«غ + م» تا به ابد.
من بعضی موقع ها دلم میگیرد. مثل هر انسان دیگر. مثلا دم دمای غروب، وقت هایی که تنها در کهف مینشینم یا تنهایی در پارک راه میروم، یا وقت هایی که میرویم پیش علی و فرشته و هوای خنک نیمه شب مرا تنهایی در بر میگیرد. در کل وجه مشترک همهی این موقعیتها تنهاییست. انگار یک چیزی کم است، انگار یک نفر نیست، انگار نباید تنها باشم و این جا خالی خیلی توی ذوقم میزند. آنقدر که انگار زهر میریزند توی شکمم. دلم یکجوری میشود. شاید همان چیزی که آدم ها بهش میگویند دلتنگی.
اینطور مواقع متصور میشوم اگر شخصی که دوست دارم - از دوستان و عزیزان و همسر و فلان - کنارم میبود، حالم چقدر تغییر میکرد. گاهی فکر میکردم هر آنچه میخواستم حضور شخصی دیگر است، مخصوصا پیش علی و فرشته - کنار حیوانات عجیب و بامزه آنجا - خیلی یاد این موضوع میفتادم! ولی خب اینها گذرا بود. زمان میگذشت و دلم تنگ تر میشد و آن وقت به این نتیجه میرسیدم که نه، حتی حضور یک آدم دیگر هم از حجم این دلتنگی نمیکاهد! انگار هر کس هم بیاید هنوز یک جای خالی دیگر وجود دارد که هیچ جوره پر نمیشود. من میفهمیدم که جای خالی یک انسان نیست. جای خالی یک شئ نیست. یک موقعیت نیست. یک جای خالی عجیب است، یک نیازمندی و یک آتش غریب. قابل وصف نیست اما آنچه واضح است این است که تا وقتی نمیفهمیدم جای خالی چیست، نمیتوانستم رفعش کنم. هر آنچه در دنیا میشناختم را امتحان کردم، هیچ کدام قطعهی گم شدهی این پازل نبود.
اربعین شب در کتاب نیمه پنهان ماه از زبان غاده - همسر چمران - این پاراگراف را خواندم و یاد همهی احساسات پیشینم افتادم و فکر میکنم تا ابد در ذهنم خواهد ماند:
من خیلی حالم منقلب بود. گفتم : «مصطفی! من عصر که داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم اینقدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم! خیلی گرفته بودم. احساس کردم هر چه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمیتوانم خودم را خالی کنم! » مصطفی گوش میداد. گفتم:« آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تسلی بدهی!» او - مصطفی - خندید و گفت: « تو به عشق بزرگ تر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم.»
و همین بود. غاده همان جای خالی را یافت و مصطفی توی خال زده بود. من غاده نبودم اما مثل او حس کرده بودم. آن تکه پازل گمشده همان حقیقتی بود که از ازل تا به ابد در همهی ما نگاشته شده بود. ما همه از اوییم و به او باز میگردیم. این حقیقت تازه ای نبود. حتی خود خدا قبلا نشانم داده بود اما برای آن انسانی که ویژگیاش - لیطغی و لفی خُسر - است، هر از چند گاهی باید یک نفر یادش بیاورد که آهای! آنچه که میخواهی اینجا نیست! برو خدا روزیات را جای دیگر حواله دهد. کاش این حقیقت را همانطور که الان به یاد دارم، در سخت ترین لحظاتم هم به یاد داشته باشم.
پ.ن۱: گفتنی ها بسیار است و هنوز از خوف دیشب یا پریشب چیزی ننوشته ام. چیز خاصی نبود ولی دوست دارم درباره اش بنویسم. فعلا همین حقیقت بر من بس، که معنای زندگیام کاش خدا باشد و خدا بماند.
پ.ن۲: نوشته ام خیلی غیرمنسجم و نازیباست، میدانم. اما این متن را همان دوشنبه شب نوشتم ولی منتشرش نکردم. الان فقط کمی تغییرش دادم.
- ۰۰/۰۷/۰۸