پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

فصبرٌ جمیل.

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۸ ق.ظ

چند وقت است هی فکر می‌کنم یک انسان چقدر می‌تواند بزرگ باشد که بگوید "پس از ارزیابى درست، صبر و بردبارى را خردمندانه‌تر دیدم. پس صبر کردم در حالى که گویا خار در چشم و استخوان در گلوى من مانده بود. و با دیدگان خود مى‌نگریستم که میراث مرا به غارت مى‌برند!" و چنین شرایطی را 25 سال تحمل کند؟ یعنی چقدر صبر باید در وجودشان باشد؟ دلم می‌خواهد از شدت بزرگی این صبر بگریَم! حتی صبری به این بزرگی هم نه، در مورد صبر های دم دستی تر هم همینم. دلم می‌خواهد از صبر پدر و مادر آن پسر شجاع ده ساله که خودش را در آتش انداخت گریه کنم. دلم برای صبر مادر ریحانه که ریحانه را در 5-6 سالگی از دست داد می‌رود. انگار بعد از دیدن صبر این آدم ها چیزی درونم می‌جوشد و تنها چشمه ای که برای خروش می‌یابد چشم هایم است. انگار قلبم یک جوری می‌شود. نمی‌دانم. توصیفش سخت است ولی فکر کردن به صبر امیرالمومنین و حتی آدم های خیلی کوچک تر - چون هر انسان غیر معصومی در مقابل امیرالمومنین کوچک است - هم درونم را برآشفته می‌کند. باعث می‌شود دیگر زیرلب زمزمه نکنم :"آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست" . باعث می‌شود دیگر نخوانم "هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه، که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست ...". فکر کردن به این آدم ها مرا شرمنده می‌کند و کوچکی ام را به رخ می‌کشد. چقدر کوچک و کم صبرم. این مسائلی که الان درگیرش هستم که چیزی نیست، صبر های بزرگ تری در راه است عزیزم ... صبر های خیلی بزرگ تری ...

  • ۰۰/۰۷/۰۳
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">