1366
دیشب بعد از مدت ها خواب بدی دیدم. آخرین صحنه ای که بخاطر دارم این است که کنار مادر و فرزندی بودم که نمیشناختم. آنها مرا نمی دیدند یا توجهی نمی کردند و من در تمام مدت کنار ایستاده بودم و نگاه می کردم. پسر خانواده انگشتش عفونت کرده بود و سیاه شده بود. و چون هیچ امکانی برای درمان انگشتش نداشت و نمی توانست به بیمارستان مراجعه کند [نمی دانم چرا]، تصمیم گرفت خودش انگشتش را قطع کند. بشکند، جدا کند، ببرد. وحشتناک بود. در خوابم من تا اینجا فقط نظاره گر بودم ولی وقتی دیدم در حال قطع انگشت است ترسیدم، دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم و دویدم. اما هر چقدر گوش هایم را فشار می دادم هنوز صدای شکستن استخوان و فریاد های آن پسر که سنش هم کم نبود، در گوشم می پیچید. کم نمی شد. دویدم از در خانه رفتم بیرون. تاریک بود. شب بود. و ترس بر من هجوم آورد. نمی دانم بعدش چه شد چون ساعتم زنگ خورد که برای نماز بیدار شوم. پریدم. خوشحال از اینکه آن اضطراب را در خواب گذاشته ام و به آغوش واقعیت باز گشته ام.
لحظه ای که چشم هایم را باز کردم و فهمیدم که خواب بوده، چند ثانیه ای سقف اتاق را نگاه کردم و بعد انگار چیزی درونم گفت میدانم خواب بد پر اضطرابی دیده ای، ولی باید یک نکته ی بی ربط و بی مناسبت را الان که بیداری به سایه ی درونت گوش زد کنم: «حواست هست خیلی در مورد او بی منطق فکر میکنی؟» کمی فکر کردم و جوابش را دادم: میدانم. بی منطق ترین فکر های دنیا این چند روز از ذهنم گذشته اند. گفت بیخیالش شو! در سکوت کماکان به سقف خیره بودم. بعد چند دقیقه گفتم: باشه! تسلیم شدم و آرام برخاستم تا به نماز برسم. خط پایان فکر هایم در مورد او فرا رسیده بود، و صبح دیگری شروع شده بود.
- ۰۰/۰۵/۰۴
من فقط با خوندنش تن و بدنم لرژید وای به دیدنش 😯😯