانستم بروم مدرسه در نتیجه برای جمعه همین هفته داوطلب شدم. با اینکه برایم حیلی سخت بود اما واقعا بخاطر تک تک بچه هایی که می خواستند درس بخوانند و شرایط خانه به هر دلیلی برایشان مهیا نبود، رفتم مدرسه. بگذریم که چه شد و چگونه گذشت ولی واقعا دلگیر شدم. من آدمم! وقت من، انرژی من، کار من با ارزش است و هیچ بچه ای حق ندارد این ها را زیر سوال ببرد. هر چند میلیون ها شهریه بدهند، حق ندارند حس کنند من یک موجود بیکارم که هر وقت بخواهند شرایطم مهیاست که بتوانم بیایم و با آنها تا 9 مدرسه بمانم. من آدمم! با مشکلات و درگیری ها و مشغولیت های خودم که مدرسه و این بچه ها فقط بخشی از آن را شامل می شود.

سخت نیست. یک لحظه به این فکر کنید که چه چیزی باعث می شود یک نفر مثل من روز جمعه اش از 7:30 صبح داوطلب شود برود مدرسه، از خانواده اش، روز تعطیلش، خوابش، تفریحاتش بگذرد که برود مدرسه که 12-13 بچه درس بخوانند که بعدا رتبه ی بهتری بگیرند؟ منطقی اش را هم نگاه کنید من کنکورم را داده ام، دانشگاهم را قبول شده ام، بابت رتبه های بچه ها هم به من چیزی اضافه نمی شود! یعنی اگر من پشتیبان رتبه 1 کنکور باشم یا پشتیبان رتبه 200000 کنکور، چیزی به من نمی رسد. من حقوق ثابتی دارم که با رتبه و حتی تعداد بچه هم تغییری نمی کند! نیاز مالی هم ندارم شکر خدا، پدرم علی رغم تمام اصرار هایم ماهانه مبلغی به حسابم می ریزد که هیچ کاری هم نکنم کفاف یکماه زندگی دانشجویی را می دهد چه بسا اضافه هم می آید. فلذا تنها توجیهی که می ماند این است که کارم را، کمک کردن به آدم ها را و بچه ها را دوست دارم. اگر توجیه دیگری به ذهنتان می آید بگویید. شاید ذهن من آن سمتی نمی رود.

راستش خستگی یکسال یکهو بر تنم مانده، دیگر این بچه ها را دوست ندارم و تلاشی برای بهبود شرایطشان نمی کنم - که تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم - و بچه های دوره 25 باعث شدند که بر باورم صحه بگذارم که برای آدمی که خودش "نمی خواهد"، تو خودت را هم بکشی، هیچ اتفاقی نمی افتد! فقط تو مُردی! این نوع آدم ها ارزش تلاش و وقت گذاری ندارند. همانطور که دوره ی 25.

*بچه ها و زیرگروه های خودم انصافا گل سرسبد دوره 25 اند. خیلی ماه تر از بقیه اند. خیلی.

  • ۰۰/۰۳/۲۳
  • سایه

نظرات (۳)

به نظرم اینی که گفتی، در نهایت اگه بخوای توی حوزه‌ی روانشناسی کارت رو ادامه بدی، حتی شدیدتره!

آدم هایی که با یه کوه مشکل میان و کاری به «خود»ت یا خستگی و مشکلاتی که میتونی داشته باشی ندارن، و فقط ازت انتظار دارن که براشون یجورایی معجزه کنی! و برای اینجور آدم هایی که خودشون واقعا نمیخوان؛ دقیقا هیچ کاری نمیشه انجام داد... یعنی منطقی‌ترش اینه که آدم انرژی‌ش رو حفظ کنه برای کسای دیگه‌ای که واقعا میخوان و میشه کمکشون کرد

پاسخ:
آره. دکتر پورحسین میگه مدرسه مثل کارورزی می مونه و من اینو خیلی خوب فهمیدم. قشنگ چشمه هایی از کار بالینی بهم نشون داده میشه و از همینجا هم فهمیدم که واقعا علافمند به بالینی ام. و خیلی موافقم. اینکه منِ نوعی درمانگر یا مشاور بخوام مهارت های زندگی و شناختی و اگاهی آدم ها رو کلا عوض کنم یه دید اشتباه ولی زیاده متاسفانه.

یعنی چی‌ان که بچه های تو با اون اوصاف گل سرسبدن؟ - _- من اگه هفت و نیم صب جمعه میرفتم و با چیزهایی که تو مواجه شدی و این حسارو بهت داده، مواجه میشدم، میزدم لهشون میکردم:)))) 

پاسخ:
من با ناراحتی م سعی کردم همین کارو بکنم :)))

نه بعید میدونم به اندازه زمانای سگی من تونسته باشی لهشون کنی-_-

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">