پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

نامه‌ای به مادرم.

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۵۳ ق.ظ

نامه‌ای به مادرم که آن را مهر ۱۴۰۱ تقدیمش خواهم کرد.

مامان سلام!

من هنوز دختر دار نشده ام که بفهمم دختردار شدن چه حسی دارد تو حدود ۲۵-۳۰ سال از من جلو تری و راه من را یک دور رفته ای. حتما تو هم مثل من روز هایی را در عقد سپری کرده‌ای و بعد در روزی از روز های مهر ماه یک زندگی تازه شروع کرده‌ای. نمی‌دانم چه حسی داشتی وقتی داشتی تصمیم می گرفتی که مادر شوی؟ نمی دانم چه احساسی را تجربه کردی وقتی جواب آزمایش خونت مثبت شد و فهمیدی که خدا نطفه ای را درونت شکل داده و حال تو یک «مادر» شده ای؟ نمی توانم تصور کنم چطور درد زایمان را تحمل کردی! [من خیلی از آن می ترسم!] نمی توانم بفهمم احساست از اولین دیدار با من چه بود. من که نمی فهمیدم، ولی تو احتمالا باید آن روز را در بیمارستان چمران بخاطر داشته باشی. یک نوزاد ۲/۸۵۰ کیلویی که چشمانش را بسته بود و هر از چند گاهی با زبان بی زبانی گله می کرد و شیر می‌خواست.

من، همان دختر ۲۲ سال پیش تو ام. همان که با هم - وقتی در شکمت بودم - می رفتیم سر کار و با سرویس بر می گشتیم. من همان دختر کوچکم که روزی کل اتاقت را کِرِم مالیدم و تو دوربین به دست وارد اتاق شدی و سعی کردی خنده ناشی از استیصالت را پشت جدیتت پنهان کنی. من همان دختر ۱۲-۱۳ ساله روز های پر چالش بلوغم، همان دختر دبیرستانی ۱۵ ساله که در اتاقش درس می خواند و کمتر با تو حرف می زد. همان دختر کنکوری ۱۷ ساله که در آغوشت می گریست و می گفت که دیگر نمی تواند ادامه دهد. همان دختر ۱۸ ساله که بعد از قبولی دانشگاه بوسیدی‌ش. مامان من همان فرزندی هستم که معاشرت کردن با او کمی پر چالش بود، مخصوصا در روز های ۱۹-۲۰ سالگی. همان که ساعت ها با او صحبت می کردی و قضاوت هایت را از رفتار های فلان خواستگار می گفتی. مامان من همان دختر ۲۱ ساله‌ای توأم که ۲۳ آبان در حرم امام رئوف عقد کرد. باورت می شود؟ همان نوزاد کوچک که به سختی و درد زیاد آن را از رحم‌ت به دنیا آوردی آنقدر بزرگ شده که ازدواج کند؟ خودم باورم نمی شود. چه برسد به تو.

مامان دختر کوچکت در مهر ۱۴۰۱ قدم به خانه‌ای خواهد گذاشت که خودش مثل تو تمام این مسیر را - اگر خدا بخواهد البته - تجربه کند. بی شک دعای خیر تو بهترین بدرقه برای شروع این راه خواهد بود، هر چند جدایی از تو و بابا و متیو سخت است و گریه ام را در می آورد، اما شیرینی طعم تشکیل خانواده نیز مدت هاست زیر زبانم مانده. دوستت دارم و مرا ببخش مامان!

دختر ۲۲ ساله‌ی تو، سایه.

  • ۰۱/۰۳/۱۲
  • سایه

نظرات (۱)

از اینکه اینقدر زیبا بود معلومه که از اعماق قلبت نوشته شده... 3>

پاسخ:
ممنون فاطمه :,,,)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">