پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

این داستان: یک روایت فابریک!

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ

تابستان سال 98  چند هفته بعد از اینکه با خانم آکوآ دو نفری اولین سفر مجردی را به مشهد داشتیم و من حسابی زیارت کرده بودم و دلم آرام گرفته بود، مامان پیشنهاد داد با کاروان محل کارش که مخصوص مادران و دختران بود، دوباره راهی مشهد شویم. من از سفر با کاروان خیلی لذت نمی برم. از چهارچوب برنامه هایی که کاروان ها می ریختند فراری بودم و دوست داشتم خودم باشم و برنامه های منعطفی که اقتضائات سفر ایجاب می کرد. از همان اول من شدم مخالف سفت و سخت سفر کاروان مادر-دختری دانشگاه مامان و مامان شد مسئول راضی کردن من. بالاخره بعد از اصرار های فراوان و با فکر به اینکه هر چه نباشد، بالاخره زیارت است و توفیق دوباره دیدن امام رضا، رضایت دادم. سفر، همانطور که فکر می کردم بود. پر از برنامه های مثلا فرهنگی و حوصله سر بر. تنها قسمت خوبش زیارت هایی بود که از تمام کاروان - حتی مامان - جدا می شدم و می رفتم دارالحجه و می نشستم رو به روی لوستر سبز که الان دیوارش را ضریح زده اند. البته جز زیارت بعضی از قسمت هایش را هم یادم مانده. مثل یکی از شب نشینی هایی که برای دختر ها تدارک دیده بودند و بحث در مورد ازدواج سنتی یا صنعتی :) بود و من به خاطر دارم تصور آن آدم ها از ازدواج سنتی را کاملا رد کردم و تصور خودم را گفتم و از ایده ام تمام قد دفاع کردم. یا مثل برنامه ای که مسئولین کاروان تدارک دیده بودند برای رفتن به خانه یکی از رزمنده های جنگ برای روایتگری. خانه ای که  طبقه پایینش تبدیل شده بود به نوعی "سنگر". بعد ها فهمیدم اصلا اسم آن جا سنگر بود و وقتی می خواستند به آنجا بروند می گفتند "بریم سنگر!". از این حرف ها بگذریم، آن روز به همراه کاروان محل کار مامان، راهی سنگر آقای دلبریان شدم، روایت هایش را شنیدم و برگشتم و سرسری با خودم گفتم این اولین و آخرین بار بود که به چنین جایی می آمدم. من رفتم و تا 2 سال و نیم بعد به آن بازنگشتم. بازگشتی که حتی فکرش را هم نمی کردم.

در صحبت های خواستگاری با آقای همسایه و همینطور در کانال و نوشته هایشان، اسم آقای دلبریان را بار ها شنیده بودم و دیده بودم. آن موقع حس می کردم برای اولین بار است که این اسم را می شنوم. هیچ چیز از خاطره 2 سال پیش در خاطرم نبود. انگار نه انگار که اصلا تا به حال خودم آن سنگر را دیده ام و صدای آقای دلبریان را شنیده ام. تنها چیزی که آن روز ها برایم علامت سوال بود، دلیل آشنایی آقای همسایه با ایشان بود. آن روز ها فرصت این نبود که آقای همسایه داستان سال 90 را برایم تعریف کنند و دومینوی چیده شده اتفاقات را برایم بچینند ولی دوست داشتم یکبار آن جا - یعنی سنگر را! - ببینم و با آقای دلبریان رو به رو شوم. جرقه ی یادآوری سال 98 و تلاقی اش با اتفاقات 1400 را مامان زد. وقتی که گفت "تو هم آقای دلبریان را دیده ای. یادت نیست؟" و انگار تازه غباری از روی شهریور ماه 98 از حافظه بلند مدتم برداشته شد و من تک تک لحظات ورود به آن خانه سفید رنگ با پرچم قرمز رنگ یا زهرا را بخاطر آوردم.
یکی دو روز قبل از عقد رفتیم سنگر. من بودم و آقای همسایه و آقای دلبریان. آقای همسایه که بیشتر از 10 سال بود که آقای دلبریان را می شناختند و در کمال تعجب من هم بیش از دو سال. آن روز چای و شیرکاکائو و شیرینی خوردیم و عکس گرفتیم و آقای دلبریان برایمان صحبت کردند و بعد هم نماز را خواندیم و راهی شدیم. دیروز دوباره به همراه خواهر و برادر آقای همسایه و دوستان دیگر رفته بودیم سنگر. اگر دو سال پیش با آن حال و هوا و اعتقادات تصویری از دیروز نشانم می دادند که برای بار سوم به جایی به نام "سنگر" خواهم رفت قطعا به راست بودن آن تصویر شک می کردم. اما زندگی آدم را به چنین مسیر هایی می برد. به قول امام دهممان :"المقادیر تریک ما لم یخطر ببالک ..."، مگر نه؟
  • ۰۰/۱۱/۱۱
  • سایه

نظرات (۱)

  • صابر اکبری خضری
  • آقای دلبریان حقیقتا مظهر صفا و صمیمیته، یعنی اگه صداقت به شکل یک آدم خلق می شد، می شد دلبریان :)

    پاسخ:
    بله حقیقتا :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">