شرحی مختصر.
- ۳ نظر
- ۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۳:۱۶
من بعضی موقع ها دلم میگیرد. مثل هر انسان دیگر. مثلا دم دمای غروب، وقت هایی که تنها در کهف مینشینم یا تنهایی در پارک راه میروم، یا وقت هایی که میرویم پیش علی و فرشته و هوای خنک نیمه شب مرا تنهایی در بر میگیرد. در کل وجه مشترک همهی این موقعیتها تنهاییست. انگار یک چیزی کم است، انگار یک نفر نیست، انگار نباید تنها باشم و این جا خالی خیلی توی ذوقم میزند. آنقدر که انگار زهر میریزند توی شکمم. دلم یکجوری میشود. شاید همان چیزی که آدم ها بهش میگویند دلتنگی.
اینطور مواقع متصور میشوم اگر شخصی که دوست دارم - از دوستان و عزیزان و همسر و فلان - کنارم میبود، حالم چقدر تغییر میکرد. گاهی فکر میکردم هر آنچه میخواستم حضور شخصی دیگر است، مخصوصا پیش علی و فرشته - کنار حیوانات عجیب و بامزه آنجا - خیلی یاد این موضوع میفتادم! ولی خب اینها گذرا بود. زمان میگذشت و دلم تنگ تر میشد و آن وقت به این نتیجه میرسیدم که نه، حتی حضور یک آدم دیگر هم از حجم این دلتنگی نمیکاهد! انگار هر کس هم بیاید هنوز یک جای خالی دیگر وجود دارد که هیچ جوره پر نمیشود. من میفهمیدم که جای خالی یک انسان نیست. جای خالی یک شئ نیست. یک موقعیت نیست. یک جای خالی عجیب است، یک نیازمندی و یک آتش غریب. قابل وصف نیست اما آنچه واضح است این است که تا وقتی نمیفهمیدم جای خالی چیست، نمیتوانستم رفعش کنم. هر آنچه در دنیا میشناختم را امتحان کردم، هیچ کدام قطعهی گم شدهی این پازل نبود.
اربعین شب در کتاب نیمه پنهان ماه از زبان غاده - همسر چمران - این پاراگراف را خواندم و یاد همهی احساسات پیشینم افتادم و فکر میکنم تا ابد در ذهنم خواهد ماند:
من خیلی حالم منقلب بود. گفتم : «مصطفی! من عصر که داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم اینقدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم! خیلی گرفته بودم. احساس کردم هر چه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمیتوانم خودم را خالی کنم! » مصطفی گوش میداد. گفتم:« آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تسلی بدهی!» او - مصطفی - خندید و گفت: « تو به عشق بزرگ تر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم.»
و همین بود. غاده همان جای خالی را یافت و مصطفی توی خال زده بود. من غاده نبودم اما مثل او حس کرده بودم. آن تکه پازل گمشده همان حقیقتی بود که از ازل تا به ابد در همهی ما نگاشته شده بود. ما همه از اوییم و به او باز میگردیم. این حقیقت تازه ای نبود. حتی خود خدا قبلا نشانم داده بود اما برای آن انسانی که ویژگیاش - لیطغی و لفی خُسر - است، هر از چند گاهی باید یک نفر یادش بیاورد که آهای! آنچه که میخواهی اینجا نیست! برو خدا روزیات را جای دیگر حواله دهد. کاش این حقیقت را همانطور که الان به یاد دارم، در سخت ترین لحظاتم هم به یاد داشته باشم.
پ.ن۱: گفتنی ها بسیار است و هنوز از خوف دیشب یا پریشب چیزی ننوشته ام. چیز خاصی نبود ولی دوست دارم درباره اش بنویسم. فعلا همین حقیقت بر من بس، که معنای زندگیام کاش خدا باشد و خدا بماند.
پ.ن۲: نوشته ام خیلی غیرمنسجم و نازیباست، میدانم. اما این متن را همان دوشنبه شب نوشتم ولی منتشرش نکردم. الان فقط کمی تغییرش دادم.
آقا پسر رانندهی تیبا در خیابان اصلی خانه ما! اگر میدانستید در ذهن من چه فکر های متفاوت و متعددی از درس و مشق و مدرسه و دانشگاه و غیره و ذلک وجود دارد و همزمان دردی جسمی را هم تحمل میکنم، قطعا کمی بیشتر برای من ِ رانندهی ناشیِ تازهکارِ سوارِ ماشین آموزشگاه، صبر میکردید.
متوجهم که احتمالا شما هم از صبح سر کار بودید و الان خسته و کوفته پشت فرمان نشستهاید که به خانه برگردید. شاید هم در طول روز با ده ها نفر ارباب رجوع سر و کله زدید و اره دادید و تیشه گرفتید. شاید شما ساعت ها در ترافیک نیایش و یادگار و چمران معطل شدهاید. من درک میکنم اما لطفا شما هم درک کنید که این ششمین باریست که من پشت فرمان مینشینم. اگر تیکه ای میندازید، خدای من گواه است که اصلا برایم مهم نیست. لحظهای ناراحت نمیشوم و به خودم نمیگیرم. اصلا همینکه به عنوان یک خانم پشت فرمان نشسته ام از قبل زره ام را پوشیده ام. اما کمی منصف باشید. چند دقیقه صبر برای دختر ۲۱ سالهی پر مشغلهی این روزها راه دوری نمیرود. خدا را چه دیدید، شاید هم من روزی مجبور شدم برای فرزندانِ سوار بر ماشین آموزشگاه شما صبر کنم. دنیا خیلی کوچک است بزرگوار! با احترام.
پ.ن۱: چند روز پیش فکر کردم اگر خانم ج. میتواند رانندگی کند، پس من قطعا و حتما میتوانم این کار را بکنم. میدانم کمی نامردیست و اینطور فکر کردن واقعا درست نیست ولی مطمئنم اگر وصف خانم جیم را برای شما بگویم، شما هم با من موافقت میکنید.
پ.ن۲: رانندگی کار مورد علاقهام نیست و نخواهد بود اما کم کم دارم در آن راه میفتم. کم کم خودم کلاچ/کلاج/کلاژ/آن کوفتی را میگیرم، کم کم خودم سرعت میگیرم، اما قرار نیست خیلی دوستش داشته باشم.
از او تنها یک چیز در ذهنم به یادگار داشتم. عکس یک کوله پشتی و عبارت «طبیب الزوار» چسبانده روی کوله را. آن موقع ها که میخواستم راهی شوم، خیلی یاد آن عکس میافتادم. چقدر فکر کردم که من چه کار میتوانم در طریق نجف تا کربلا برای آدمها انجام دهم؟ اولین بار آنجا به تمام بچه های علوم پزشکی غبطه خوردم که کاش یک رشتهای از رشته های آنها را خوانده بودم تا حداقل کاری از دستم برمیآمد.
به طرز خنده داری فکر کردم تنها کاری که از دستم بر میآید این است که من هم پشت کوله ام بنویسم: «روانشناس زوار!»، ولی خب خیلی مسخره و خنده دار بود. چه کار میکردم؟ مگر روانشناسی، شربت و قرص و دارو داشت که برای آدم ها تجویز کنم؟ مگر میتوانستم نسخه بپیچم؟ با روانشناسی در آن مسیر هیچ کاری از دست من بر نمیآمد! مدام در حال ایده پردازی بودم، حتی اینکه آیا بعد ها - زمانی که جوجهی ترم ۳ای نباشم - میتوانم کاری در آن طریق انجام دهم؟ آن سال چیزی به فکرم نرسید و نهایتا میتوانستم روی یک کاغذ بنویسم: «سلام! من «به درد نخورِ زوار» هستم، لطفا اگر کاری از دستم بر میآید دریغ نکنید!» و بچسبانم پشت کوله ام. اما در نهایت فقط با پیکسل امام رضا به پشت، راهی شدم.
در مورد خود طریق خیلی دست و دلم به نوشتن نمیرود. یعنی کلا که دست و دلم به نوشتن نمیرود همین را هم ظاهراً مغزم قاچاقی فرمان داده، دیگر طریق که بحثش جدا! ولی آن سال، بعد از آن لیبل «به درد نخور» که روی خودم چسباندم، خیلی فکر کردم و دعا کردم کاش روزی با رشته ام بتوانم باری از روی دوش کسی بر دارم. کاش بتوانم متربی - تربیت کننده - باشم، نمیدانم، هر چه. ولی کاش روزی من هم چیزی برای نوشتن روی کاغذ و چسباندنش به پشت کولهام داشته باشم!
* و اما غزل منزوی. زیبا نیست؟ چند وقت است سایه ی ریاضی دانم رفته مسافرت و سایه ی اهل شعر و شاعری آمده سکان را به دست گرفته. اما خودمانیم، چقدر نوشتن با خط کج حال میدهد :)))))
خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر درکنار تو
کاین سان کشد به سوی تو، منزل به منزلم
کبر است یا تواضع اگر، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم!
با اسم اعظمی که بجز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجهی این چاه بابلم
بعد از بهارها و خزانها، تو بودهای
ای میوهی بهشتی از این باغ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم
دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر
فانوس روشن تو کشاند به ساحلم
شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر
راحت کند به یاری خود “خواجه” مشکلم
با شیر اندرون شد و با جان بهدر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم :)
چند وقت است هی فکر میکنم یک انسان چقدر میتواند بزرگ باشد که بگوید "پس از ارزیابى درست، صبر و بردبارى را خردمندانهتر دیدم. پس صبر کردم در حالى که گویا خار در چشم و استخوان در گلوى من مانده بود. و با دیدگان خود مىنگریستم که میراث مرا به غارت مىبرند!" و چنین شرایطی را 25 سال تحمل کند؟ یعنی چقدر صبر باید در وجودشان باشد؟ دلم میخواهد از شدت بزرگی این صبر بگریَم! حتی صبری به این بزرگی هم نه، در مورد صبر های دم دستی تر هم همینم. دلم میخواهد از صبر پدر و مادر آن پسر شجاع ده ساله که خودش را در آتش انداخت گریه کنم. دلم برای صبر مادر ریحانه که ریحانه را در 5-6 سالگی از دست داد میرود. انگار بعد از دیدن صبر این آدم ها چیزی درونم میجوشد و تنها چشمه ای که برای خروش مییابد چشم هایم است. انگار قلبم یک جوری میشود. نمیدانم. توصیفش سخت است ولی فکر کردن به صبر امیرالمومنین و حتی آدم های خیلی کوچک تر - چون هر انسان غیر معصومی در مقابل امیرالمومنین کوچک است - هم درونم را برآشفته میکند. باعث میشود دیگر زیرلب زمزمه نکنم :"آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست" . باعث میشود دیگر نخوانم "هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه، که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست ...". فکر کردن به این آدم ها مرا شرمنده میکند و کوچکی ام را به رخ میکشد. چقدر کوچک و کم صبرم. این مسائلی که الان درگیرش هستم که چیزی نیست، صبر های بزرگ تری در راه است عزیزم ... صبر های خیلی بزرگ تری ...
صدای خانم سایه را میشنوید در حالی که هیچ وقت فکر نمیکرد بخواهد فرهاد گوش دهد اما این شعر چند روزه ورد زبانم شده و بعد از سرچ فهمیدم چنین موسیقیای وجود دارد و از قضا خوانشش هم زیباست.
حس بازیگری را داشتم که درست پیش از اینکه فیلمش پخش شود، او را به دور ترین جای ممکن تبعید کردند و گفتند حق نداری فیلمت را ببینی. من میخواستم بروم توی سینما همه ی تماشاچی ها را کنار بزنم و بگویم منم به اندازهی شما برای دیدن این فیلم مُحقام! ولی نمیتوانستم. من دور بودم. خیلی دور. شاید یک جاهایی وسط های اقیانوس آرام در یک جزیره بکر و دور افتاده. تنها، خسته و کوچک.