last post for tonight
* و اما غزل منزوی. زیبا نیست؟ چند وقت است سایه ی ریاضی دانم رفته مسافرت و سایه ی اهل شعر و شاعری آمده سکان را به دست گرفته. اما خودمانیم، چقدر نوشتن با خط کج حال میدهد :)))))
خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر درکنار تو
کاین سان کشد به سوی تو، منزل به منزلم
کبر است یا تواضع اگر، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم!
با اسم اعظمی که بجز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجهی این چاه بابلم
بعد از بهارها و خزانها، تو بودهای
ای میوهی بهشتی از این باغ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم
دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر
فانوس روشن تو کشاند به ساحلم
شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر
راحت کند به یاری خود “خواجه” مشکلم
با شیر اندرون شد و با جان بهدر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم :)
- ۰۰/۰۷/۰۳