این داستان: یک روایت فابریک!
تابستان سال 98 چند هفته بعد از اینکه با خانم آکوآ دو نفری اولین سفر مجردی را به مشهد داشتیم و من حسابی زیارت کرده بودم و دلم آرام گرفته بود، مامان پیشنهاد داد با کاروان محل کارش که مخصوص مادران و دختران بود، دوباره راهی مشهد شویم. من از سفر با کاروان خیلی لذت نمی برم. از چهارچوب برنامه هایی که کاروان ها می ریختند فراری بودم و دوست داشتم خودم باشم و برنامه های منعطفی که اقتضائات سفر ایجاب می کرد. از همان اول من شدم مخالف سفت و سخت سفر کاروان مادر-دختری دانشگاه مامان و مامان شد مسئول راضی کردن من. بالاخره بعد از اصرار های فراوان و با فکر به اینکه هر چه نباشد، بالاخره زیارت است و توفیق دوباره دیدن امام رضا، رضایت دادم. سفر، همانطور که فکر می کردم بود. پر از برنامه های مثلا فرهنگی و حوصله سر بر. تنها قسمت خوبش زیارت هایی بود که از تمام کاروان - حتی مامان - جدا می شدم و می رفتم دارالحجه و می نشستم رو به روی لوستر سبز که الان دیوارش را ضریح زده اند. البته جز زیارت بعضی از قسمت هایش را هم یادم مانده. مثل یکی از شب نشینی هایی که برای دختر ها تدارک دیده بودند و بحث در مورد ازدواج سنتی یا صنعتی :) بود و من به خاطر دارم تصور آن آدم ها از ازدواج سنتی را کاملا رد کردم و تصور خودم را گفتم و از ایده ام تمام قد دفاع کردم. یا مثل برنامه ای که مسئولین کاروان تدارک دیده بودند برای رفتن به خانه یکی از رزمنده های جنگ برای روایتگری. خانه ای که طبقه پایینش تبدیل شده بود به نوعی "سنگر". بعد ها فهمیدم اصلا اسم آن جا سنگر بود و وقتی می خواستند به آنجا بروند می گفتند "بریم سنگر!". از این حرف ها بگذریم، آن روز به همراه کاروان محل کار مامان، راهی سنگر آقای دلبریان شدم، روایت هایش را شنیدم و برگشتم و سرسری با خودم گفتم این اولین و آخرین بار بود که به چنین جایی می آمدم. من رفتم و تا 2 سال و نیم بعد به آن بازنگشتم. بازگشتی که حتی فکرش را هم نمی کردم.
- ۰۰/۱۱/۱۱
آقای دلبریان حقیقتا مظهر صفا و صمیمیته، یعنی اگه صداقت به شکل یک آدم خلق می شد، می شد دلبریان :)