پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

1-5

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۷ ق.ظ

1. تصمیم گیری سخت است. این را در تمام دو راهی هایی که قرار گرفتم با همه ی وجودم درک کرده ام. در انتخاب رشته ی دبیرستان، انتخاب رشته ی دانشگاه، روز های کاری مدرسه، تصمیم بین ماندن و نماندن در پیش دانشگاهی (که همیشه به "ماندن" ختم شده!)، تصمیم در ازدواج. این آخری لعنتی از همه چیز سخت تر است. هر وقت فرصتی برای تصمیم گرفتن داشته ام سعی کرده ام اول از همه یادآوری کنم که تصمیمی که قرار است بگیرم برای یک عمر است، نباید از گرفتن یا نگرفتنش پشیمان شوم. تصمیمی که بگویم مال خودم بوده، نه خانواده ام. انصافا هم این اصل را رعایت کرده ام. یعنی گاهی که بر می گردم نگاه می کنم و به روز های گذشته می نگرم، می بینم من هر کاری که به نظر خودم درست بوده را انجام داده ام! مشورت گرفته ام، با آدم های مختلف صحبت کرده ام، خوانده ام و شنیده ام و هر چه عقلم می گفت را عملی کرده ام. جای پشیمانی ای ندیدم.

هر چند که به همین سادگی نبوده و گاها تا مرز جنون رفته ام و برگشتم ولی دست آخر به نظرم کار درست را کرده ام. در تمام این مدت به این امر رسیده ام که ازدواج چیزی جز "قسمت" نیست. حقیقتا نیست. اگر قرار باشد دو نفر قسمت هم باشند، هیچ کس - به قول امام! - هیچ غلطی نمی تواند بکند و دل های ناراضی یک جوری راضی می شوند. و اگر دو نفر قسمت هم نباشند، هیچ وقت بهم نمی رسند. هیچ وقت. حتی اگر همه چیز در ظاهر خوب باشد. این را با تمام وجودم چشیده ام. از کجا؟ از تکرار این روند شدن ها و نشدن ها!

میدانی می خواهم چه بگویم؟ این خدا ست که آدم ها را کنار هم می نشاند! این خدا ست که حتی اگر من در تهران باشم و تو در دورترین نقطه ی دنیا، ما را بهم وصل می کند. اگر تو شرق باشی من غرب، اگر شمال باشی من جنوب، اگر خارج باشی من ایران، هر کجای این کره ی زمین که باشی یک روز - که آن را هم خدا تعیین می کند - بهم بر می خوریم. عزیز من زندگی مثل یک دومینو عمل می کند. دانه به دانه دومینو ها را خدا با دقت می گذارد و یکهو می بینی مقدمات یک اتفاق که الان میفتد، سال ها پیش چیده شده! قبلا از این خستگی ها شاکی بودم، از اینکه هیچ کس انگار "تو" نمی شود. ولی بعد یادم افتاد هر چه که تا الان پیش آمده چیزی جز خیر نبوده و از خیر هم نمی توان شاکی بود. "خیر" غر زدن ندارد، یادت که نرفته عزیز من؟

2. از اینکه فرصت دادی تا تو را کشف کنم واقعا از تو ممنونم. هر چند که خودت نمی دانی ولی من ذره ذره، کلمه به کلمه، نقطه به نقطه ی تو را خواندم و نُت به نُت تو را شنیدم و از بر کردم و بسان یک بچه خر خوان هزار دور دوره کردم و این حس خوب ناشی از کشف کردن ات را مدیون تو ام! هیچ وقت نخواهی دانست حتی اگر این سطور رو به رویت قرار داشته باشد. ولی من که می دانم! ممنونتم!

3. آرزو بر دلم ماند وقتی بحث شبکه های اجتماعی مختلف می شود و من می گویم که بیشترین جایی که فعالیت دارم وبلاگم است و وبلاگ می نویسم، طرف مقابلم هم بگوید: عه! منم همینطور! واقعا جوانان ما دارند به کجا می روند؟

4. هفت آسمان را بر درم، وز هفت دریا بگذرم، چون دلبرانه بنگری، در جان سرگردان من ...

5. مطمئنم الان می گویید ما را یک دور با پست رمزدارت ناکام گذاشتی، بعد دوباره رمز دادی، بعد دوباره ما آمدیم که یک چیز فوق سری بخوانیم ولی این خزعبلات را تحویلمان دادی؟ این ها که چیزی نبود! ولی راستش را بگوییم کمی سختم بود این ها را در فضای عموم منتشر کنم ... مرا ببخشید و اگر تا اینجا خواندید، از شما ممنونم ... آرام و زیر لب می گویم که از شما ممنونم ...

  • ۰۰/۰۴/۱۰
  • سایه

نظرات (۱)

من لحظه به لحظه دارم به این باور میرسم که علاوه بر ازدواج، همه ی چیزهای دیگه هم قسمته!

دارم به تقدیر گرایی حافظ میرسم:|

پاسخ:
تقدیر گرایی حافظ زیبا بود =)))
ولی واقعیت اینه که ما زیادی دور بر داشتیم که همه چیز دست ماست، البته که تا یه حدیش رو خدا واقعا سپرده دست ما، ولی ما فک میکنیم خیریه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">