پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۶۵۸

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ب.ظ

امروز و البته روز های پیشین مقادیری روانشناسی فیزیولوژیک خواندم. امشب موقع شام داشتم فکر می کردم پس کی هسته های شکمی میانی هیپوتالاموس‌م ‌ می خواهد فرمان سیری را بدهد؟ :) بعدازظهر هم داشتم فکر می کردم کاش می توانستم ماکتی از مغز انسان داشته باشم و همه آموخته هایم را روی آن مستقیم ببینم. یا مثلاً یک فیلم از درون مغز که در حالت های مختلف کدام تکه فعال می شود و کدام مسیر ها به راه می‌افتند. وقتی هم که درد داشتم به این فکر کردم اگر الان اوپیوئید های درون زادم ترشح نمی شدند، چه میزان از درد را تجربه می کردم؟ روانشناسی فیزیولوژیک خیلی جالب است. البته منظورم این نیست که حالات روانشناختی را به دلایل فیزیولوژیک تقلیل بدهیم ولی مکانیزم بدن انسان در مورد خلق و خو و انگیزش و هیجان و چیز های دیگر حقیقتا خیلی جالب است! نه؟

  • سایه

روایت ازدواج - 2

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۸ ق.ظ

این پست های روایت ازدواج قرار نیست کسی را اذیت کند. من تنها از تجربیاتم می نویسم همانطور که تمام این سالها همین کار را درباره جنبه های دیگر زندگی ام کردم. لطفا اگر فکر می کنید به هر دلیلی خواندن آن ها را دوست ندارید، روی ادامه مطلب کلیک نکنید. با تشکر، مدیریت وبلاگ :)

  • سایه

does it matter?

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ق.ظ

باور کن برایم مهم نیست درباره ام چه می گویند. برای من این مهم است که زندگی کوچک خودم را محافظت کنم و سعی کنم که بتوانم جواب خدا را برای کاری که کرده ام بدهم. آینده ام، مسیر تحصیلی ام، خانواده ام، آقای همسایه، و آرامش ذهنی ام از همه چیز مهم تر است. حتی اگر قرار است تا چند سال مثال آن آدم یاغی قدرنشناس بی معرفت قرار بگیرم و همه با شنیدن اسمم نچ نچ کنان سر تکان بدهند.

  • سایه

از رنجی که برده ایم.

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۰۲ ق.ظ

امروز خانم دکتر گفت من رشته ی اولم مشاوره - رشته ای مشابه روانشناسی - بوده و سال ها در زمینه مشاوره کار کرده ام. فکر کردم الان می خواهد بگوید مشاور بچه های مدرسه بوده یا حداقل در یک کلینیکی چیزی کار کرده. که ادامه داد: سالها مشاور رئیس جمهور بودم :)

  • سایه

مختصری از امروز

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۷ ب.ظ

امروز دوباره با خانم دکتر - مدیر مدرسه حرف زدم. خانم آل هم آمده بود. بعد از 3 ماه. جلسه ای که فکر می کردم نیم ساعت طول می کشد، 3 ساعت طول کشید. حوالی ساعت 1 از مدرسه زدم بیرون. مثل ابر بهار گریان و البته گرسنه. راستش خیلی دوست ندارم که از ریز و جزئیات جلسه بگویم. دوست ندارم از یک ربع آخرش که خواست من تنها در اتاقش باشم بگویم. چشم هایم پف کرده و سرم هنوز از گریه درد می کند. او - خانم دکتر مدرسه ای معروف در منطقه 1 تهران که هم هیئت علمی دانشگاه ست و هم هزار تا سمت دیگر دارد - نمی خواهد بپذیرد که مشکلاتی در این مدرسه هست. مشکلاتی که باعث شده در 3 سال اخیر 8 نفر از همکاران من بار و بندیلشان را جمع کنند و از این مدرسه با دلخوری بروند. امروز به من تیکه انداخت که "نمی دانم چرا جدیدا مد شده فکر می کنند باکلاس بودن در این است که در مدرسه ما نباشند!" و خدای من شاهد است من اصلا چنین دیدی ندارم. راستش را بگویم بالعکس، اسم مدرسه دهن پر کن است و همین که بگویی در فلان مدرسه کار می کنم خودش کلی امتیاز دارد.

خانم دکتر حق ندارد به عزیزان من توهین کند، حق ندارد فکر کند خیلی می فهمد و آدم ها را قضاوت کند. حق ندارد مرا تحت فشار قرار بدهد. در قرارداد من نوشته شده که اگر بخواهم آن را فسخ کنم باید 2 ماه قبل آن را به مدرسه اعلام کنم و من از الان نامه ی استعفایم را به او دادم. این مدرسه اگر تا قبل از ساعت 10 صبح هم جای من بود، دیگر لحظه ای متعلق به من نیست. لحظه ای نمی خواهم خانم دکتر را ببینم و نگاه از بالا و به پایین و تاسف بارش نصیبم شود. امسال نباید می ماندم. حتی پارسال هم.

  • سایه

روایت ازدواج - 1

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ
  • سایه

شکایت نامه ای بعد از چهار سال.

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۵۲ ب.ظ

یکشنبه با مدیر مدرسه حرف زدم. در یک جلسه حدودا ۵۰ دقیقه‌ای. حرف هایش مفصل بود و او ۹۰ درصد صحبت را داشت می گفت که حرف هایم را می فهمد و از بابت اذیت هایی که شدم متاسف است. ولی من هیچ صداقتی در او ندیدم. دید از بالا به پایینی که در تمام این سال ها -چه سال های دانش آموزی و چه سال های کار در دوازدهم - داشت و دامنه اش تا توی جلسه هم رسیده بود، حالم را بهم می زد. غروری که با هر حرفش به صورتم می خورد، مرا از خودش و تمام مدرسه اش زده می کرد. او فکر می کرد من دخترک کوچکی ام که با وعده‌ی حقوق بیشتر و کمی ابراز تأسف سریع مغلوبش خواهم شد. حتی تا وقتی جمله ی «من از کار کردن توی مدرسه دارم عذاب می کشم» را بر زبان نیاورده بودم، به من نگاه نمی کرد. تمام تقصیر ها را انداخت گردن خانم آل - که البته او هم مقصر است - و از زیر مسیولیت شانه خالی کرد. هر چه به حرف هایش فکر می کنم بیشتر از این مدرسه و محیطش تهوع می گیرم. از «چه تجربه ای بالاتر از کار کردن در مدرسه ما!» گرفته تا تحلیل های مثلا هوشمندانه اش درباره من و فضای آشفته ام. نمی دانم او هم می فهمید که چه دیدی نسبت به آدم ها دارد یا نه، انگار ساختار های مغزش طوری چیده شده بودند که همه را از فیلتر خاصی می دید. از همان فیلتری که قرار است همه را - مردم را - دانش آموزان را - همکاران را کنترل کند. از همان فیلتری که به خودش اجازه می داد به من بگوید چه تاریخی بروم مشهد و چه تاریخی برگردم که بتوانم عید در بست در اختیارشان باشم. از همان فیلتری که خودش را در دنیا تک می نامید و می گفت کمتر کسی در دنیا بوده که هم مسئولیت سیاسی بر عهده اش باشد و هم مدرسه داری کرده باشد! آه. واقعا آه از تمام این ۴ سال و دوران دانش آموزی ام. البته زمان باید می گذشت تا من می فهمیدم چرا تمام هم دوره ای هایم از مدرسه و خانم آل و مدیر متنفرند. ساختار مدرسه تهوع برانگیز است. تعدادی حق به جانب سوء‌استفاده‌گر خاله‌زنک. من چهار سال صبح و شب در این مدرسه نفس کشیده ام. با کادر مدرسه نشسته ام و غذا خورده ام و تلفن ها و صحبت هایشان پشت سر هم دیگر را شنیده ام. دست تنگشان را موقع حقوق دادن ساعتی ۶-۷ هزار تومان به پشتیبان همه کاره سال اولی اش دیده ام و همینطور دستِ گشاده شان را موقع شهریه گرفتن از بچه ها. از نحوه گزینش نیروی انسانی شان تا نحوه برخورد با دبیر هایشان را چشیده ام و حالا بعد ۴ سال می توانم بگویم این مدرسه مریض است و تنها آدم هایی در آن دوام می آورند که شبیه این ساختار مریض باشند: جزوی از این آدم های خاله زنک و غیر دلسوز. و من برای پایان این ۳-۴ ماه تا کنکور بچه های این دوره لحظه شماری می کنم. که دیگر گوشی ام وقت و بی وقت میزبان حملات پشت سر هم کادر اجرایی دبیرستان نباشد. که دیگر در اسنپم مکان منتخبی به نام مدرسه با قیمت سفر ۴۰-۵۰ تومان به بالا وجود نداشته باشد. من برای پاک کردن نامم از کادر پیش دانشگاهی لحظه شماری می کنم. صبر، صبر، تا پیروزی.

  • سایه

Whatever

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

هر چه که باشد، من عاشق آن چشم ها خواهم ماند.

  • سایه

این داستان: یک روایت فابریک!

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ

تابستان سال 98  چند هفته بعد از اینکه با خانم آکوآ دو نفری اولین سفر مجردی را به مشهد داشتیم و من حسابی زیارت کرده بودم و دلم آرام گرفته بود، مامان پیشنهاد داد با کاروان محل کارش که مخصوص مادران و دختران بود، دوباره راهی مشهد شویم. من از سفر با کاروان خیلی لذت نمی برم. از چهارچوب برنامه هایی که کاروان ها می ریختند فراری بودم و دوست داشتم خودم باشم و برنامه های منعطفی که اقتضائات سفر ایجاب می کرد. از همان اول من شدم مخالف سفت و سخت سفر کاروان مادر-دختری دانشگاه مامان و مامان شد مسئول راضی کردن من. بالاخره بعد از اصرار های فراوان و با فکر به اینکه هر چه نباشد، بالاخره زیارت است و توفیق دوباره دیدن امام رضا، رضایت دادم. سفر، همانطور که فکر می کردم بود. پر از برنامه های مثلا فرهنگی و حوصله سر بر. تنها قسمت خوبش زیارت هایی بود که از تمام کاروان - حتی مامان - جدا می شدم و می رفتم دارالحجه و می نشستم رو به روی لوستر سبز که الان دیوارش را ضریح زده اند. البته جز زیارت بعضی از قسمت هایش را هم یادم مانده. مثل یکی از شب نشینی هایی که برای دختر ها تدارک دیده بودند و بحث در مورد ازدواج سنتی یا صنعتی :) بود و من به خاطر دارم تصور آن آدم ها از ازدواج سنتی را کاملا رد کردم و تصور خودم را گفتم و از ایده ام تمام قد دفاع کردم. یا مثل برنامه ای که مسئولین کاروان تدارک دیده بودند برای رفتن به خانه یکی از رزمنده های جنگ برای روایتگری. خانه ای که  طبقه پایینش تبدیل شده بود به نوعی "سنگر". بعد ها فهمیدم اصلا اسم آن جا سنگر بود و وقتی می خواستند به آنجا بروند می گفتند "بریم سنگر!". از این حرف ها بگذریم، آن روز به همراه کاروان محل کار مامان، راهی سنگر آقای دلبریان شدم، روایت هایش را شنیدم و برگشتم و سرسری با خودم گفتم این اولین و آخرین بار بود که به چنین جایی می آمدم. من رفتم و تا 2 سال و نیم بعد به آن بازنگشتم. بازگشتی که حتی فکرش را هم نمی کردم.

در صحبت های خواستگاری با آقای همسایه و همینطور در کانال و نوشته هایشان، اسم آقای دلبریان را بار ها شنیده بودم و دیده بودم. آن موقع حس می کردم برای اولین بار است که این اسم را می شنوم. هیچ چیز از خاطره 2 سال پیش در خاطرم نبود. انگار نه انگار که اصلا تا به حال خودم آن سنگر را دیده ام و صدای آقای دلبریان را شنیده ام. تنها چیزی که آن روز ها برایم علامت سوال بود، دلیل آشنایی آقای همسایه با ایشان بود. آن روز ها فرصت این نبود که آقای همسایه داستان سال 90 را برایم تعریف کنند و دومینوی چیده شده اتفاقات را برایم بچینند ولی دوست داشتم یکبار آن جا - یعنی سنگر را! - ببینم و با آقای دلبریان رو به رو شوم. جرقه ی یادآوری سال 98 و تلاقی اش با اتفاقات 1400 را مامان زد. وقتی که گفت "تو هم آقای دلبریان را دیده ای. یادت نیست؟" و انگار تازه غباری از روی شهریور ماه 98 از حافظه بلند مدتم برداشته شد و من تک تک لحظات ورود به آن خانه سفید رنگ با پرچم قرمز رنگ یا زهرا را بخاطر آوردم.
یکی دو روز قبل از عقد رفتیم سنگر. من بودم و آقای همسایه و آقای دلبریان. آقای همسایه که بیشتر از 10 سال بود که آقای دلبریان را می شناختند و در کمال تعجب من هم بیش از دو سال. آن روز چای و شیرکاکائو و شیرینی خوردیم و عکس گرفتیم و آقای دلبریان برایمان صحبت کردند و بعد هم نماز را خواندیم و راهی شدیم. دیروز دوباره به همراه خواهر و برادر آقای همسایه و دوستان دیگر رفته بودیم سنگر. اگر دو سال پیش با آن حال و هوا و اعتقادات تصویری از دیروز نشانم می دادند که برای بار سوم به جایی به نام "سنگر" خواهم رفت قطعا به راست بودن آن تصویر شک می کردم. اما زندگی آدم را به چنین مسیر هایی می برد. به قول امام دهممان :"المقادیر تریک ما لم یخطر ببالک ..."، مگر نه؟
  • سایه

در باب مادرانگی

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۱۵ ق.ظ

*در باب مادرانگی، قسمتی از این پست

، نیاز به ایثار و از خودگذشتگی دارد، مادر روابط را بر اساس نفع شخصی تنظیم نمی کند، مادر مقابل فردگرایی است، مادر علیه حساب گری های عقل معاش است. وقتی عقلِ خوداندیش محور قرار گرفت، وقتی «من» مهم شدم و همه جهان بر اساس رابطه شان با من سنجیده شدند، وقتی مهم ترین موجود عالم، خودم شدم، مادرانگی و بنیان های آن محو می شود و وقتی که مادرانگی و بنیان های آن محو شد، فرزند آوری به مذبح تردید می رود... مادر بودن سخت است و پر از مشقت و زیان.

چرا باید «خود»م را از ریخت و قیافه بیندازم؟ چرا باید بهترین سال های زندگیم را صرف دیگری کنم؟! و در ازای آن چه به دست می آورم؟! نه پولی، نه مفعتی، نه بردی، مادری، باخت صرف است، مادر هفت-صفر می بازد. پس جامعه و زندگی جمعی و هر گونه ارتباط با دیگری، دو الگو دارد، یا الگوی مادرانه و یا الگوی خودخواهانه؛ اگر جامعه بر اساس مادرانگی بنا نشد، خیانت اجتماعی، عدم تعهد و فردگرایی اصالت پیدا می کند، روابط، یک طرفه تعریف می شود؛ اگر نفعی داری، بیا وگرنه به راحتی قیچی می شوی! مادر، ما به ازای وجودیِ تعهد و پایبندی است، ترجیح دیگری به خود.

  • سایه