نامه پنجم.
- ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۵۰
در جام می،
از شرنگ دوری،
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می بریزد.
پاییز را فقط در حالتِ «نم باران و بوی خاک درآمده و پیاده رفتن مسیر خیس پوشیده از برگ های زرد» میتوانم دوست بدارم. بقیه اش فقط تحمل کردن است تا دوباره شاخه های درخت ها سبز شوند و جوانه بزنند.
پس از حزنِ مبارک؛ شبت بلند! غمت نیز!
غمت بخیر! شبت نیز!
شب است مرد حسابی.
*آقای چاووشی.
به این نتیجه رسیده ام که رانندگی انقدر کار سختیست که اینکه روزانه هزاران آدم دارند توی خیابان ها رانندگی میکنند از عجایب این عالم است. سبحان الله واقعا.
نتیجهی دومی که به آن رسیدم این است که پسری که گواهینامه ندارد، بیخود میکند زن میگیرد. اگر نمیداند یک کلاچ زپرتی را چه موقع بگیرد، چطور میتواند یک خانواده را اداره کند؟
نتیجهی سوم اینکه آرزو میکنم هیچ وقت مجبور نباشم کلاج/کلاچ/کلاژ/همان کوفتی را هی موقع رانندگی در آینده بگیرم! اصلا نمیدانم دقیقا کی باید آن لعنتی را تا ته فشار بدهم؟ کی تا نصفه؟ بعد مربی ام یکهو وسط خیابان میگوید حالا یک میلیمتر کلاچ را بیاور بالاتر! زن حسابی! یک میلیمتر؟؟؟؟ نه تو به من بگو یک میلیمتر؟؟؟؟؟؟؟؟
یا باید فصل سوم نظریه های کُری را بخوانم یا ادامه فصل ۷ کاپلان، اما چرا دلم به خواندن دیوان مشیری بیشتر گرایش دارد؟
[پ.ن: امروز برای همیشه ثابت کرد که اصلا و ابدا نباید در خانه روی درس خواندن حساب کنم. فقط باید فکر رفت و آمدم به دانشگاه باشم چون هنوز آنقدر پولدار نشده ام که هر روز با اسنپ بروم و بگردم ولی انقدر هم قوی نیستم که کتاب های سنگینم را از این بی آر تی تا آن بی آر تی و خیابان و تاکسی حمل کنم.]
موقعِ درس، درس؛
موقعِ نگرانی و غم و دلشوره، نگرانی و غم و دلشوره!
هر کجا که بعد از این پا بگذارم،
تو از قبل آن جایی.
*یادم نیست همچین مفهومی در کدام موسیقی بود. از عنوان ها هم هر کدام دوست داشتید بردارید. منو باز است.