پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

حانَ یوم الاربعینِ

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۵ ب.ظ

«میاد خاطراتم جلوی چشام» . تک تک لحظاتش از اول و لحظه ی سوار شدن به اتوبوس از دانشگاه تا آخر که دوباره جلوی در شانزده آذر دانشگاه همه پیاده شدیم. من آن آدم ۱۷ مهر ۹۸ که تند تند از دیدار با رهبری اسنپ گرفت که خودش را برساند دانشگاه مبادا که کاروان حرکت کند، نیستم. من آدم ۱۷ مهر ۹۹م. سرد و سنگین. طریق نجف به کربلا هر لحظه اش برای من لذت بود. حتی روز اول که در گرمای نمیدانم چند درجه و غیرقابل تحمل ساعت ها راه رفتیم. حتی لحظه هایی که خسته بودیم و چشممان را میگذاشتیم روی هم و خوابمان می برد.حتی لحظه هایی که از فرط گرما و فشار و هر چه که بود حوصله همدیگر را نداشتیم. حتی لحظه هایی که با استرس دنبال ریحانه که گم شده بود می گشتیم و آخر هم دیر به قرار رسیدیم و با چند نفر دعوایمان شد. حتی لحظه ای که با دکتر های نابلد کاروان دعوا می کردیم/می کردم یا حداقل غر می زدم که این چه وضع رسیدگی به بیمار است. دلم می خواهد واقعا یکبار دیگر طعم شیر های شیرین موکب ها، نان های تازه دم صبح، چای آویشن ها، فلافل ها و ساندویچ های هر موکب را بچشم. واقعا دلم میخواهد دوباره در آن طریق راه بروم، نفس بکشم، خسته شوم و برسم به آن لحظه که دیدم همه ایستاده اند و نفهمیدم چرا. و بعد یکهو یک نفر اشاره کند به ضریح و من چشمم بخورد به آن گنبد طلایی رنگ که در رفت و آمد آدم ها هی تار و واضح می شد. با اینکه من آن آدم سبک بال اربعین پارسال نیستم ولی باز که فکر می کنم می بینم «من اون خستگی تو راهو می خوام» ...

  • ۹۹/۰۷/۱۷
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">