به درد نخورِ زوار!
از او تنها یک چیز در ذهنم به یادگار داشتم. عکس یک کوله پشتی و عبارت «طبیب الزوار» چسبانده روی کوله را. آن موقع ها که میخواستم راهی شوم، خیلی یاد آن عکس میافتادم. چقدر فکر کردم که من چه کار میتوانم در طریق نجف تا کربلا برای آدمها انجام دهم؟ اولین بار آنجا به تمام بچه های علوم پزشکی غبطه خوردم که کاش یک رشتهای از رشته های آنها را خوانده بودم تا حداقل کاری از دستم برمیآمد.
به طرز خنده داری فکر کردم تنها کاری که از دستم بر میآید این است که من هم پشت کوله ام بنویسم: «روانشناس زوار!»، ولی خب خیلی مسخره و خنده دار بود. چه کار میکردم؟ مگر روانشناسی، شربت و قرص و دارو داشت که برای آدم ها تجویز کنم؟ مگر میتوانستم نسخه بپیچم؟ با روانشناسی در آن مسیر هیچ کاری از دست من بر نمیآمد! مدام در حال ایده پردازی بودم، حتی اینکه آیا بعد ها - زمانی که جوجهی ترم ۳ای نباشم - میتوانم کاری در آن طریق انجام دهم؟ آن سال چیزی به فکرم نرسید و نهایتا میتوانستم روی یک کاغذ بنویسم: «سلام! من «به درد نخورِ زوار» هستم، لطفا اگر کاری از دستم بر میآید دریغ نکنید!» و بچسبانم پشت کوله ام. اما در نهایت فقط با پیکسل امام رضا به پشت، راهی شدم.
در مورد خود طریق خیلی دست و دلم به نوشتن نمیرود. یعنی کلا که دست و دلم به نوشتن نمیرود همین را هم ظاهراً مغزم قاچاقی فرمان داده، دیگر طریق که بحثش جدا! ولی آن سال، بعد از آن لیبل «به درد نخور» که روی خودم چسباندم، خیلی فکر کردم و دعا کردم کاش روزی با رشته ام بتوانم باری از روی دوش کسی بر دارم. کاش بتوانم متربی - تربیت کننده - باشم، نمیدانم، هر چه. ولی کاش روزی من هم چیزی برای نوشتن روی کاغذ و چسباندنش به پشت کولهام داشته باشم!
- ۰۰/۰۷/۰۵
باز تو روانشناسی. من چی بگم:))