۱۲۸۸
دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۵۶ ب.ظ
من نمی خواهم در بند هیچ مدرسه و موسسه ای باشم. دوست دارم لحظه ای که احساس کردم باید از آنجا بروم، آنی کوله ام را بیندازم پشتم و بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. پارسال که دو به شک بودم که بمانم یا کلا قید مدرسه را بزنم، کلی با زهرا حرف زدم و توصیه اش این بود که ارتباطت را با این مدرسه قطع نکن! بمان! با چند نفر دیگر حرف زدم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که به شرط افزایش حقوق، این یک سال را هم بمانم. چون انصافا مدرسه مثل یک دوره کارورزی روانشناسی بالینی می ماند. حرف زدن با بچه های مختلف به قدری من را بزرگ کرده است که وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم خیلی قد کشیده ام و بزرگ شده ام!
تکلیف سال بعدم (که از ۱۹ تیر شروع می شود!) مشخص است، قول داده ام سال بعد را باشم و هستم! ولی ابدا ملاحظه ای برای سال بعدش ندارم! من نمیخواهم تا ابد در گرداب کنکور بمانم. نمی خواهم مشاور تحصیلی شوم. مشاور بچه های دوازدهم بودن کم کم تبدیل می شود به یک کار روتین که حس می کنی دیگر رشدی برایت ندارد! [منظورم از رشد، رشد جایگاه اجتماعی یا حقوق نیست] من کم کم دارم به این مرحله می رسم. حتی الان گاهی فکر می کنم و با خودم قرار میگذارم به هیچوجه ارشد دادن و درس خواندن را فدای مدرسه نکنم و نخواهم کرد.
دیروز که با پدرم رفته بودم کلینیک، در راه برگشت گفت: ولی این مشاور ها و روانشناس ها هم شغل سختی دارند! باید از هزاران نفر در اتاق درمان حرف بشنوند و مسائل مختلف دیگران را گوش کنند. واقعا صبر و روحیه زیادی میخواهد وگرنه از پا میفتند! لبخندی زدم و گفتم من هم شاید روزی در جایگاه همان آدم هایی قرار بگیرم که می گویید! البته نمی دانم اصلا محقق می شود یا نه، امیدوارم هر چه که برایم اتفاق می افتد خیر باشد. خیر. این از همه چیززززز مهم تر است.
- ۰۰/۰۴/۰۷