پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۷۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

صبح آدینه

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۱ ق.ظ

زیر لب زمزمه می کنم: «عحب از چشم تو دارم که شبانش تا روز / خواب می گیرد و شهری ز غمش بیدارند ...» و بعد جهت بیدار باش ِ صبحگاهی و کمی تنوع در روحیه، آهنگ «بع و بع و بع، ببعیه بیدار شده. واق و واق و واق، هاپوئه چشش وا شده» را در گروه دانش اموزانم می فرستم.

  • سایه

.

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۳ ق.ظ

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه

کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی ...

  • سایه

حانَ یوم الاربعینِ

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۵ ب.ظ

«میاد خاطراتم جلوی چشام» . تک تک لحظاتش از اول و لحظه ی سوار شدن به اتوبوس از دانشگاه تا آخر که دوباره جلوی در شانزده آذر دانشگاه همه پیاده شدیم. من آن آدم ۱۷ مهر ۹۸ که تند تند از دیدار با رهبری اسنپ گرفت که خودش را برساند دانشگاه مبادا که کاروان حرکت کند، نیستم. من آدم ۱۷ مهر ۹۹م. سرد و سنگین. طریق نجف به کربلا هر لحظه اش برای من لذت بود. حتی روز اول که در گرمای نمیدانم چند درجه و غیرقابل تحمل ساعت ها راه رفتیم. حتی لحظه هایی که خسته بودیم و چشممان را میگذاشتیم روی هم و خوابمان می برد.حتی لحظه هایی که از فرط گرما و فشار و هر چه که بود حوصله همدیگر را نداشتیم. حتی لحظه هایی که با استرس دنبال ریحانه که گم شده بود می گشتیم و آخر هم دیر به قرار رسیدیم و با چند نفر دعوایمان شد. حتی لحظه ای که با دکتر های نابلد کاروان دعوا می کردیم/می کردم یا حداقل غر می زدم که این چه وضع رسیدگی به بیمار است. دلم می خواهد واقعا یکبار دیگر طعم شیر های شیرین موکب ها، نان های تازه دم صبح، چای آویشن ها، فلافل ها و ساندویچ های هر موکب را بچشم. واقعا دلم میخواهد دوباره در آن طریق راه بروم، نفس بکشم، خسته شوم و برسم به آن لحظه که دیدم همه ایستاده اند و نفهمیدم چرا. و بعد یکهو یک نفر اشاره کند به ضریح و من چشمم بخورد به آن گنبد طلایی رنگ که در رفت و آمد آدم ها هی تار و واضح می شد. با اینکه من آن آدم سبک بال اربعین پارسال نیستم ولی باز که فکر می کنم می بینم «من اون خستگی تو راهو می خوام» ...

  • سایه

313

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۳ ب.ظ

برای نزدیک به ۲۰ دقیقه شاید هم کمتر، یک کودک دو ماهه را نگه داشتم و متاسفانه از آن بچه هایی بود که باید راه می‌رفتی و تکانش می دادی تا آرام می ماند. بعد ۲۰ دقیقه که تحویل مادرش دادم بی اغراق تمام بازو هایم درد می کرد. جوری که سختم بود لیوان چایم را به حالت عادی بلند کنم. این یک برش ۲۰ دقیقه ای در آرام ترین حالت زندگی یک مادر است! که البته ۴ بچه ی دیگرش در این ۲۰ دقیقه جایی نداشتند :) بهشت زیر پای مادران است؟ حقیقتا حلالشان!

  • سایه

بلیّه

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۹ ق.ظ
خداوندا، این صَفر زیادی به درازا کشیده. کاش زودتر تمام شود.
  • سایه

God bless

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۱ ب.ظ

اگر قرار باشد یک شئ از میان اشیاء به بهشت برود، شک نکنید که قطعا «سه راهی» خواهد بود. به پاس خدمات فراوان و زحمات بی کرانش.

  • سایه

۷:۳۰ صبح ها.

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۸ ب.ظ

اینکه یک معلم می تواند دراز کشیده و از زیر پتو درس بدهد، خود موهبتی ست که جز در زمان این بیماری منحوس نخواهی یافت.

  • سایه

How can I help you

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۲ ب.ظ

آدمی مثل من یا رفیق یا زهرا بزرگ یا سیما یا خیلی آدم های دیگر، قسمتی از وجودشان را از کمک به آدم ها می گیرند. از اینکه حس کنند به نحوی در زندگی آدم ها تاثیر گذارند! پشتیبان بودن، روانشناس یا مشاور بودن و کارهایی شبیه به این همه از همین میل عمیق ناشی می شوند. حال فرض کنید شما فکر می کنید که به یک آدم کمک کرده اید، توانتان را گذاشته اید و حس کردید وجودتان حالش را بهتر می کند، و بعد به طریقی بفهمید اینطور نبوده. به شما اطمینان می دهم تا مدت ها دمق خواهید بود. تا مدت ها : ) و من هنوز در آن «مدت ها» گیر کرده ام :)

  • سایه

بی زحمت، هر که رود خانه ی خود!

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۶ ب.ظ

بار ها خودم را مجبور کردم بروم کلی نظریه و ایسم و تئوری های فلان جامعه شناس را بخوانم. چه زمانی که دبیرستانی بودم و از محیط صرفا ریاضی مدرسه ام، به محیط صرفا علوم انسانی و مفاهیم انتزاعی یک مدرسه دیگر منتقل شدم، چه زمانی که دانشجوی روانشناسی شدم و بحث های آقای کاف و عین و ز را می دیدم و می گفتم من هم باید همه ی این مفاهیم انتزاعی را یاد بگیرم! امشب که بحث ها و دعواهای گروه آسیب شناسی اجتماعی را من باب نسبی بودن نُرم و هنجار و فلان، می دیدم و همزمان برای برادرم یکسری مفاهیم ریاضی را توضیح می دادم، به خودم گفتم اصلا چرا باید خودم را عذاب بدهم! من واقعا جامعه شناسی را دوست ندارم! واقعا فلسفه را نمی خواهم! از ایسم ها و بحث های واااقعا بی پایان مبانی نظری بیزارم! وقتی دوستشان ندارم، اصلا چرااااااا سراغشان بروم؟ مگر بدون دانستن نظرات دورکیم و نقد و تحلیل نسبی انگاری و بررسی امکان مجرم بودن فاشیست ها، نمی توان زندگی کرد؟ من دلم سر و کله زدن با معادلات و اعداد و ایکس و ایگرگ و زد می خواهد نه بحث های بی سر و ته!

  • سایه

زن هزار چهره!

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۵ ب.ظ

من هیچ وقت دعا نکردم پسر باشم. [البته فقط شب های محرم که پسر ها با زنجیر همراه دسته ها می رفتند دوست داشتم پسر باشم] یعنی همیشه از لطافت و زنانگی فطری ام راضی بودم و هستم البته. هیچ وقت هم مشکلی با آن نداشته ام. نه هیچ وقت فاز فمینیستی برداشته ام نه هیچ وقت احساس تو سری خور بودن کرده ام. همیشه حس کرده ام و حس می کنم که زنانگی و مادرانگی ارزشی ست که آن را با هیچ چیز - واقعا هیچ چیز - در این دنیا عوض نمی کنم. من حتی روحیه ی «زن حتتتتما باید کار کند وگرنه امتیاز این مرحله را از دست می دهد» را هم نداشته ام! با اینکه دو هفته بعد از کنکورم شروع به کار کردن کردم ولی هیچ وقت حس نکردم هدف غایی من این است که کار کنم! من واقعا سیستم آفرینش خدا و تقسیم کار بین زن و مرد را تحسین می کنم. سیستم اینکه چه کسی تکیه کند و چه کسی تکیه گاه باشد. اینکه چه کسی لطیف باشد و چه کسی محکم. اینکه برای چه کسی نان آور خانه بودن، «وظیفه» تعریف شده و برای چه کسی نه. کلا اگر این سیستم را نگاه کنید خیلی هوشمندانه و زیباست! واقعا زیباست! همه ی اینها را گفتم که یک «اما» اضافه کنم!

اما گاهی فکر می کنم و برای خودم برنامه می چینم، برای آینده ام، تحصیلم، حتی اینکه در چه حد می خواهم کار کنم! من در دامن یک مادر شاغل فول تایم بزرگ شده ام و وقتی از شاغل بودن حرف می زنم کاملا می دانم که از چه حرف می زنم! بعد از اینکه برنامه ریختم، می آیم با همسر بودن یا مادر بودن جمعشان کنم و می بینم که - دروغ چرا - شاید جمع نشود! یا شاید به هر حال از کیفیت یکی شان کاسته شود! هر چند هنوز نقش همسری و مادری بر دوش من نیست ولی خب اگر میخواهم یک دور نمای ۱۰ ساله برای خودم ترسیم کنم،  (حداقل) یک بچه در آن دور دست ها می بینم! [اگر خدا بخواهد!]

این پست سر داشت ولی ته نداشت چون هنوز خودم به انتهایش نرسیده ام. چون هنوز دارم فکر میکنم و فکر میکنم. چون بار ها شده که زندگی خیلی برنامه هایی که برای خودم داشته ام را بهم ریخته و من نمی توانم قطعی درباره ی هیچ چیزی نظر بدهم. خلاصه که اینطور .. !

  • سایه