همه امتحانا تموم شده ووو کنکور ها رو دادید ووو دارید میرید سفر، هوم؟
- ۲ نظر
- ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۱۴
*عنوان از شعری خراسانی ست که درباره بدبیاری ها یا سرشلوغی ها پشت هم است. یک جور هایی تبدیل به ضرب المثل شده و آقای همسایه قسمتی را برایم خواندند. "سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد، عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد" ...
همه چیز درمورد مانتویی که داشتم می دوختم داشت خوب پیش می رفت که فهمیدم طبقه دوم مانتو (از این چین چینی های دو طبقه است) را از سمت چپ پارچه (پشت پارچه) دوخته ام. اولین ضربه آنجا وارد شد و واقعا اعصابم را خط خطی کرد. البته پارچه ام کرپ است و خیلیییی هم معلوم نیست ولی سایه روشن شده و باید با بشکاف بیفتم به جان تمام آنچه دوخته ام. کمی بعد با زنگ آقای همسایه متوجه شدم که نتایج آمده. حقیقتا هیچ انتظاری نداشتم. حتی حدود رتبه ام را می دانستم ولی با وجود همه اینها، دیدن نتیجه ای که دوستش نداری نمی تواند خوشایند باشد. این ضربه دوم بود (هر چند قابل پیش بینی بود و اصلا ضربه ناامیدی نبود، فقط ضربه غم بود.) از همان موقع بغضی در گلویم وول خورد و تا شب رهایم نکرد. ولی باز هم سخت ترین قسمت در مورد رتبه کنکور، دیدن خودش نبود، گفتنش به پدر و مادرم بود. همان موقع که دیدم به آقای همسایه گفتم و قرار شد که دوباره تیم کنکور خانم سایه و آقای همسایه را راه بیندازیم و پر انرژی تر شروع کنیم. اما قسمت سختش مانده بود: جواب دیگران!
راستش در سن 22 سال تمام، فکر می کنم دیگران و حرف هایشان اصلا اهمیتی ندارد. اینکه فکر کنند "واااای سایه قبول نشدهههه؟" یا "وااااای رتبه ش تک رقمی نشده؟؟؟؟" و لب هایشان را بگزند، اصلا و اصلا برایم مهم نیست. حتی ناراحتم هم نمی کند. ممکن است فکر کنند تنبلم، درس نخوانم، خنگم، توامند نیستم و هزار تا چیز دیگر. اصلا برایم مهم نیست. من خودم را می شناسم، شرایط سال گذشته ام را درک می کنم و همین برای خودم و خانواده ام و همسرم بس است. نه، من سایه ای اَبَر قهرمان نیستم که با وجود همه شرایط و مهم تر از آن، گیج بودن درباره مسیری به نام کنکور ارشد، بتوانم کماکان "عالی" باشم.
و اما ضربه سوم در یک دلخوری ساده از مامان (نه در مورد کنکور!!) و بیخ پیدا کردنش بود و آن وقت بود که بغض راهش را پیدا کرد و مثل یک سیل تمام مرا در بر گرفت. گریستم و گریستم و گریستم تا چشم هایم سوخت و پف کرد و موهایم آشفته شد. با همراهی آقای همسایه سعی کردم هر سه ضربه را حل کنم، سعی کردم اشک هایم را پاک کنم و دوباره به زندگی لبخند بزنم و به یاد بیاورم که "دنیا روزی با توست و روزی بر علیه تو". بالاخره زندگی همین است، مهم فقط این است که در روز های خوب بد، تنها چیزی که یاد آدم ها می مانَد، محبت ها و همراهی هاست وگرنه لباس ها را می شود شکافت و دوباره از نو دوخت، رتبه ها را می توان جبران کرد و دوباره کنکور داد و روابط بین مادر و دختر را می توان اصلاح کرد و حل کرد. مگر نه؟
امروز آن دانش آموزی که دو سال همیشه مجازی بود و هیچ وقت ندیده بودمش را دیدم. منشی امتحانش هم نیامده بود و با هم سوالات را جواب دادیم و بعد نوشتن هر سال میگفت خانم! بزنید قدش! :] پر از مهر و محبت بود و در آخر بابت «وضعیتش» از من عذر خواهی کرد! با تعجب گفتم عذرخواهی برای چی؟ و با خنده گفت «خانوم! انسانه و ترحم!» روی همان ویلچرش، در آغوشش گرفتم و گفتم که این حرف ها اصلا وجود ندارد. راستش از تمام دو سال حضورم در این مدرسه، لبخند و مهر و محبت این بچه و برکت او برایم بس است، چیز دیگری نمیخواهم!
بعد از مدت ها سودای «چیزی برای خودم» دوختن، با آشنایی با یک مجموعه، شروع کردهام به دوختن یک مانتو. به لطف معلم خیاطی آن مجموعه محترم - که آموزش هایش در کانال تلگرام است - توانستهام به خوبی پیش برم و اولین پیلی های عمرم را به مانتویم بدهم. میدانم قرار نیست بهترین چیزی که میدوزم باشد، چون اولین ها بهترین ها نیستند اما آن پارچه کرپ آبی رنگ با پیلی های سه سانت بالای کمر و دست های خودکاری بعد از کشیدن الگو را به مانتو های آماده و دست های تمیز ترجیح میدهم. :)
نوتیف آمده که دکتر نوفرستی توی گروه منشنام کرده و نوشته «من منتظرم! زودتر بفرست!» و این یعنی یک نفر اینجا هنوز بعد یک ماه بیان مسئله مقاله ی استادش را اصلاح نکرده و برایش نفرستاده.
نقاشی لبخند تو ایمان مرا برد.
نامهای به مادرم که آن را مهر ۱۴۰۱ تقدیمش خواهم کرد.